چیزی نگفتم و خودمو پایین کشیدم و سرمو روی بالشت فیکس کردم.
اون هم تو فاصله کمی ازم دراز کشید و نگاهم کرد.
اون نگاه، اون تب و تابی که تو نگاه بود.
اون بیتابی خاصی که داشت و بی قراری ای که توی چشماش موج میزد.
نگاه حریص و بی پرده اش روی تنم، همه اشون گواه از چیزی بودن که منو میترسوندن.
-نه!
لب زده بودم نه و نمیخواستم وقتی که ازم یه خاطر فرارم کینه داره باهاش رابطه داشته باشم.
جدی گفت :
-چرا؟
نامحسوس خودمو به سمت دیگه تخت کشیدم و گفتم :
-تو ازم ناراحتی.
بابت دیشب و فرارم.
من نمیخوام که…
دستش دور مچ دستم حلقه شد و گفت :
-وقتی داری با من حرف میزنی، ازم فاصله نگیر.
عصبیم میکنه. در ثانی من رابطه رو اهرم فشار نمیدونم .
میخوام جفتمون لذت ببریم. پس اذیتت نمیکنم.
نگاهم بین چشماش تو نوسان بود با نزدیک اومدن سرش، بزاق دهنمو قورت دادم که لبخند کوچیکی زد :
-من ترسی ندارم رهایش.
میخوام چندساعت به جفتمون ارامش و لذت بدم.
میخوایش یا نه؟
فقط نگاهش کردم که محکم تکرار کرد :
-میخوای با من باشی یا نه؟
-اره
شاید اون اره ای که گفتم صدایی از اعماق قلبم بود
وگرنه من کِی همچین جراتی داشتم.
خودش هم فهمید از جوابم تعجب کردم
چون لبخندی زد و گفت :
-خیلی خوبه که رو راستی.
من همینو دوست دارم.
و سرش تقریبا به سرم چسبید و داغی لبهاش رو روی لبم حس کردم.
چشم بستم که بوسه هاش شدیدتر شد و روم خیمه زد و دستش دور کمرم نشست و با دست دیگه اش گلوم رو گرفت.
صبح با صدای حرفزدن اهورا و شهریار بیدار شدم.
چشم که باز کردم متوجه شدم پتو رو تا بالای سرم انداخته و اجازه نداده حتی یه سانتی متر از تنم مشخص باشه.
با خیال راحت چشم بستم و به حرفاشون گوش کردم.
-من نمیتونم امیر.
-تو چیو نمیتونی؟
-من…من نمیتونم باهاش کنار بیام. نمیخوام…من…من…
برمیگردم.
-تو بیخود میکنی که برگردی.
این همه سال دورت کردم که اینطوری گند بزنی؟
-گند؟! من اگه مادرشو ببینم زندگیشو خراب میکنم.
حاضرم خودم با پای خودم برم و زنده زنده چالش کنم.
-حتی اگه بگم مادرش،زن ایلیاست؟!
-د…داری…داری شوخی میکنی؟
-نه من شوخی نمیکنم.اون تو رو شناختت که منو ایلیا رو کشوند تو اتاق
اما من به عنوان برادرشوهر و دامادش بهش این اطمینان رو دادم که بلایی سر دخترش و خودش نمیاد.
-من اونقدر بیشرف نیستم که بلایی سر ناموسم بیارم!
-خیله خب…اگه رهایش ناموسته.
پس مادرش هم باید برات مهم باشه.
-من برای دختری که زیر پتوت خوابیده جونمو میدم امیر اما برای مادرش نه.
-چرا چه فرقی بین زن های برادراته؟
-داری مسخره ام میکنی؟
میخوای خودمم یادم بره کی هستم، اره؟
رهایش زن برادرمه؟ اره امیر؟
اون فقط همین نسبت رو باهام داره؟
اگه اره بگو تا بدونم.
-خیله خب.. خیله خب.
-اگه فقط زن برادرم بود تا خرخره نمیپوشوندیش که غیرتم باد نکنه.
اگه داداش تو بودم فقط از اینکه دیشب خبری بوده داغ نمیکردم امیر.
تو خودتم میدونی نسبت ها پا برجان.
