رمان عروسک پارت 40 - رمان دونی

رمان عروسک پارت 40

 

-من دورش کنم؟
تو راه براه ازم فرار میکنی!
چه دور کردنی؟! من که کاریتون ندارم.
بردمت تو یه خونه باهاش فرار کردی.
اگه به فکرش بودی وقتی بیهوش روی دستای…
حرفشو قطع کرد و دستی بین موهای جلوی سرش کشید و روشو برگردوند.
-شماها از کی حرف میزنین.
نمیدونستم باید جواب اهورا رو چی بدم.
بزاق دهنم رو قورت دادم و نگاهش کردم
که دیدم اخم کرده و بهم خیره شده.
نگاهش اونقدر محق بود که باعث تعجبم شد.
-قضیه چیه رهایش؟
چرا باید بهش می‌گفتم؟
چرا باید طوری بهم نگاه می‌کرد که انگار خبر خاصیه!
که انگار من موظفم بهش جواب پس بدم.
اصلاً مگه فرق بین من و اون چی بود.
نمیفهمیدم…واقعا نمیفهمیدم…
-بیا کمکم کن برم جکوزی.
اهورا نگاهشو نگرفت و بلند تو جواب تیمسار گفت :
-امیر کمکت میکنه.
-من تو رو خواستم.
اهورا یه لحظه چشم بست و بعد نفسی بیرون فرستاد.
سری تکون داد و چشمی گفت.
چشم باز کرد و نگاهشو ازم گرفت و ایستاد.
-نمیخوام اهورا هیچی از روهام بدونه خب؟
گیج به سمت شهریار برگشتم.
-اینقدر از ما متنفره؟
-از هیجکدومتون متنفر نیست
فقط تاریخ ثابت کرده اصلانی ها بدترین ظلمو به شاهرودی ها کردن.
با رابطه شروین و میترا.
اونم نمیشه ازش انتظار داشت وقتی مرگ عمه اشو دیده خوب رفتار کنه.
-جلوی شماها خودکشی کرد؟
شهریار سرد نگاهم کرد و بلند شد.
-باید بریم زود باش.
و بدون اینکه جوابی بده از اشپزخونه بیرون رفت.

زمانی که از مرگ میگفت
وقتی که از خودکشی عمه اش میگفت
چشماش رو هاله ای از غم و اندوه گرفته بود
اونقدر اون اتفاق تو روحیه اش تاثیر داشت
اونقدر هنوز براش غیرقابل حل بود
که نتونسته بود بهم جوابی بده.
وگرنه شهریار ادمی نبود که سکوت کنه
که حتی فرار کنه!
اما این بار فرار کرده بود.
اهی کشیدم و میز رو جمع کردم و بعد از شستن ظرفها به طبقه بالا رفتم.
شهریار تو اتاق نبود، اول میخواستم وارد اتاق بشم
اما با دیدن نور از پایین در اتاق اهورا به سمتش رفتم.
اروم و پاورچین قدم برداشتم
پشت در ایستادم و حواسم بود
که پاهام زیر در سایه درست نکنه.
-روهام چندسالشه؟
-هشت.
-خیلی وقت بود ندیده بودمش. خیلی بزرگتر شده.
-نمیخوام بازم ببینیش.
-چرا نبینم؟! نمیتونید از من جداش کنید
این همه سال ازشون جدا بودم
الانم که میخوام کنارشون باشم
تو و تیمسار اجازه نمیدین؟
-به صلاحت نیست.
اون داره میره لندن تو مدارس شبانه روزی
نمیخوام با دیدنت هوایی بشه.
-رهایش چی؟
-اون سنجاق شده به زندگی منه.
هوایی نمیشه. جایی هم قرار نیست بره
اما کار منو خراب نکن.
نمیخوام پشت دربیای نمیخوام تکیه گاه دربیای.
میخوای کاری کنی در حق من کن.
به خاطر همتون از همه چیزم گذشتم
از امیال مسخره اتون بگذرین
تا من به عشقم برسم.
خیلی سخته؟
-هنوز عادت گند منت گذاشتن رو داری؟
-تو و ایلیا گربه کوره این.باید منت بذارم
باید یاداوری کنم تا یادتون نره

