دنیای من به قبل و بعد ورود به ارامگاه تقسیم شده بود.
روهام…روهام واقعا یه اصلانی بود؟!
-روهام اسمش اومد تو شناسنامه شهریار اصلانی،
تمام مایملک اصلانی ها رو به نامتون کردم
تا به ارثتون برسید.
کسی تا حالا به جز ابراهیم تقلبی، شهریار اصلانی رو ندیده
همه فقط ازش یه اسم شنیدن!
پس نیست و نابود کردنش هیچ ترسی نداره
و در نهایت اگر دنبالش باشن
این قبر هست و شناسنامه باطل شده اش.
اخرش منمیشم امیر شاهرودی و زندگی با همسرم رهایش اصلانی
و پسر همسرم، روهاماصلانی!
میتونستم اسمتون رو وارد شناسنامه خودم کنم
اما میخواستم اسم و رسم اصلانی ها باقی بمونه.
سرهنگ پدربزرگ بدی نبود
حتی با اینکه ما نوه هاش نبودیم.
گناه شاهین و شهریار نباید به پای سرهنگ نوشته میشد.
ساکت که شد،وقتی دیگه حرفی نزد
کنار همون قبر که میگفت قبر خریده شده برای روهامه نشستم.
مقبره خونوادگی؟!
من کدوم از ادمای این مقبره رو دیده بودم؟
شروین؟!
از خانواده چی دیده بودم؟
از مردی که میخواست بهم تجاوز کنه و اشتباه کرده بود
حس میکردم تا حالا تو یه حباب بودم…
که همه چی زندگیم دروغ بوده
کسی که میگفته پسرعمومه در واقع هیچ نسبتی باهام نداشته
فقط داشته از عشقی که بهم داشته محافظت میکرده
مردی که با مادرم ازدواج کرده هم همینطور!
-ش…شما دوتا برادر کی میخواستید دست از بازی کردن بردارید؟
صدای قدمهاش رو شنیدم و بعد زانو زدنش کنارم
-اگه شهریار اصلانی بودنم باعث میشد دوستم داشته باشی
تا ابد برات شهریار میموندم
اما دلم میخواست بفهمی من تو رو دوستت داشتم
اگه صیغه ات کردم
اگه مجبورت کردم کنارم باشی
اگه روهامرو ازت دور نگه داشتم
فقط میخواستم بهمتکیه کنی
هنوزم همون روند رو ادامه میدم.
هنوزم اجبارت میکنمتا بمونی
چونتوچیزی هستی که از سرنوشت غنیمتت گرفتم
تو سهم اصلانی ها بودی
ومن یه شاهرودی!
سالها قبل یه مرد اصلانی یه زن از شاهرودی ها رو کشته بود
شروین قلب و روح عمه امرو کشته بود
مناومده بودم تا یه اصلانی رو بکشم
تا منم قلب و روحت رو بکشم
اما نمیدونم کِی قلبم بهت پیوند خورد
من چیزیو از اصلانی ها گرفتم که برای خودم بود
تو سهم من بودی از همون اول اولش
وگرنه چرا شهریار پیدات نکرد؟
چرا به دخترداییت تجاوز کرد؟!
توبرای من بودی رهایش.
شاید از اولش این تقدیر نوشته شده بود.
به چشمهاش کهنگاه کردم دیدم که برق میزنن
بار اولی بود که چشماش از خباثت برق نمیزدن
بلکه از اشکجمع شده توشون بود که برق میزدن
با چونه ای که میلرزید لبخند زدم :
-گریه میکنی؟
اون هم خندید و گفت :
-نه. فقط دارم لذت میبرم.
-از چی؟
سرشو به سرم نزدیک کرد و گفت :
-از اینکه بالاخره به روم خندیدی
از اینکه بالاخره بدون بحث بهم گوش دادی
من چندسال عذاب اور گذروندم
تا برسم به این نقطه.
خوبه که تهش این شد.
مسخره بود اگه میگفتم اشک از چشمهام روی گونه هام میریخت؟!
اگه میگفتم اولین باری بود که تا این حد احساس عشق میکردم؟
شاید درک من تو اون لحظه سخت بود…
اما این که کسی این قدر نگرانت باشه
که به خاطرت از تصمیماتش منصرف بشه
میتونست هر ادمی رو وسوسه کنه
نمیگم که عاشق شهریار شدم.
که بدی هاش رو بخشیدم یا چشم روشون بستم؛ نه!
فقط اون لحظه هیچ موجودی اندازه اون برام دوست داشتنی نبود.
شاید یک دقیقه بعد باز هم ازش کناره میگرفتم اما…
اما امیر شاهرودی لیاقت یک دقیقه عشق خالص رو داشت.
خودم رو به سمتش متمایل کردم که سایه ای توی ارامگاه افتاد.
سرم به سمت سایه چرخید که مرد چهارشونه ای رو دیدم.
نگاه شهریار هم بهش افتاد که اروم بلند شد.
