دلم میخواست میتونستم از اون بطری اب معدنی، من هم مثل راحله سر بکشم و زندگی خودم رو تموم کنم.
دلم میخواست چشمامو ببندم و باز کنم ببینم ده سال گذشته، اصلاً کور شدم، کر شدم، فلج شدم اما دیگه پیش اینا نیستم.
تو خونه خودمونم رو تخت و هیچ اثری از ادمی به اسم شهریار اصلانی نیست.
اون ادم،به تنهایی یادآور شیطان بود و چه طور ممکن بود که خدا رحمی بهم نکرده بود و من رو اسیر اون کرده بود.
اشک از گوشه چشمام بیصدا ریخت و چونه ام لرزید.
اگر که کشتن آدما براش اینقدر ساده اس و حتی خم به ابروش نمیاد، پس من با چه اعتماد به نفسی کنارش…کنارش که نه تو بغلش نشستم و عین خیالم هم نیست.
شرط میبستم تا اخر عمرم صحنه قتل راحله از ذهنم نمیرفت و تازه میشد کابوس شبهام.
-برای کی گریه میکنی؟!
برای دختری که مادر پیرش رو تنها گذاشته و فرار کرده تا زیرخواب یه پسر بشه؟
اون هم بدون هیج سندیتی؟
برای کسی که به مادرش قرص خواب میداد تا نیمه شب از خواب بیدار نشه؟ و متوجه نشه اون خونه نیست؟
اون خودش این سرنوشت رو برای خودش رقم زد.
میتونست بشینه خونه و به سپنتا هیچ جوابی نده.
یه کنجکاوی کوچیک، کارش رو به اینجا کشوند.
همیشه مرگ برای همسایه نیست. شایدم شترش خوابیده دم در و منتظره فقط درو باز کنی رهایش!
با پشت دست اشکهام رو پاک کردم و جرات نداشتم جوابش رو بدم.
که بگم اگر اون اشتباهی کرد قرار نیست تو خدا باشی و مجازاتش کنی.
که تو هیچوقت جای اون دختر نبودی و نمیتونی فکر کنی چه قدر سختی کشیده.
مگه خودم نبودم که به خاطر فرار از خونه و اتفاقات وحشتناکی که توش رخ میداد به درخواست شهریار جواب مثبت دادم؟
که روزها با ذوق منتظر بودم بیاد سراغم و بریم چندساعتی خوش بگذرونیم؟!
صداش خشک و سرد بلند شد :
-بسه رهایش. دلم نمیخواد وقتی تو بغلمی گریه کنی.
نفس عمیقی کشیدم و اب بینی ام رو بالا کشیدم. طوری رفتار میکرد که انگار دلباخته چندسالهی منه و هرکاری میکنه تا شاد باشم.
انگار نه انگار که یکیو جلوم به قتل رسونده و من نمیتونم خودمو کنترل کنم. هرچقدر که فکر میکردم نمیفهمیدم چه رفتاری ازم سر زده که اون رو بهم علاقه مندکرده.
یا به قول خودش اون رو تشنه وجود من تو زندگیش کرده!
روزی رو یادم اومد که بعد تصادف با سپنتا و گرفتن شماره ام برای خسارت و تلاشش برای مخ زدن، وقتی دید پیروزی براش حاصل نمیشه، به هوای رسوندن من تا خونه، منو سوار ماشینش کرد و به رستوران شهریار برد:
عاصی شده رو به باریگاردی که دستمو محکم گرفته بود گفتم :
-ولم کن ببینم انگار ادم دزدیدن!
صدای خنده سپنتا بلند شد :
-حرص نخور رها.
عصبی از بین دندونای روهم کلیدشده ام غریدم :
-اسم من رهایشه! رها یِش! رهایش سرمدی. اینجا کدوم گورستونیه!
با تفریح سری تکون داد و گفت :
-خوبه! اول فامیلی جفتمون س داره!
با حالت بدی نگاهش کردم که نگاهش به پشت سرم جلب شد.
-دستشو ول کن ابراهیم.
با شنیدن صدای پز جذبه و بم مردی به عقب برگشتم. یه مرد حدودا سی و پنج ساله، که کت و شلوار سورمه ای جذبی پوشیده بود.
بادیگارد سریع دستمو رها کرد که عصبی دستمو کشیدم و به سمتش رفتم :
-شما کی هستید؟ میشه بگید این دیوونه ها به دستور کدوم ادم احمقی منو به اینجا اوردن؟
نیشخندی زد و نگاهی به سر تاپام انداخت و دستش رو از جیب شلوارش بیرون اورد و بازوم رو محکمگرفت.