-ما یادمون نمیره
فقط از بس که میگی دایورتت میکنیم
باور کن خبر دیگه ای نیست
نیت دیگه ای هم نداریم.
-زبون دراوردی
اهورا شاهرودی. چیه؟ رو دادم بهت؟
-والا توام زبون دراوردی شهریار اصلانی؟
رو دادم بهت؟
وقتی اسم شهریار رو از زبون اهورا شنیدم
اون هم وقتی که شهریار چندبار گفته بود
اهورا از قضایای این سالها دوره و از چیزی خبر نداره
وقتی گفته بود اسم شهریار و اصلانی ها رو جلوش نیارم.
حس کردم دوباره شهریار بهم خیانت کرده
من تنها چیزی که باور داشتم عشق اون نسبت به خودم بود
که انگار قرار نبود هرگز باورم بهش پایدار بمونه.
اهی کشیدم و خواستم در رو باز کنم
خواستم جلوتر برم
دستمو رو دستگیره بذارم و در رو باز کنم
برم داخل و بگم همه چیو شنیدم
که بپرسم باز دارید چه نقشه ای میکشید؟
باز میخواید باهام چیکار کنید.
اما نرفتم
به جاش چند قدم عقب رفتم و چشم بستم
باید خودم میفهمیدم که چه خبره
اونا هرگز قرار نبود کمکم کنن
هیچوقت هم حقیقت رو نمیگفتن
خودم باید پیداش میکردم
به سمت اتاق شهریار رفتم و در رو باز کردم
وارد شدم و در رو بستم
نگاهمو دور اتاق گردوندم و اهی کشیدم
این زندگی…این دروغها…این پنهان کاریا
میتونست نهایت نخواستن باشه
شاید خیلیا علاقه داشتن جای من باشن
اما من نه.
من راضی نبودم کسی که اسم شوهرم رو یدک میشه
بهم دروغ بگه
که ازم حقایقی رو پنهون کنه

تقه ای به در خورد که جلوتر رفتم و لبخندی زدم.
در که باز شد خودمو بی توجه نشون دادم
و به سمت کمد رفتم.
-رهایش؟
در کمد رو باز کردم و هومی کردم.
-چرا آماده نشدی؟
مانتوی سبز رنگ رو بیرون کشیدم و گفتم :
-داشتم ظرف میشستم.
-اینو نپوش کوتاهه.
مانتو رو که بالا گرفته بودم پایین کشیدم
و با دقت نگاهش کردم.
-تو وسایلامه.
-میدونم اما نپوشش.
-اوردی که بپوشمش.
-من نیوردم اهورا اورده.
-خب به هرحال اورده شده تا…
ادامه حرفم با کشیده شدن مانتو از دستم، نیمه کاره موند.
مانتو رو گرفت و انداختش روی تخت :
-شوهرت منم نه اهورا
اون چندتا لباس که میترا انتخاب کرده بود اورده برات.
همین و بس.
با سر اشاره ای به پلاستیک لباس ها کرد و گفت :
-بگرد یه مانتو دیگه پیدا کن.
-نیست.
با ابروی بالا رفته نگاهم کرد
که منم مثل خودش نگاهش کردم و دستامو بالا بردم!
پوفی کشید و سری تکون داد.
-پس نمیریم.
چپ چپ نگاهش کردم و مانتوی دیگه ای بیرون اوردم
-اها!
جوری با تمسخر، آها گفت که سرم به سمتش برگشت
و با یه تای ابروی بالا رفته و طلبکار زل زدم بهش.
نیشخندی زد و گفت :
-اجی مجی هم بلد بودی؟
اخه گفته بودی مانتو نیست.
بعد این یهو از اسمون دراومد. جالبه واقعا.
توجهی بهش نکردم و مانتو رو پوشیدم و یه پامو جلوتر بردم.
-ببینش.