که ۲۶سال ندیدمش اما بازم برام اهمیت داره.
نمیفهمیدم…من هیچی از حرفاشون نمیفهمیدم..
گیج شده بودم…قاطی کرده بودم…
هرلحظه ای که از حضورم تو زندگی شهریار میگذشت
چیزهای جدیدی میفهمیدم
حقیقت هایی که ….
-میتونی ارومتر صحبت کنی!
دیشب دیر وقت خوابیده نمیخوام ساعت خوابش بهم بخوره.
در ضمن، ازتو نترسیدم که پوشوندمش بچه!
زنمه روش غیرت دارم
میخوای هر کسیش باشی.
شیرفهم شدی یا جور دیگه شیرفهمت کنم؟
-همیشه عادت داری زور بگی نه؟
-کسی چرت بگه زور میگم.
توام شرت کم میخوام بخوابم.
-چیه نکنه توام دیروقت خوابیدی؟
-اره خوابیدم. ۹ماه بعدم قراره عمو بشی.
حالا گم میشی اهورا؟
-ناموس سرت نمیشه که بیشعور.
خجالت بکش کثافت.
صدای خنده شهریار بلند شد و بعد قدم های اهورا و باز و بسته شدن در.
-خیله خب میتونی از زیر پتو بیای بیرون.
چشمامو باز کردم و با تعجب به پتو نگاه کردم.
یکم عقبش دادم و سر بلند کردم و دنبال شهریار گشتم.
پایین پام روی مبل نشسته بود و با دقت نگاهم میکرد.
-داشتم سعی میکردم بخوابم.
-اما متاسفانه سعی ات نتیجه ای نداشت.
بده کنار تا ابپز نشدی.
پتو رو کناردادم که متوجه شدم چیزی تنم نیست.
سریع بالاتر کشیدم تا زیر گلوم که شهریار نیشخندی زد.
-خوبه شبا یه رهایش، روزها یکی دیگه!
جاهاتون دیگه کِی عوض میشه؟
گیج نگاهش کردم که با سر به وضعیتم که تا خرخره زیر پتو بودم اشاره کرد و گفت :
-شبا جلوم لخت مانور میدی
روزا تا خرخره پتو پیچی!
چندتا شخصیت داری؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :
-ربطی نداره سردم میشه.
ابرویی بالا داد و با تمسخر اهانی گفت.
خودم هم میدونستم حرکتم مزخرفه اما خب سختم بود.
شب نور کافی نبود و به خاطر لذت و شهوت،یه جورایی عقلم تعطیل میشد.
اما الان تو این نور و این حد از اگاهی…
با کشیده شدن یهویی پتو، جیغی کشیدم که دست شهریار روی دهنم نشست و با خنده نگاهم کرد.
با چشمای گشاد شده بهش که بالای سرم بود نگاه کردم
اما اوننگاهشو از چشمام پایین برد
و کم کم به تمام بدنم نگاه کرد
جوری انالیزگر، نگاهشو روم میگردوند که از نگاهش گرم شدم
و پر از شرم و خجالت.
پاهامو جمع کردم و دستامو روی بالاتنه برهنه ام گذاشتم
که دستشو از روی دهنم برداشت
و روی دستام گذاشت و اونا رو پایین کشید.
-همش تو تاریکی نمیشه که.
شاید جنس بنجول بهم انداخته باشن
یه چک کنم.
با حرص نگاهش کردم و گفتم :
-بنجول بود پسش بده خب.
بیخیال گفت :
-باید چک کنم خب ببینم بنجوله یا نه.
پر از عصبانیت نگاهش کردم که توجهی نکرد و دست دیگه اش رو روی بدن برهنه ام کشید.
از دیدن نگاهش و شعف توش،خجالت زده نگاهمو گرفتم.
نمیتونستم این حد از بی پروایی رو طاقت بیارم
برای همین زیر لب گفتم :
-یکی میاد داخل.
-هیچکی نمیاد وقتی ما تنهاییم.
-اهورا اومده بود.
-انداختمش بیرون دیدی که.
و سر خم کرد و زیر نافم رو بوسید.
یه لحظه حس کردم خون جوری به صورتم دوید که سرخ شدم.
یکی نبود بگه مَرد، این همه جا چرا اونجا رو بوسیدی.
