-فکر کن چون هنوز نوبت فهمیدن تو نشده.
هنوز برات زوده که بفهمی چی به چیه!
که چرا همه چی به اینجا رسیده
من نمیتونم تو رو با گفتن حقایق فراری بدم.
-از کجا میدونی فرار میکنم؟
نیشخندی زد و گفت :
-تا الان که همیشه فرار کردی.
-من دیشب باهات..
-تو عقل شاهین رو به ارث بردی
و اصلانی ها معتقدن دشمن رو باید نزدیک تر از دوست نگه داشت.
تو نمیتونی منو که سالها خودم هم اصلانی بودم گول بزنی رهایش.
من خوب میدونم برق نگاه تو، برق شادی نیست.
برق افکاریه که تو ذهنته.
من تو تمام این سالها فقط به رام کردن تو فکر کردم.
به حربه هایی که میتونستم بزنم
و به روش های جذب کردنت.
تو نمیتونی منو که ۲۴ساعت تمام به عکست زل زدم تا نگاهت یادم بمونه دروغ بگی.
دستایی که روی قفسه سینه ام چلیپا بودن بی جون شدن
چشمام، فروغشون رو از دست دادن
اون مرد، منو حتی از خودم بهتر بلد بود
اون میدونست که من جا خالی میدم
که گاهی بنا بر مصلحت ساکت میشم
که میخواستم فکر کنه همه چی امن و امانه تا راحتم بذاره.
من حتی از وقتی فهمیده بودم که شنود توی بدنم کار گذاشته شده با خودم فکر هم نمیکردم
چون حتی ازفکر کردن هم میترسیدم
از بلند فکر کردن
از رد شدن سیگنال ها و رسیدنشون به دست شهریار و افرداش
و حالا اون میگفت که شکست خوردم.
-برای فهمیدن من، برای دست یابی به چیزی که من هستم، زمان زیادی لازمه.
تو هیچوقت مجبور نبودی که زندگی خوب بقیه رو ببینی و حسرت بخوری.
اما من لبخندهای شهریار رو دیدم
عشق سمین بهش رو دیدم و حسرت خوردم.
-چندسالته؟
نگاهی بهم کرد و نفسی کشید.
-من ۲۵سالمه . چندسالته؟
نیشخندی زد و گفت :
-اونقدری هست که بتونم جای پدرت هم باشم.
مات نگاهش کردم که نیشخند زد.
-۴۰سالمه.
شاید باور اینکه شهریار، ۴۰ساله باشه برام غیرقابل باور بود
اما اینکه امیر شاهرودی که نوه اول خاندان شاهرودی بود چهل سالش باشه کاملا هم منطقی بود.
باید چه واکنشی نشون میدادم؟!
تعجب؟ ماتی؟ بگم باور نکردم؟
-بهت نمیخوره.
-خودمم میدونم چون ورزش میکنم.
-من ازت …
-ازم ۱۵سال کوچیکتری میتونستم پدرت باشم اما خب نیستم.
نیازی به یاداوری نیست رهایش
-یاداوری نکردم فقط…
روی تخت نشست و نگاهم کرد
-خب؟ قصدت چی بود؟
-خواستم بگم فقط ۲۵سالمه.
چرا ازش خجالت میکشیدم؟
چرا حالا که سن واقعیش رو متوجه شده بودم معذب بودم؟
اون با هر اسمی، با هر سنی، همسر من بود.
اما خب فاصله سنی ۱۵ساله، فاصله سنی زیادی بود.
-یه روز تمام حقیقت رو متوجه میشی.
-سپنتا ، اون…
-اون هم سن میتراست.
خدای من.
دلم میخواست سرمو بکوبم تو دیوار.
نمیتونستم تحمل کنم.
شهریار حتی از میترا هم بزرگتر بود…
شوهر من، از مادرم هم سن دار تر بود.
-تو از میترا هم بزرگتری
و خندیدم.
جدی نگاهم کرد که گفتم :
-این مسخره اس.
تایید کرد و گفت :
– و استثنا.
استثنا!
خوبه که اینقدر خودش رو قبول داشت.
فقط خیره نگاهش کردم.
به مردی که ۱۵سال از من بزرگتر بود و شوهرم بود
کسی که برادرشوهر مادرم محسوب میشد
و باز هم شوهرم بود.