نگاهی به صورتم و بعد پام کرد
که گفتم :
-ببین. قدش تا زیر زانوئه. اوکیه؟
لبخندی زد و گفت :
-دیگه ناچارم.
-میخوای چادر بذارم؟
نیشخندی زد و گفت :
-به قول سامیار، سیست به این حرفا نمیخوره.
منم مثل خودش نیشخندی زدم و گفتم :
-خوبه. یه خلافکار بزرگ از تیکه کلامهای یه پلیس استفاده میکنه.
-نیازیه که بگم به خودم مربوطه؟
جمله اش برام ثقیل اومد که گفتم :
-لباس پوشیدن منم به خودم مربوطه.
سری چپ و راست کرد و در کشو خودشو باز کرد.
-متاسفم اما به من به عنوان شوهرت مربوطه.
نمیخوام فکر کنن سیب زمینی ام.
پر از خشم نگاهش کردم که پیراهنی همرنگ مانتوی من بیرون اورد و بعد یه شلوار جین مشکی.
-ست کردن دوست داری؟
-گفته بودم دوست دارم همه بدونن یه خانواده ایم.
-این واسه شهریار اصلانی بود
فکر نمیکردم امیر شاهرودی هم این تفکرو داشته باشه
سخت نگاهم کرد و گفت :
-بهت گفته بودم هرچی از خودم بگم
از اخلاقم از فکرم رفتارم
همه و همه اش برای خودمه.
برای شخصیتی که وابسته به هیچ اسمی نیست.
و امیدوار بودم متوجه شده باشی
اما گویا تو مقاومت زیادی در مقابل فهمیدم و باور کردن من داری رهایش.
طرز نگاهش،‌لحنش، صحبتش همه و همه اون رو به شهریاری که بار اول دیده بودم نزدیک میکرد.
دلم نمی‌خواست دوباره اون آدم با اون غرور جلوم قرار بگیره.
پس جوابی بهش ندادم و سعی کردم زودتر آماده بشم.
اون هم جلوی چشمهای من لباس هاش رو عوض کرد و به پشت کردن من نیشخند زد.
جفتمون که آماده شدیم ، نگاه انالیزگری از سر تا پام انداخت
و دوباره به چشمام نگاه کرد.
-اجازه هست؟ یا نه باید باز تغییر لباس بدم؟

دستشو تو جیب شلوارش فرو کرد و دست دیگه اشو به سمتم دراز کرد
دستمو تو دستش گرفت و گفت :
-اوکی ای شما. میتونیم بریم.
پشت چشمی براش نازک کردم که درو باز کرد
از در بیرون رفتم که اهورا رو کنار دیوار دیدم
لباس بیرون تنش بود و اماده بود.
شهریار از اتاق بیرون اومد و با دیدن اهورا ابرویی بالا داد و گفت :
-به سلامتی؟
اهورا تکیه اشو از دیوار گرفت و جلو اومد :
-میخوام باهاتون بیام.
-دقیقاً بیای چیکار کنی؟
-میخوام بیام خونه اتونو ببینم.
-اهورا برو سر تیمسار خراب شو
-میخوام سر تو خراب بشم.
و لبخند گنده ای زد که خنده ام گرفت.
شهریار عصبی نیم نگاهی بهم کرد و گفت :
-ماشالله اتون باشه.
و بعد رفت و منم دنبال خودش کشید.
نگاه پر از سوالی به اهورا کردم
که تو جوابم چشمکی زد و خندید.
اون چشمک زدن…خندیدنش…
چرا یه لحظه خیلی برام آشنا اومد
انگار که جای دیگه ای هم دیده بودم.
سری تکون دادم و با خودم گفتم :
-دیوونه شدی رهایش.
از بس با اینا نشست برخاست داشتی
از بس اینا پر از معما و پیچیدگی بودن
توام مثل خودشون شدی.
-برای ناهار برمیگردید؟
شهریار دهن باز کرد جواب بده که اهورا پیشدستی کرد :
-مشخص نیست تیمسار.
-زهرمار و تیمسار.
اهورا خندید و از خونه هم بیرون رفتیم.
برام جالب بود که چرا تیمسار با شهریار همیشه با احترام صحبت میکنه
یه جوری که انگار بزرگتر خانواده اونه
اما با اهورا، رفتاری مثل بچه ها داره.