با دهن باز نگاهش کردم که منو تا یکی از میزها برد و روی مبل روبروش نشوند.
دستمو رها کرد که سریع بازومو ماساژش دادم.
-چه خبرتونه شماها!
مقابلم روی مبل نشست و با آرامش نگاهم کرد. نگاهمو ازش فراری دادم و به هرجایی به جز اون نگاه کردم.
اون چشمای یخی آدم رو تا مرز انجماد میبرد. طوری بی حس به ادم نگاه میکرد که طرف رو به شک مینداخت که روحی تو وجودش هست یا نه!
انگار که یک آدم بی روح بود و این حس القا میشد که هرکاری ازش برمیاد.
-بگو منوی مخصوص سراشپزو بیارن.
-الساعه رییس.
با دهن باز به سپنتا نگاه کردم که با نیش بازی از راه پله پایین رفت.
بادیگاردش اما هنوز ایستاده بود.
-میتونی بری ابراهیم.
-اما آقا…
-به نظرت این دختر کوچولو برام خطری داره؟
تیز نگاهش کردم که یه تای ابروش رو بالا داد و تیزتر از من نگاهم کرد. نفسم از برندگی نگاهش بند اومد.
-برو ابراهیم. من با خانوم کار دارم.
تموم جراتم رو جمع کردم و ایستادم و گفتم :
-من کاریتون ندارم.
و خواستم برگردم که صداش تو گوشم نشست :
-اگه عجله ات برای از مهد برداشتن روهامه که گفتم و بچه ها رفتن برش داشتن!
با حیرت به سمتش برگشتم و نگاهش کردم.
-ر…روهام؟؟؟
لبخندی ضمیمه حرفش کرد و با تایید و تاکید گفت :
-روهام!
-شم…شما اونو…
نگاهش روی اندامم چرخید و گفت :
-وقتی کسی چشمم رو گرفته، در حقیقت روی همهی کارهاش و داشته هاش و حتی…
خیره توچشمممحکم گفت :
-نداشته هاش حساس میشم! روهام دارایی توئه رهایش! و تو هم دارایی من!
گیج چندبار پلک زدم تا فقط بتونم حرفهایی رو که در عین محکم بودن بهم زده بود هضم کنم.
با این حال باز هم نمیتونستم. نمیفهمیدم اصلا چرا اینطوری حرف میزنه!
مگه چندبار منو دیده بود!
-من…من…
-بشین رهایش.
نگاه سرگردونم بهش خورد و با گیجی نشستم. دیدم که دستاشو روی میز گذاشت و خودش رو جلو کشید :
-گیج شدی ، نه؟
نگاهمو بالا کشیدم و چیزی نگفتم. نمیتونستم بفهمم چرا رییس سپنتا اینطوری باهام برخورد میکنه!
مردی که مطمئن شده بودم اون رستوران متعلق به اونه!
و من ، کسی بودم که برای رفتنِ اسمِ روهام تو لیست بچه های پذیرش شده بهترین مهد کودک منطقه، دوشیفت کار میکردم.
ما…ما هیچ سنخیتی بینمون وجود نداشت و اون به دنبال چی بود!
اصلاً شروع این ماجرا کجا بود!
-تص…تصادف من و سپنتا…
لحننش و چشماش سرد و خشک شدن :
-آقای سازگار!
مات به تاکیدش نگاه کردم و من تو چه جهنمی گیر افتاده بودم!
-من برای تو، شهریار هستم اما هرکسی به جز من فقط با نام فامیل!
سعی کردم به خودم بیام، پس خودِ مات مونده ام رو جمع و جور کردم و نیشخندی زدم :
-اشتباه گرفتین جناب.
-مشکلی نیست. حتی اگه اشتباه باشه ارزش یه شانس رو داره.
-من این وقت رو تلف نمیکنم.
شونه ای بالا انداخت و گفت :
-روهام تو راهه، نمیخوای ببینیش؟
-ترجیح میدم خونه ببینمش.
نیشخندی زد و گفت :
-هرطور که مایلی!
البته…در صورتی که دیداری باشه! یعنی برگشتی!
اخم کمرنگی کردم و اون داشت منو تهدید میکرد؟؟
-دارین تهدیدم میکنین؟
-دارم از آینده ای که ممکنه رخ بده صحبت میکنم.تهدید؟!
دستاشو تو هوا تکون داد و گفت :
-لفظ چیپیه!
من تهدید نمیکنم، بلکه انجام میدم.