مگه جا قحط بود اخه!
اما من قدرت گفتنش رو نداشتم.
نگاهم به شهریار که افتاد، دیدم با چشمای خندون و پر از مهربونی نگاهم میکنه.
تک سرفه ای کردم و نگاهمو ازش گرفتم
-ولم میکنی لباس بپوشم؟
-بگم نه، باز جیغ میزنی؟
بی حواس گفتم :
-نه جیغ نمی…چیییی؟
تک خنده ای کرد و گفت :
-مشخص بود جیغ نمیزنی
-چی گفتی؟
-نمیخوام لباس بپوشی
میخوام بخوابیم دوباره
تو اتاق دنبال ساعت گشتم و با دیدنش گفتم :
-۷ صبحه. بیدار شیم دیگه.
ابرویی بالا داد و رهام کرد که سریع پتو رو روی خودم کشیدم.
اون هم لبخندی زد و به اون سمت تخت رفت.
رکابیش رو جلوی چشمام دراورد و انداخت روی زمین که استغفراللهی گفتم
اون هم خندید و پتو رو بالا داد و خودش هم اومد زیر پتو.
با چشمای گشاد شده نگاهش کردم و گفتم :
-شهریار؟
دستشو دراز کرد و منو روی دستش خوابوند و بغلم کرد و گفت :
-هوم؟ بخواب.
گیج نگاهش کردم و گفتم :
-چته؟
خیره توچشمام گفت :
-چشماتو ببند رهایش و بخواب.
بی حرف چشم بستم اما نخوابیدم.
اما میتونستم بفهمم که اون چند دقیقه بعد راحت به خواب رفت.
چون حرکات منظم قفسه سینه اش نشون دهنده این بود.
با دقت به جزییات چهره اش دقت کردم
تو این مدت چیزی که برام سوال شده بود این بود
که چرا اون به شاهین هم شباهت داشت!
و جواب این بود که اصلانی ها حتما نسبتی با شاهرودی ها داشتن
وگرنه بعد خیانت شروین، تیمسار حاضر نمیشد عروسش زن شاهین بشه
پوفی کشیدم که صدای خش دار شهریار بلند شد :
-چیه؟
-بیداری؟
-وقتی نگاهت هی رومه نمیتونم بخوابم.
خاک تو سری به خودم گفتم و بعد خطاب به اون گفتم :
-توهم زدی چشمام بسته بود.
کجخندی زد و گفت :
-اره حق با توئه.
و سریع چشم باز کرد که مچمو گرفت.
ابرویی بالا داد و گفت :
-مشخصه چشمات بسته اس.
چشم غره ای رفتم و حرفی نزدم.
-توی کشوی کمد یه سری لباسه.
میتونی بپوشیش.
گیج نگاهش کردم که گفت :
-اهورا برات اورده.
-از کجا؟
-خونه سپنتا.
اوهومی گفتم و خواستم بلند بشم که اجازه ندادبا تعجب نگاهش کردم و گفتم :
-برم لباس بپوشم دیگه.
نگاهی به لبم کرد و دستی که زیر سرم بود رو دور گردنم حلقه کرد و سرم جلو کشید.
لبش روی لبم نشست و بوسه ای زد
و بعد سر عقب کشید.
چشماش ستاره بارون ترین شب دنیا بودن.
-حالا برو.
و دستش رو روی تخت گذاشت و دست دیگه اش رو ام از دورم برداشت.
چشم که بست، اروم لبخندی زدم
و از جام بلند شدم و به سمت کمد رفتم.
در کشو رو باز کردم و با دیدن چندتا پاکت و لباس های توش لبخندی زدم.
با ارامش لباسهامو که یه تیشرت سبز رنگ و لگ همرنگش بود پوشیدم .
-نمیخوام هیچوقت از دستت بدم
راست ایستادم و طوری که انگار توهم زدم
به اطرافم نگاه کردم که دوباره صداشو شنیدم :
-به من نگاه کن.
به سمتش برگشتم که دیدم دستشو زیر سرش روی بالشت جک کرده
و داره نگاهم میکنه.