در صورتی که اهورا حتی سن پایینی هم نداشت.
و رفتارش هم شباهت زیادی به شهریار داشت
اما اون و تیمسار انگار کلکل زیادی داشتن.
شهریار در شاگرد رو برام باز کرد که نگاهی به اهورا انداختم
اما شهریار منو نشوند روی صندلی و غرید :
-مهمون اجباری جاش پشت سر ادمه.
و در رو محکم بست.
اهورا هم همونطور که در صندلی عقب رو باز میکرد با خنده گفت :
-شما گلی برادر.
گل هم که پشت و رو نداره خان داداشم.
اروم به این زبون بازیش خندیدم که شهریار که تازه نشسته بود در رو محکم بست و غرید :
-خوب جور شدین باهم
این میگه تو میخندی.
خنده ام رو قورت دادم و گفتم :
-خب..
-چیه حسودیت میشه امیر جان؟
صدای اهورا حتی یه ذره هم جدی نبود اما نگاهش..
وقتی از آینه نگاهم به نگاهش افتاد
یه لحظه تنم لرزید
اونقدر پر از حرص به شهریار نگاه میکرد که بزاق دهنمو قورت دادم و منتظر یه دعوا موندم.
اما شهریار با ارامش اینه رو تنظیم کرد و گفت :
-اره حسودیم میشه حرفیه؟
گفته بودم که.
اهورا دیگه حرفی نزد اما فکر من به سمت جمله اخر شهریار رفت.
گفته بودم که!
حس میکردم اون جمله اشاره به حرفهای توی اتاقشون داشت.
وقتی که گفته بود از امیال مسخره اتون دست بردارین
که بذارید به عشقم برسم.
اون امیال…اون چیزایی که شهریار فکر میکرد باعث میشن که ازش دور بشم چیا بودن.
چرا اون هنوز ترس از دست دادن منو داشت؟
چرا برادراشو مسبب این دوری میدونست.
دوری ای که هنوز پیش نیومده بود
اما پیش بینی شده بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی

خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل تغییر می‌کنه. مدام آزار و اذیت می‌شه و مجبوره به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج نیست و بعد خواهر دوم یاسمین به فرزین دل میبازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلبه های طوفان زده به صورت pdf کامل از زینب عامل

      خلاصه رمان:   افسون با تماس خواهر بزرگش که ساکن تهرانه و کلی حرف پشت خودش و زندگی مرموز و مبهمش هست از همدان به تهران میاد و با یک نوزاد نارس که فوت شده مواجه می‌شه. نوزادی که بچه‌ی خواهرشه در حالیکه خواهرش مجرده و هرگز ازدواج نکرده. همین اتفاق پای افسون رو به جریانات و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انتقام در برابر اشتباه عاشقانه به صورت pdf کامل از دلارام

      خلاصه‌ی رمان:   دخترا متفاوت اند‌. یه وقتایی تصمیمایی میگیرن که پشتش کلی اتفاق براشون میوفته. گاهی یه سریاشون برای اولین بار که عاشق میشن،صبر نمیکنن تا معشوقشون قدم اولو جلو بیاد. خودشون قدم اولو یعنی خاستگاری کردنو بر میدارن. بعضی وقتا این میشه اولین اشتباه اما میشه اسمشو گذاشت عشق عاشقی که برای عشقش هرکاری رو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
39 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
erotik
3 سال قبل