سر بلند کردم و به شهریار نگاه کردم
که بدون نگاه به من خیره به مرد بود
به خاطر هیکل بزرگش که جلوی قاب در بود نور نمیومد و نمیشد چهره اش رو ببینم.
-سلام داداش!
داداش؟! صداش که به شهریار شبیه بود.
سرم به سمت شهریار برگشت که لبخندی زد و گفت :
-سلام پسرررررر. کجا بودی؟
و خودش رو جلو کشید که پسر هم وارد شد و چهره اش رو دیدم.
برخلاف سپنتا که شباهت زیادی به شهریار نداشت.
اما اون پسر که تو آغوش شهریار فرو رفت و نگاهم کرد…
نگاهش اون قدر شبیه به شهریار بود
اونقدر تو نگاهش اقتدار بود که دستامو جمع کردم و بلند شدم و ایستادم.
عقب رفت و نگاهشو ازم گرفت و به صورت شهریار داد :
-تیمسار نگفت اینجایی!
شهریار نیشخندی زد و گفت :
-از کی تا حالا امار منو از تیمسار میگیری اهورا؟
مرد خندید و دستی به موهاش کشید و گفت :
-از وقتی که زنگ میزنم خونه ایلیا، بعد یه زن جواب میده میگه حمومه.
ناموساً کف بُر شدم حاجی وقتی شنیدم.
ایلیا رو چه به این کارا آخه.
بزاق دهنم رو قورت دادم و این برادرشون بود؟!
اگه میفهمید زن ایلیا، مادر منه…
-زنشه، مزخرف نگو.
دیدم که پسر با چشم های گشاد شده به شهریار نگاه کرد و گفت :
-زنشه؟!
حاجی این رسمشه؟
زن گرفتین براش؟
یعنی تیمسارم...
-همه میدونن توام بدون.
در ثانی منم زن گرفتم.
نگاه پسر روی من نشست و سر تا پامو نگاه کرد.
-شما دوتا خیلی بی معرفتید. هه.
و برگشت به سمت در مقبره که شهریار دستش رو گرفت
و اونو به سمت خودش کشید :
-هنوز همونما. فکر نکن ناز کشی در راهه
خبرت نمیرفتی اونور تا ببینی داداشت داماد شدن.
من تازه دامادم، ایلیا که دیگه بابا شده.
پسر جوری به شهریار نگاه کرد که خنده ام گرفت.
انگار خبر بارداری شهریار رو شنیده بود
که این قدر تعجب کرده بود.
-بگو مرگ اَهو؟
شهریار اخمی کرد و گفت :
-اَهو چه مرگیه! اهورا.
-خدایی عمو شدم؟
شهریار نیشخندی زد و سری تکون داد.
-ای من ک…
نگاهی به من کرد و ای بابایی گفت.
شهریار هم نگاهی بهش کرد و گفت :
-واسه چی اومدی؟
اهورا نیشخندی زد و گفت :
-اومدم به مادرم بگم بعد ۸سال برگشتم.
شهریار لبخند کوچیکی زد و گفت :
-برو. من بیرون منتظرتم.
و نگاهم کرد که جلوتر از خودش از در بیرون رفتم و ایستادم.
شهریار بیرون اومد و پسر به سمت قبر شروین رفت که شهریار دستمو گرفت و منو از اونجا دور کرد.
-تیمسارم مقبره داره؟
-اره
-بعد تو اونجام قبر داری؟!
شونه ای بالا انداخت و سری تکون داد.
-فقط شما چهارتا؟
اخمی کرد و با سوال نگاهم کرد که گفتم :
-تیمسار.اهورا. تو و سپنتا.
-جلوی اهورا نگو سپنتا.
چیزی هم از میترا نگو.
-چرا؟
-چون اون در جریان هیچ چیزی نیست.
نمیخوام اونم درگیر بشه!
کجخندی زدم و گفتم :
-چه برادر خوبی!
نگاهش سر تا پامو رصد کرد و گفت :
-هنوز مونده برادری های منو ببینی اصلانی کوچولو!
با حرص نگاهش کردم و زیر لب زمزمه کردم :
-خیلی نفرت انگیزی.
خندید و گفت :
-مایه افتخارمه
حدوداً نیم ساعت بعد اهورا از مقبره بیرون اومد و شهریار کلید رو به سمتش پرت کرد.
-نمیفهمم چرا تو کلید مقبره اصلانی ها رو داری!
-فکر کن چون سرهنگ وصیت کرده.
-سرهنگ پدربزرگ خوبی برات بوده.
شهریار چپ چپ نگاهش کرد که اهورا کلید رو مثل خودش به سمتش پرت کرد و گفت :
-میرم خونه ،میای؟
شهریار به سمت ماشینش راه افتاد و گفت :
-میریم خونه ایلیا. تو میای!
-من کار…
-نمیخوام چیزی بشنوم اهورا.
اهورا سرجاش ایستاد و نگاه پر از حرصی به شهریار انداخت.