نفسی کشیدم و اروم بلند شدم.
-میرم بیرون.
-خوبه تیمسار تنهاست باهاش…
مکثی کردم و راه رفته رو برگشتم.
نگاهش کردم که دیدم با تعجب نگاهم میکنه.
-چته؟
لبخند دستپاچه ای زدم و گفتم :
-هیچی. نمیخوام برم اصلا.
با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و سر خم کرد.
با چشم به بیرون در اشاره داد و اروم گفت :
-تیمسار؟
نفسی بیروندادم و گفتم :
-ترسناکه.
خندید و گفت :
-پدربزرگ مهربونیه.
-من که فقط اخم و تخمشو دیدم.
-لابد فرصت دیدن بقیه چیزا رو نداشتی.
چپ چپ نگاهش کردم که خودشم روی تخت نشست.
خم شد و رکابیش رو برداشت از روی زمین و گفت :
-روز تعطیل هم نمیشه از دستت خوابید.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم :
-نه که باقی روزا اداره کارمندی.
رکابیش رو پوشید و گفت :
-پس چی؟
چون رییس شرکتم دیر برم؟
اونوقت کارمندام هم یاد میگیرن و دیر میان
من زود میرم که اونان ان تایم باشن.
به حالت تمسخر امیزی سر بالا پایین کردم که دست دراز کرد
و دنباله موهامو که روی شونه ام بود کشید و گفت :
-هوی.بار اخرت باشه ها
یه بار دیگه مسخره ام کن ببین چیکارت میکنم
و موهامو کشید که اخی گفتم و اون هم ولش کرد.
راست ایستاد و گفت :
-بیا بریم.
با خوشحالی به قد و بالاش نگاه کردم
که نچ نچی کرد و سری تکون داد.
باهم از اتاق خواب بیرون رفتیم و بعد از شستن دست و صورتمون وارد هال شدیم.
تیمسار روی کاناپه نشسته بود و به دقت روزنامه میخوند.
-سلام تیمسار.
تیمسار با صدای شهریار سری بلند کرد و نگاهمون کرد.
تحت تاثیر نگاهش سریع سلام و صبح بخیر گفتم.
-سلام صبح بخیر
دیدم که داشت لبخند میزد
اما اونو خورد و سری تکون داد.
به اشپزخونه با سر اشاره کرد و گفت :
-برید صبحونه بخورید.
اهورا بیدار نشده؟
شهریار منو به سمت اشپزخونه هدایت کرد و گفت :
-صبح رفت لباس اورد برای رهایش.
دوباره خوابی…
-نه خیررر نخوابیدمممم.
داشتم تمرین سکوت میکردم
به سمت صداش برگشتم که دیدم روی اخرین پله است
و به ما خیره شده.
گیج نگاهش کردم و گفتم :
-تمرین سکوت؟
اوناما خیلی جدی نگاهم کرد و گفت :
-اره سکوت.
که یاد بگیرم وقتی چیزی بهم مربوط نیست
ازش نپرسم.
وقتی میدونم جوابی که میگیرم دروغه
بازم چیزی نپرسم.
که وقتی منو ادم حساب نمیکنن
هنوز منو یه بچه میدونن
بازم چیزی نپرسم.
احساس میکردم این حرفا همش درمورد منه.
در مورد رابطه شهریار و من.
در مورد اصلانی بودنِ من!
باید به اهورا میگفتم که حسم چیه.
باید میگفتم که من نمیخوام بینشون مشکلی پیش بیاد
که به عنوان یه اصلانی زندگی نکردم
فقط یه شناسنامه بهم رسیده
و سیاهی یه سری اموال.
-من…
دستم توسط شهریار کشیده شد
به سمتش برگشتم که دیدم منو نشونده پشت میز.
خودشم کنارم نشسته و بی توجه به اهورا
رو به خدمتکار خونه میگه :
-برای خانوم اب پرتقال بیار اول.
خدمتکار سری تکون داد که اروم گفتم :
-شهریار؟
هیچ توجهی بهم نکرد و در عوض خیره به روبرو گفت :
-جوابشو نده.
نمیخوام خودتو توجیه کنی.
-نمیخوام در موردم فکر بد کنه.