Alacakaranlik Safak Vakti izle, Alacakaranlik Safak Vakti full izle, Alacakaranlik Safak Vakti t�rk�e dublaj izle, Alacakaranlik Safak Vakti hd izle, The Twilight Saga: Breaking Dawn – Part 1 izle, Sonunda iki asik bela ve edward evlenmek’dedir. Edward ile Jacop arasinda bir se�im bir se�im yapmak zorunda kalan bela tercihini tutkuyla asik oldugu edward’dan yana kullanmaktadir. Film Bela ve Edward’in �evresinde d�nerken esrarengiz olaylar olur ikili tatildeyken �ocuklarinin olacaginin farkina varir bu olay akillara sigmayacak bir sey vampir adam ve insan kani tasiyan kisin �ocuklari olmasi bu konuyu aile ile konusmak isteyen ikili bakalim ne diyecekler nasil bir durum ortaya �ikacaktir. Fernande Ernie Amalburga

erotik
3 سال قبل

Alacakaranlik Safak Vakti izle, Alacakaranlik Safak Vakti full izle, Alacakaranlik Safak Vakti t�rk�e dublaj izle, Alacakaranlik Safak Vakti hd izle, The Twilight Saga: Breaking Dawn – Part 1 izle, Sonunda iki asik bela ve edward evlenmek’dedir. Edward ile Jacop arasinda bir se�im bir se�im yapmak zorunda kalan bela tercihini tutkuyla asik oldugu edward’dan yana kullanmaktadir. Film Bela ve Edward’in �evresinde d�nerken esrarengiz olaylar olur ikili tatildeyken �ocuklarinin olacaginin farkina varir bu olay akillara sigmayacak bir sey vampir adam ve insan kani tasiyan kisin �ocuklari olmasi bu konuyu aile ile konusmak isteyen ikili bakalim ne diyecekler nasil bir durum ortaya �ikacaktir. Irena Jeth Ravi

test
test
3 سال قبل

خیلی هیجانیه امیدوارم پایانش خوب باشه

ayliiinn
3 سال قبل
پاسخ به  test

ایشالا به حق پنج تن!

test
test
3 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

چطری آیلین جون ؟😌😌🙃🙃

ayliiinn
3 سال قبل
پاسخ به  test

خوبم هلمایی!
مرسی
خودت چطوری؟
کم پیدا شدی!

(:
(:
3 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

آیلین بچه تو هنوز اینجایی😂

ayliiinn
3 سال قبل
پاسخ به  (:

ها میبینی چه دختر بدی شدم نرفتم خونمون!

(:
(:
3 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

حسابی جا افتادی مثل قبل
خدا رو شکر
ولی حواست باشه آیلینی از درس جا نمونی بدبخت بشیم ما منتظر مدرک پزشکی تونیم😅

ayliiinn
3 سال قبل
پاسخ به  (:

هعیییی!
باشه النازم تلاشمو میکنم!
فقط خیلی خستم!
انگیزه ندارم

(:
(:
3 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

هیییی🙁
میفهمم چی میگی
منم خستم آیلین
بیشتر سردرگم و کلافه ام

test
test
3 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

خوبم مرسی❤
آره دیگه درسو مشق و عکاسیو همه اینا یههههه عالمه وقتمو میگیره نمیتونم بیام الانم اومده بودم یه پیام بزارم واسه نویسنده جون 😉😉❤❤💜💙

ayliiinn
3 سال قبل
پاسخ به  test

اوه عکاسی!
چه لاکچری!
موفق بااااااااااااااااااااشی جیگر

test
test
3 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

فدات جانکم ولی من باورم نمیشه که الان رمان عروسکو پی دی افشو گرفتمهههههه
یووووههههووووو🎉🎉🎊🎊🎊🎊🎊🎉🎉🎉🎉🎊🎊💃🏻💃🏻💃🏻💃🏻💃🏻💃🏻💃🏻💃🏻💃🏻😄😄😄😄

ayliiinn
3 سال قبل
پاسخ به  test

عه!
میدونم چه حسی داری منم یه بار اینطوری شدم!
یه رمان ر فته بود برای فروش ولی من فایلشو از یه کانال پیدا کردم خیلی حال داد!