با عصبانیت تن جلو کشیدم و گفتم :
-اون برادرمه.
-اون پسرته و خودت هم میدونی!
یکه خورده نگاهش کردم و این…این امکان نداشت…همچین اطلاعات دقیقی رو اون فقط میتونست از یکی از اعضای خونواده ام بدست بیاره نه تحقیق و تعقیب!
چشم تنگ کردم و گفتم :
-تو کی هستی؟
نیشخندی زد و جواب داد :
-شهریار اصلانی!
نفس عمیقی کشیدم و پلکی زدم تا ارامشم رو بدست بیارم.
-تو…دقیقاً…کی…هس..
-قربان پسره رو اوردن. چیکار کنیم؟
سریع به سمت کسی که این حرف رو زد برگشتم و نگاهش کردم.
بدون توجه به من، به رییسش خیره بود.
-خوبه. ببرینش بخش بازی رستوران تا ما…
سریع ایستادم و گفتم :
-بیارینش پیش من.
مرد توجهی بهم نکرد که جیغ زدم :
-بیارینش پیش مننننن.
-اوه. خودتو اذیت نکن رهایش. اونا فقط به حرف من گوش میدن. نه تو!
با عصبانیت و خشم به سمتش برگشتم و نگاهش کردم که لبخندی زد و با یه تای بالا رفته ابروش نگاهم کرد.
دلم میخواست میتونستم مشتم رو تو اون فک خوش زاویه اش بکوبم و بهش بفهمونم بهم لبخند نزنه اون هم وقتی که روهام منو گروگان گرفته بود.
-من زنگ میزنم به پلیس.
عقب رفت و گفت :
-برای خانوم گوشی بیارین، شاید نتونن ادرس بدن،بهتره خط رو ردیابی کنن.
مات به این خونسردیش نگاه کردم که جواب داد :
-اینطوری محوم نشو رهایش.
خودت هم میدونی من ازت خوشم میاد. وقتی نگاهت با این لبهای نیمه باز بهم میفته، دلم میخواد جوری تو دستم بگیرمت و ببرمت تو تختم، تا اون لبهای نیمه بازتو…
-بسسسسه.
نیشخندی زد و گفت :
-ازش فرار نکن دختر. به زودی در انتظارته.
در عوضش هر شب تصورش کن، هر لحظه تصورش کن تا بتونی پذیرایی خوبی ازم به عمل…
کیفمو تو دستم گرفتم و گفتم :
-من یه لحظه دیگه هم این اراجیفو گوش نمیدم.
-گوش نده و برو اما بدون روهام!
-تو جرات نگه داشتنش رو نداری. حضانتش با منه.
-نه! تو فقط سرپرستشی.
ضربه، کاری تر از چیزی بود که بتونم سرپا بایستم.
-س…س…سرپرست؟
بزاق خشک شده دهنم رو قورت دادم و این مرد، میتونست خدای دوم روی زمین باشه، نه! اون شیطان دوم بود.
شیطانی که انگار آفریده شده بود تا زندگی من رو دستخوش تغییرات شدیدی کنه.
-اره سرپرست.
و خب من میتونم ادعا کنم بادیگاردهام روهام رو از در مهدی برداشتن که سرپرستش یادش رفته بود و دنبالش نرفته.
هم دوربین های مهد و هم دوربین های اینجا میتونن شاهد خوبی باشن
و خب میشه فیلم ورود تو رو هم پاک کرد! هوم؟
اون موقع هنوز سرپرستی اون به تو میرسه؟؟
دیگه میتونی اونو با خودت تو یه خونه ۵۰متری ببری و سر نگه داشتنش با مادر پدرت دعوا راه بندازی؟
برای کی اینقدر تلاش میکنی؟
برای خواهری که دیگه زنده نیست؟
پسرشو از پرورشگاه گرفتی و نگه میداری تا دلت اروم بشه؟
اما تو صلاحیت نداری.
در عوض من با این همه ثروت،با راحتی اب خوردن میتونم پدرش باشم و دیگه هرگز اجازه ندم ببینیش.
-تو…تو اینکارو نمیکنی.
-چرا میکنم.
هرچیزی که بتونه تو رو تو مشتمنگه داره رو امتحان میکنم رهایش!
اما یه توصیه دارم برات. تو چیزیو امتحان نکن.
سعی نکن تو این ماجرا تو ریسک کنی.
چون اون زمان جفتمون میبازیم.
“
-اقا رسیدیم.
از فکر و خیال دراومدم و به بیرون نگاه کردم.
توی یه مسیر به شکل جنگل بودیم. دور و برمون درخت بود و تا چشم کار میکرد ابادی نبود.