-مهمه؟
بی صدا و گیج نگاهش کردم
که گفت :
-بگو دیگه. مهمه برات که فکرش چیه؟
-اون…اون برادرته.
-من حتی به خومم حسودیم میشه سر داشتن تو.
و حالا میگی برادر؟
تک خنده ماتی کردم و گفتم :
-اون جای برادر منم هست.
-با حلوا حلوا گفتن دهن ادم شیرین نمیشه
-چته شهریار؟
محکم نگاهم کرد و گفت :
-دلم نمیخواد چیزیو بفهمونی که نمیخواد بفهمه
حضور تو برای ما مهمه
برای هرکسی مشکل زاست
تنش میاره
بره تو اتاقش.
صدای قدمهای اهورا رو شنیدم و بعد صدای حرف زدنش
اون هم از فاصله نزدیک :
-خوبه دیگه.
هر کسی شدم. هرکسی مشکل داشت
شهریار نیشخندی زد
که شونه هاش بالا پریدن
اهورا هم محکم و عین خود شهریار، نگاهش میکرد
واقعا این همه شباهت اونا غیرقابل باور بود
اونم وقتی که میدونستم
یه چیزی این وسط درست نیست
که سن اهورا غلطه
یا رابطه شاهین و سیمین.
پوفی کشیدم که اهورا صندلی کناریمو عقب کشید
و همونطور که میشست روش گفت :
-خب داشتی نطق میکردی؟
-من میفرمودم.
-نه داش من.
داشتی زر میزدی.
یکه خورده به طرزصحبت کردنشون خیره شدم
واقعا خدا از شهریار کپی گرفته بود
و اسمشو گذاشته بودن اهورا.
-با امیر درست صحبت کن.
اون برادر بزرگترته.
-پاپا بزرگ همین نوه گلت
با یه اصلانی وصلت کرده میفهمی؟
نمیفهمیدم چرا حرفاش ضد و نقیض بود.
بار اول باهام خوب بود
بعد جا موند و حالا…
انگار میخواد حفظم کنه.
-برادرت هرکاری کرده
با هرکی بوده حرفی زده
رفتاری کرده برای خودشه.
زندگی خودش و عملکرد خودشه.
تو به جای شیشه شدن تو لاستیک امیر
براش راه باز کن
مات به تیمسار نگاه کردم
شاید هیچ جمله مستقیمی، نمیتونست جواب خوبی باشه.
اما اونجمله و گفتم از اون نسبت خونی باعث شد تا راحت از خودم بگم.
اهورا همونطور که قالب کره رو از جلوم میکشید سمت خودش گفت :
-اگه پسر نبودم فکر میکردم پسر دوستی پاپا بزرگ.
اما دوصد حیف که خودمم پسرم.
-بهم نگو پاپابزرگ.
میتونی درست صدام کنی.
اهورا نیشخندی زد و گفت :
-پس همون پاپابزرگ.
و بلند خندید.
-زهرمار. اذیتش نکن.
ابروهای اهورا بالا رفت و سرش به سمت شهریار چرخید
با نگاهش براندازش کرد و گفت :
-چه نوه خوبی.
چقدر دل رحم شدی تو امیر جان.
شهریار اما چشم غره ای بهش رفت و بعد رو به من گفت :
-صبحونه اتو بخور باید بریم جایی.
-کجا؟
مات به اهورا نگاه کردم که سریع اون سوالو پرسیده بود
-به تو چه که کجا.
مگه گفتم اهورا؟
اهورا ولی جدی به شهریار نگاه کرد و گفت :
-کجا امیر؟
-خونه جدید گرفتم میخوام ببرم اگه پسندشه بریم داخل.
با دهن باز به شهریار نگاه کردم.
خونه خریده بود؟!
پس ساختمون خودش چی!
به همین زودی میخواست منو از روهام جدا کنه؟
-روهام چی؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت :
-چی؟! تا الان کجا بود؟
از این به بعد هم همونجاست
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم :
-میخوای ازم دورش کنی؟
جوری طلبکار بهم زل زد که ناخوداگاه به سمت اهورا مایل شدم
و این از چشمش دور نموند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
امروز پارت نداریم ?