test
test
3 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

ایول آفرین 💃🏻💃🏻💃🏻🎊🎉🎉🎉🎊🎊👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻 خب جانکم من برم دیگه چون زیاد نمتونم بیام تو سایت اگه کاری نداری من رفتم 👋🏻👋🏻👋🏻👋🏻👋🏻👋🏻👋🏻👋🏻👋🏻👋🏻🌷🌷🌹🌹🌺🌺🌺🌺🌺🌺

ayliiinn
3 سال قبل
پاسخ به  test

موفق باشی هلمایی
خوشحال شدم باهات صحبت کردم
به سلامت

test
test
3 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

ومنم همینطور آیلین جوووووونم شبت خوش باشه 👋🏻👋🏻🌺

ayliiinn
3 سال قبل
پاسخ به  test

شبت بخیرررر

test
test
3 سال قبل

یعنی رمانت داره خلممممم میکنههههه😱😱😱😱

Sina
Sina
3 سال قبل

من کلشو خوندم می خواین اسپویل کنم؟

/
/
3 سال قبل
پاسخ به  Sina

واقعااااااااااااااااا🤯
.
.
.
.
نیکی پرسش 😁

Betty
Betty
3 سال قبل
پاسخ به  Sina

ار بکن آخرش چی میشه یه خلاصه بگو

Sina
Sina
3 سال قبل
پاسخ به  Betty

اخرش یکم باز تموم شد باید یه فصل دیگه داشته باشه بنظرم
درکل اهورا برادرشه میترا دوقلو باردار بوده اون موقع.
بعد بچه میترا دنیا میاد اسمش آریا است.
رهایش و امیر هم باهم اوکی میشن

Zahra
Zahra
3 سال قبل
پاسخ به  Sina

کجا خوندی ؟؟؟

Sina
Sina
3 سال قبل
پاسخ به  Zahra

تو گوگل سرچ کن رمان عروسک شو اولین سایتی که میاد pdfکاملشو داره

Betty
Betty
3 سال قبل
پاسخ به  Zahra

اهوار برادر رهایش پس بخاطر همین سناشون یکی
بچه میترا پسر پس
مرسی خیلی ممنون

ayliiinn
3 سال قبل
پاسخ به  Sina

تو بیا بازی کنیم فعلا!

(:
(:
3 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

بازی چی بچه😂

ayliiinn
3 سال قبل
پاسخ به  (:

نمیدونم والا الی همینطوری!

Sina
Sina
3 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

چه بازی؟

ayliiinn
3 سال قبل
پاسخ به  Sina

نمیدونم یه بازی من حوصلم سر رفته!

فری
فری
3 سال قبل
پاسخ به  Sina

میشه لینک اونجایی که خوندیو بزاری؟ امیر و رهایش بهم می رسن ؟

حنا
حنا
3 سال قبل
پاسخ به  فری

تو پارت قبل یکی از دوستان لینک سایتی که این رمانو داره رو فرستاد میتونی از اونجا دانلود کنی
اره بهم میرسن

Baran
Baran
3 سال قبل

نویسنده فقط هرچی سریع تر بگو این اهورا چه نسبتی داره با رهایش که کمتر فسفر بسوزانیم 😁😁
اولین رمان پیچیده هستش که میخونم

حنا
حنا
3 سال قبل
پاسخ به  Baran

اهورا برادر دوقلوی رهایشه و اینکه شهریار اصلانی واقعی زنده هست و سرطان داره …

مریم
مریم
3 سال قبل
پاسخ به  حنا

عجببببببب اولین رمانی که خوندم اینقدر آدم رو میپیچونه😁
آدم قاطی می‌کنه بخدا

/
/
3 سال قبل

مخم تعطیل شد🤯کلا بدم بیان در و تخته اش کنن 😂.
.
.
.
خسته نباشی نویسنده 🌹

هلنا
3 سال قبل

آخر من تو خماری این رمان جون میدم.
مثل همیشه رمان عالی بود.

دسته‌ها
39
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x