انگشتمو به سمتش گرفتم و پرسیدم :
-تو بودی؟
-کس دیگه اینجاست؟
دستپاچه خندیدم و گفتم :
-نه فقط…یعنی یهویی بود.
و خواستم به سمت کمد برگردم که سریع گفت :
-برنگرد.
راست ایستادم و نگاهش کردم که نفسی کشید.
-من جدی گفتم رهایش
بی منظور گفتم :
-بهت عشق و عاشقی و قربون صدقه نمیاد.
-بهم خیلی چیزا نمیومد
من طمع پول داشتم طمع ثروت و اسم و رسم اصلانی ها
اما الان…
-چرا قبول کردی شهریار باشی؟
اخم کمرنگی کرد و گفت :
-یعنی چی؟
جرات پیدا کردم و جلوتر رفتم :
-تو به خاطر پول، شهریار نشدی
به خاطر انتقامم نشدی
قصدت یه چی دیگه بود
یه چیزی که دیر یا زود همه میفهمن.
تک خنده ای کرد و گفت :
-اینجوری که تخته گازمیری
یه وقت تسمه تایم پاره نکنی شما.
چپ چپ نگاهش کردم که با خنده گفت :
-لباستو بپوش.
-جوابمو بده.
نگاهش رو با جدیت بهم دوخت و گفت :
-خب؟
من جواب سوالای چرتو پرتو نمیدم.
سوال تو چرت و پرته که جوابی براشون ندارم.
ابرویی بالا دادم و گفتم :
-عه؟!
تا حرف حقیقت میشه سوالای من چرته؟
بگو نمیخوام جوابی بدم.
سری بالا داد و راحت گفت :
-اره نمیخوام جواب بدم. حله؟
و بعد دستشو خوابوند و چشمامو بست.
مات و پر از حیرت نگاهش کردم
چه طور میتونست اینقدر بیخیال باشه؟
انگار نه انگار که ازش سوال پرسیده بودم.
-شهریار؟
-میخوام بخوابم.
جلوتر رفتم و شاکی صداش زدم :
-شهریارررررر؟
اونم با لحنی جدی و شمرده شمرده گفت :
-میخواممممم بخوابمممممم.
-پس دیگه نگو باهام حرف نمیزنی
چون وقتی میخوام حرف بزنم خودت جواب نمیدی.
-گفتم چرت و پرت نپرس.
-حقیقته.
یهو چشم باز کرد و کلافه نگاهم کرد
-چی میخوای بگم؟
چیزی که تو ذهنم بود به زبون اوردم.
-اهورا کیه؟
با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد که منم ابرو بالا دادم
دستامو روی سینه ام چلیپا کردم و سر کج کردم و پرسیدم :
-کیه که از بودن من ناراحته؟
-از بودنت ناراحت نیست.
-رفتارش که اینو نمیگه.
-چرا دقیقا رفتارشم همینو میگه!
و خب چیز دیگه ای مونده؟!
به سمتش رفتم و روی تخت کنارش نشستم
سرشو عقب تر برد تا بتونه نگاهم کنه.
من هم بهش خیره شدم که گفت :
-خب؟
اینبار لحنم شاکی نبود…حتی متوقع هم نبودم..
فقط میخواستم بدونم چرا به من چیزی نمیگه!
-چرا هیچوقت با من حرف نمیزنی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ادمین امشب پارت نداریم ؟
احتمالا اخر شب پارت داشته باشیم😊
مرسی
وای چه خوب مرسی
شما نویسنده رمانی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نه گلم من نویسنده نیستم
یکی از ادمین های سایتم
قادر امشب براش کار پیش اومد نتونست پارت جدید رو بزاره
فردا صبح حتما میزاره🥺
امشب پارت نداریم؟
بیا بازی کنیم!
دوباره هنگ کردم😬😐😂
اگ میشه امشب پارت جدید بزار پلیززززز😢
پارتارم یکم طولانی تر کن اگ امکانش هست😂😂
عالیهههه درستت مرسی 😘😘
عالیه
حس میکنم میترا نامادری اهورا ست🤔
اهورا داداششه
این خط➡اینم نشون🔥
منم همین فکر و میکنم
دقیقا 😉
حیلی هیجانیه ومعمایی
این پارتت عالی بود ، نویسنده
خسته نباشید