-برو سمت کلبه.
ابراهیم وارد یکی از راه باریکه ها شد و یکم بعد جلوی یه کلبه ایستادیم.
-پیاده شو اگر میخوای این صحنه باشکوه رو از دست ندی.
توجهی به حرفش نکردم که ابراهیم پیاده شد و به سمت صندلی شاگرد رفت.
در رو باز کرد و خم شد و راحله رو روی دوشش انداخت.
ابراهیم که از ماشین بیرون رفت، شهریار هم پیاده شد و دست به سینه خیره شد به حرکات ابراهیم.
نمیخواستم ببینم اما دست اویزون راحله از دوش ابراهیم، داشت جونم رو میگرفت.
نگاهی به شهریار کردم و وقتی دیدم حواسش نیست، به سمت صندلی جلو خم شدم و کیف راحله رو اروم عقب کشیدم. بازش کردم و موبایلش رو بیرون اوردم.
قفل نداشت و دلم برای عکس شاد و خندونش که پس زمینه گوشیش بود سوخت.
-اگه میخوای زنگ بزنی که متاسفانه…خب اینجا آنتن نداره عزیزم.
نفسم گرفت و به سمت شهریار برگشتم. خیره تو چشمهام ابرویی بالا انداخت و گفت :
-نمیدونستی؟ شت! خب باید زودتر بهت میگفتم. حالام ناراحت نباش.
یه چند روزی بیشتر اینجا نیستیم.
در حقیقت، امشب شب اول قبر راحله اس.
نمیخوام تنهاش بذاریم.
من و تو…
به کلبه نگاه کرد و گفت :
-تو کلبه.و راحله…خب زیر خاک.
دستاشو جلو سینه اش به هم چسبوند و سر پایین انداخت و با لحن تمسخر امیزی گفت :
-خدایش بیامرزد.
و سر بالا اورد و نگاهم کرد. وقتی قطره اشکهای تو چشمم رو دید نچی کرد و گفت :
-خیلی داری گریه میکنی. برای شب هم انرژی بذار.
به هرحال من یادم نرفته که تو فرار کردی! توام یادت نره که گفتم حیوون میشم.
و روشو برگردوند به سمت ابراهیم.
با ناامیدی نگاهی به انتن گوشی کردم و با دیدن خالی بودنش به عکس راحله نگاه کردم.خیره به عکسش لب زدم :
-چرا باورش کردی؟ چرا اومدی؟
-تو چرا منو باور کردی رهایش؟
نگاهش نکردم اما جواب دادم :
-چون خیلی خوب جلو اومده بودی. یه جوری که باورم شد عاشقی. هر کسی که برات اقایی نمیکنه و خرج پسرتو…
-پسر من ، رهایش.
روهام دیگه پسر منه. خودت هم خوب میدونی.
چشم بستم و قطره اشکی از گوشه چشمم جریان گرفت.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بسیار عبرت
بسیار عبرت آموزه
ببخشید که اینقد تکراری نوشتم چون فکر کردم تایید نشده 🤭🤭
نویسنده جون عالیه همینطوری ادامه بده بازم میگم پارتاتو زیاد بزار و هروز تا بازدید کنندهات زیاد شن نه کم
.
عاااششققق رمانت شدمهههههه
.
به قول نسیم تکراری هستا ولی طرز نوشتنت آدمو کنجکاو میکنه 😉😉😉
بازم سلام نویسنده جون
.
آره راس میگه با این که موضوعت تکراریه ولی یه طوری داری مینویسیش که آدمو بسسسییییااااارررر کنجکاو میکنه ببینه تهش چی میشه
.
فقط اگه هر روز پارت بزاری کیفیت رمانتم بالا میره یه رمانی داشتم میخوندم هفته ای یک بار پارت میزاشت دیدم که کم کم بازدبد کنندهاش کم و کمتر شد
.
ولی تو اینجوری نباش نویسنده جووننن😘😘
موضوعش تقریبا تکراریه ولی طرز نوشتن نویسنده اش جوریه که آدم رو ترغیب میکنه به خوندنش . قلمش در مقایسه با نوشته های دیگه با این موضوع به نسبت خیلی بهتره:)
راستی ادمین جان مرسی واسه اینکه زود پارت گذاشتی . وجداننا همیشه انقدر مرتب و زود پارت بزار:)
نویسنده چه قلم زیبایی داری واقعا لذت بردم . بعد از خوندنش دلم میخواد دوباره بخونم
عالللیییییی بود همینطور ادامه بده