از طرز نگاهش لبخندی زدم که بدون نیم نگاهی به من به سمت ماشین شهریار رفت و خیلی راحت صندلی شاگرد نشست.
نگاهی به جفتشون کردم و خدا خوب در و تخته رو جور کرده بود.
انگار که اهورا یک کپی از شهریار بود.
به سمت ماشین رفتم و در عقب رو باز کردم و نشستم.
شهریار که ماشین رو روشن کرد
اهورا پرسید :
-رفیق بودین؟
-دیدمش خوشم اومد.
-اها خب از اون لحاظ.
و چشم غره ای به شهریار رفت.
-رفیق بودین خانوم؟
از آینه نگاهش کردم که دیدم مصمم نگاهم میکنه.
-اسمش رهایشه!
-رهایش! عجب اسمی!
-اینو باید به اونی بگی که براش انتخاب کرده!
-و کی انتخاب کرده؟!
شهریار نگاه عمیقی به اهورا انداخت و دیگه چیزی نگفت
اهورا هم گیج نگاهی بهش کرد و پرسید :
-این الان یعنی چی اخه.
شهریار چیزی نگفت که اون هم پخش ماشین رو روشن کرد.
تا رسیدن به خونه سپنتا، به برخوردی که میترا میتونست با دیدن اهورا نشون بده فکر کردم
قطعا اون هم نمیدونست که اونا یه برادر دیگه دارن!
وقتی حدود یک ساعت بعد جلوی در خونه بودیم و سپنتا در رو باز کرد، دیدم که با دیدن اهورا اول با تعجب زیادی به شهریار نگاه کرد
و بعد لبخند گشادی زد و بغلش کرد.
-چطوری ته تغاری؟ کی برگشتی اخه.
-صبح زود پروازم نشست.
زنگیدم بهت زنت برداشت.
سپنتا اهورا رو از اغوشش بیرون اورد و گفت :
-جانم؟!
اهورا تک خنده ای کرد
و محکمبه شونه اش ضربه ای زد و گفت :
-بن بسته ورودیشم دارن شن خالی میکنن.
گیج نگاهش کردم که سپنتا خندید و گفت :
-هنوز همونی بیاین داخل.
و کنار رفت.
همینطور که وارد خونه میشدم اروم پرسیدم :
-اهورا کجا رو میگفت؟
دست شهریار پشت کمرم نشست و گفت :
-کوچه علی چپ!
مات به سمت عقب برگشتم و نگاهش کردم
که شونه ای بالا داد و نگاهم کرد.
-ممنون میشم سریع تر بری داخل.
متنفرم از منتظر موندن.
-اوه یادم نبود شما شاهزاده تشریف دارید شه…
انگشتای دستی که پشتکمرم بود دور پهلوم چفت شدن
که آخ کوتاهی گفتم.
رهام کرد و اروم گفت :
-حواست به حرفات باشه!
نگاهش نکردم و فقط پر از حرص وارد راهرو شدم.
کفشم رو دراوردم و بدون نگاهی به شهریار به سمت هال رفتم.
نگاهم دور تا دور هال گشت و میترا رو ندیدم
از سپنتا که توی اشپزخونه بود پرسیدم :
-خانومت کجاست؟
اهوراکه روی صندلی پایه بلند نشسته بود به سمتم برگشت و گفت :
-چه جاری خوبی! به به!
نیشخندی زدم که به سمت سپنتا برگشت و گفت :
-شنیدم بابا هم شدی!
این همه سرعت واقعاً قابل تامله داداشم.
گویا خیلی تحت فشار بودی.
سپنتا با حرص نگاهش کرد و خفه شویی گفت.
من هم لبمو گاز گرفتم و رومو برگردوندم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده خدایی دمت گرم مغزت خیلی خفن کار کرده یعنی من انقدر گیج شدم یه لحظه حس کردم از مغزم دود بلند میشه 😅😅😑😑😑😑
میشه امشب پارتو زودتر بزارین🙏🏻
میشه لطفااااااا یا پارت هارو طولانی تر کنی یا سریع تر بزاری؟
🙂🙏🏻
اهورا شوکه شده
ناموسن چرو یکم طولانی تر نمیزاری یا زودتر عام زودتر بزاری جهنم یخ نمیزنه هاااا شک نکن عمل کن
Exactlyyyyyyyyyyy rightttttttttt
دقیقاااااااااا
ممنونم نویسنده ، فوق العاده بود 🙏🏻
حاجی ناموسن داره یواش یواش خفن میشه نه خوشم آمد معما هادرحال حل شده باریکلو دمت گرم یکم زودتر فقط پارت بزار
براااااااااوو عالی بود عااالی
پشمامممممممممم حاجی
آقا سینا پشمات چی شد؟
به ما هم بگو بدونیم!
پشمام موند خودم خاکستر شدم😂
رمان داره جالب میشه اصلا اهورا تا حالا کجا بوده ؟
چرا انقدر پیچیدش می کنی من که قاطی کردم جلل الخالق