عزیزم این رمانه رو خودت مینویسی؟ آخه من این رمانو به اسم عروسک شو خوندم 😎
واقعا کجا خوندیش ؟
من تو تلگرام و پویا دانلود دیدم توی پويا دانلود پولی بود ولی توی تل نه رایگان بود
مرسی
اتفاقا منم عروسک شو رو اولین بار تو کانال تل دیدم ولی به دلایلی مجبور شدم تلمو حذف کنم بعدش نتونستم لینکش رو پیدا کنم:(. فک کنم باید پارتاش هم از اینجا جلوتر باشه . چون حدودای خرداد یا تیر بود که شروع کرد پارت گذاری
وای دمت گرم خدا خیرت بده
پیداش کردی ؟
تو تل که اسمش میزنم نمیاد
سایت پویا دانلود اصلا باز نمیشه
نگا بزن رمان عروسک شو میاد من قبلا دیده بودش میخواستم دان کنم تا اینکه تو تلگرام، دوستم پیداش کرد گفت خلاصش خوبه بخونم منم قبول کردم بعد همون اولش فهمیدم خودشه رفتم وسط هاش که دیدم دقیقا پارت قبلی بود دیگه منم نخوندم اخه خودم انلاین راحت ترم
آها یعنی الان رمان تمام شده ؟
فقط تو سایت پویا دانلود که اونم باز نمیشه تو سایت های دیگه نیست
شاید توی تل تونستم پیداش کنم
ولی واقعا مرسی
من تو گوگل زدم پی دی افشو دانلود کردم اگ دوس داری پی دی افو بخون کامل بود
تقریبا ۱۱۰۰صفحس
واقعا
تو کدوم سایت دانلودش کردی ؟ اسم سایت چی بود من میزنم چیزی نمیاد
خیلی ممنون میشم بگی
از این لینک برو من از اینجا دانلود کردم
https://pouyadl.info/12394/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%B1%D9%88%D8%B3%DA%A9-%D8%B4%D9%88-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D9%88%D8%A8%D8%A7%DB%8C%D9%84-%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D9%85%D9%BE/
من دقیقعن میزنم تو دانلود کن هم که تو صورتی نوشت دانلود کن اصلا هیچ اتفاقی نمیوفت یعنی هیچی دانلود نمیشه نمیدونم چرا با فیلترم رفتم اما بازم دان نشد
ولی مرسی که فرستادی شاید بتونم دانش کنم ♥️
سلام x عزیز. منم نتونستم از این سایت دانلود کنم.اگه ادرس ایمیلمونو بدیم لطف میکنی واسمون بفرستی؟البته اگه واست مقدوره.ممنون🌹🌹
ار میشه آدرس ایمیلمون بدیم به فرستی؟
اگه دوست داری
همون بزنی رمان عروسک شو میاره برات ☺
من ار همون سایت دانلود کردم
pdf reader نصب کن
این برنامه دارم
هووف نمیدونم چرا واسه من دان نمیشه
با کامپیوتر یا لپتاپ امتحان کن شاید بشه . واسه من شد . مرسی مرضیه خانوم 🙂
خواهش💚
رمان عالیه حرف نداره فقط کاش پارتا طولانی تر بود
عالی بود
نویسنده جان لطفا پارتارو طولانی تر کن تا میای غرق خوندن شی تموم میشه 😞😞
وای مرسی نیکا جانم خیلی خوب بود♥️💋
فقط امیر همون شهریار الکی واقعا رهایش دوست دار یا نه ؟
اره ، فکر کنم دوسش داره .
خواهش می کنم .
زیبا
سلام biti عزیز
این رمان در مورد ارتباط سه خانواده است .
خاندان اصلانی : سرهنگ و دو پسرش که شاهین و شروین و نوه هاش شهریار اصلی و رهایش و نویرش رهام
خاندان شاهرودی : تیمسار و دختر و پسرش و نوهاش امیر ، ایلیا و اهورا و عروسش سیمین
خاندان سرمدی : میترا ، برادرش ، زن برادزش و برار زادش
شاهین یک پسر به نام شهریار(اصلی ) داشته و میاد با سیمین که سه تا پسر به نام های امیر (شهریار الکی ) ، ایلیا (سپنتا ) و اهورا بوده از دواج کرده . شروین عاشق میترا میشه و حاصل این عشق رهایشه .
دختر تیمسار که نامزد شروینه متوجه ی میترا و رهایش میشه ، میاد شروینو میکوشه و خود کوشی میکنه .
شاهین میترا و رهایشو که عامل مرگ شروین میدونه و جهتی ام که میترا بعد به دنیا امدن رهایش اونو پیشه خانواده ی برادرش میزاره و از دیدگاه های خانواده ی شاهرودی ها و اصلانی ها پنهان میشه .
شاهینم چون رهایش فقط نزدیکش بود ، به پسرش میگه که به رهایش تجاوز کنه و اونو رسوا کنه و حاصل رسوایی با عث خود کوشی رهایش میشه ، اما شهریار دختر دایی رهایشو جای اون اشتباه میگیره و به اون تجاوز میکنه .
وقتی شهریار اصلی متوجه موضوع رو میفهمه و به دلیل عذاب وژدانش ، خودکشی میکنه و میمیره .
شاهینمکه می بینه انتقامش با شکست روبه رو شده و تنها وارثان همرهایش و روهام (پسر شهریار اصلی ) هستن ، به امیر پیشنهاد میده که در اضای تمام مال اصلانی ها و با نام پسرش راه انتقام او را ادامه بده و امیرم قبول میکنه .
امیر اول قصدش ادامه ی انتقامه ولی کم کم عاشق رهایش میشه و بازی تقیر می کنه و ادامه ی داستان ….
امیدوارم خوب توضیح داده باشم .
وای خدا خیرت بده من که نفهمیده بودم الان دو هزاریم افتاد ولی خدایی رمانش خیلی خر تو خره ولی در کل از گیجی نجات پیدا کردم دستت درد نکنه نیکا جونم
سلام شیرین جونم ، خوبی ؟؟
خواهش می کنم ، هر جاشو نفهمیدی ، بگو که برات توضیح بدم . اره خیلی پیچ در پیچه ولی همونم جذابش کرده برام .
سلام به روی ماهت نیکا جونم منم خوبم شکر
خودت چطوری ؟؟؟ چخبرا؟؟؟ چیکار میکنی؟؟؟
اره خدایی خیلی جذابه الخصوص اهورا من شیفتش شدم ولی حیف که یه شخصیت غیر واقعی حیف
خداروشکر .چه خبرا ؟؟
منم خوبم ، خبر سلامتی
غصه نخور، انشاالله خدا اگه صلاح بودنه یکی مثل اهورا رو داخل زندگیت میاره 🤲🏻
منم خبری نیست مثل همیشه
وای یعنی خدا از دهنت بشنوه مگه داریم مگه میشه ای خدای مهربون صدای نیکا جون ما را بشنو خدایا به هر چی که دلش می خواد زود زود برسه الهی آمین
سلام شیرین جونم ، ممنونم بابت این دعای قشنگت ، انشاالله توام به هرچه ارزو داری برسی 🤲🏻
دوباره هنگ کردم ..
سمین کی بود …
چیکاره شهریار میشد …
بعد شاهین عمویی رهایشه چه ربطی به سمین داره
سیمین مامان اهورا ، امیر و الیلیا است و مادر خونده ی شهریار اصلی و زن دوم شاهین .
چنقده سیمین بچه مچه و شوهر موهر داره😅😅😅
نیکا جان میشه به من کل رمان خلاصه توضیح بدی منم هنگ کردم کلا گیج شدم
نویسنده جان اگه ماجرارو به رهایش نمیگی که فرار نکنه حداقل به ما بگو قول میدیم چیزی بهش نگیم…
من از اینکه رمان انقد مبهمه دارم خسته میشم یذره رمانو هل بده جلو ببینیم کی به کیه چی به چیه
باور کن انقد پیچیدگی هم جالب نیس
من الان چن پارت شاهد مکالمه رهایش و امیرم که رهایش میگه بگو اون میگه نه و انگار رمان سوزنش اینجا گیر کرده
اره واقعا حرف حقو زدی
بنظرم حتی اگه رهایش ندونه و ما بدونیم میشه موضوع های جدیدی رو به رمان اضافه کرد
درواقع یه مسیر جدید
نیویسنده ، عالی بود این پارتت 😍
فقط مغز من هنگ کرده ایا؟🤯
مال منم تو هنگه🥺 البته از قبل😅