شهریار پر از حرص و آز به اهورا نگاه کرد و دندون
رو هم سابید
اما اهورا تو همون حالت نیم نگاهی به من کرد
و بعد یقه شهریار رو رها کرد
و خواست عقب بره که اینبار شهریار محکم یقه اش
رو گرفت
و جوری اونو جلو کشید که سرش به جلو پرتاب شد
با دهن باز و وحش ت زده به طغیان شهریار نگاه کردم
اون حواسش بود که کسی که جلوشه برادرشه؟!
نمیتونستم باور کنم…
برام ممکن نبود که باور کنم شهریار با اهورا همچین
رفتاری داره…
– به خون آیدا…به جون تیمسار..
به جون باباش…به جون بابام…
من امیر شاهرودی نیستم اگه اون دختر ی ه اینچ ازم
دور بشه…
میخوای هرکاری بکن
هر تصمیمی بگیر اما…
قبلش یادت بیار من کی ام!
غیرت اتیش گرفته اتو با اتیش زدن غیرتم بسنج
نه عشقم!
من سر عشق جونم میدم اهورا!
جونممی گیرم…
هنوز دلت نسریده واسه کسی که بفهمی میشه کوه هم
جابجا کرد
پس تا خم نشدم و کو ه رو دوشم نذاشتم
خودتو کنار بکش.
بیای وسط…میام وسط…
حرفش که تموم شد پر از حرص به چشمای اهورا نگاه
کرد
انگار نگاهش حکم تایید حرفاش بود
بعد یقه اش رو رها کرد و عصبی به سمتم اومد
دست انداخت مچ دستم رو گرفت و منو به سمت در
برد.
– من وسطم امیر شاهرودی!
وسط تر از اونی که تو فکرشو کنی.
اگه تو سر حرف شاهین اومدی وسط
اگه مادرت سیمین بود و اومدی تو اصلانی ها
اگه عرضه داشتی جنمداشتی…
شهریار ایستاد و اروم به سمتش برگشت که منم به
سمتش برگشتم و نگاهش کردم
نگاه اهورا از شهریار به دستش رسید
دستی که باهاش مچ دستمو گرفته بود
و پوزخندی زد
دومرتبه نگاهشو بالا کشید و گفت :
– اگه تو زورگوی خوبی بودی
بلد بودی از بچگی نقش بازی کنی و سناریو بنویسی
اگه تعلیق از خدمت شدی
و یهو حکماخراجت اومد دم خونه!
اگه تشنه انتقام بودی از پلیسا…
بذار بگم برات…
اهورا قدمی جلو اومد و سر کج کرد.
– من همون موقع هم وسط معرکه بودم!
یادت که نرفته؟
مچ دستم بین انگشتای بلند و قوی شهریار محسور
شده بود
و دردی که به خاطر فشار انگشتاش حس می کردم
هر لحظه داشت بیشتر و بیشتر می شد.
– یادت نره امیر!
تو وارد معرکه شدی تا من سالم بمونم.
حالا من میام تا زنت سالم بمونه.
گفتم زنت که بفهمی چیکار باهام کردی.
که نَسَب اونی نیست که تو نمایشش دادی
اونیه که تو قلب من داره پرپر میشه….
– آی…
سر شهریار سریع به سمتم برگشت
و با نگاهش سرتا پامو برانداز کرد
انگار یادش رفته بود دستم تو دستشه
– دستم…
سریع دستش رو عقب کشید که دستمو بالا اوردم
و با دست دیگه ام ماساژش دادم
– به تیمسار بگو…
انگار بغض کرد که صداش لرزید و حرفشو قطع کرد
تلخندی زد و سری تکون داد
دیدم که بزاق دهنشو پر سر و صدا قورت داد و گفت :
– بهش بگو یه عمر واسه ا یدات سوختی
مام سوختیم.
حالا بازم منو سوزوندی.
نمیفهمیدم چرا دلم رفته بود
برای نگاه پر از ناراحتیش
برای اشک هایی که توی چشم هاش جمع شده بودن
برای لبی که به زور بالا کشیده بود
برای سیبک گلویی که تند تند بالا پایین می شد.
نمی فهمیدم…
اینبار بازوم کشیده شد و از در بیرون رفتیم
در ماشین رو باز کرد و منو نشوند و در رو بست
خودش هم سمت دیگه ماشین رفت
و نشست و در رو بست.
نگاهی بهش کردم که دیدم دستاش دور فرمونه
و نگاهش به اهوراست..
اون هم فکش سفت شده بود و رگ های کنار پیشونی
اش برجسته شده بودن
گوش هاش قرمز بود
و مشخص بود که داره خودشو کنترل می کنه تا داد
نزنه!
نچی کرد و چندتا نفس عمیقی کشید
و بعد بوق زد.
اون هم نه یه بار که چندبار
توقع داشتم حرکت کنه اما اونقدر بوق زد
که اهورا به خودش اومد و از محوطه خارج شد
در رو قفل کرد و همراه با کلید به سمتمون اومد
در صندلی عقب رو باز کرد و نشست و در رو بست.
صدای نفس های عمیق جفتشون تو اتاقک ماشین
میپیچید
و سوال من این بود :
– چرا شهریار، اهورا رو رها نکرد!
اون هم بعد از اون دعوا و درگیری
چرا باز هم منتظرش موند!
چرا اهورا سوار ماشینش شد
گیج شده بودم
اگه تا حالا رفتارای شهریار گیجم میکرد
حالا اهورا هم بود و اون و حرفاش از شهریار و
رفتارهاش هم گیج کننده تر بودن.
تو طول راه صحبتی نکردیم
اما هنوز اخم های شهریار باز نشده بود
حتی اخم های اهورا هم تو هم رفته بود.
شهریار که مقابل یه رستوران ایستاد پر از تعجب
نگاهش کردم.
– اینجا غذاهاش حرف نداره رهایش!
اینو اهورا با شور و شعف گفته بود
و حس میکردم که من دختر مشکل داری هستم
که مبتلا به یه بیماری روانی ام و تحت تاثیر اون
توهمات جالبی میزنم
اگر من سالم بودم پس چرا رفتارهای این د ونفر نرمال
نبود!
کدوم دوتا مردی بعد دعوای به اون شدیدی و اون همه
قسم خوردن و اولتیماتوم دادن باهم میرن رستوران؟
– پیاده شو.
با صدای شهریار که خطابم کرده بود پیاده شدمو
بهشون نگاه کردم
اثرات دعوا هنوز تو چهره هاشون بود.
شهریار سمت چپم ایستاد و خیره به جلو گفت :
– یقه اتو درست کن.
دستم به سمت یقه ام رفت که صدای اهورا بلند شد :
– خیله خب تو خودت بدتری.
مات به اهورا نگاه کردم که یقه پیراهنشو درست کرد
شهریار هم همینکارو کرد
که تکونی به سرم دادم و ذکری گفتم.
با اشاره شهریار، جلوتر از اونا حرکت کردم تا از پل
چوبی کوچیک جلوی رستوران رد بشم
وارد که شدیم به سمت اخرین میز ردیف اول رفتم
و کیفمو روی صندلی کناریم گذاشتم و نشستم
شهریار هم سمت چپم و اهورا هم مقابلم نشست.
طوری محاصره شده بودم که به جز پنجره هیچ راه
ارتباطی نداشتم.
– میشه برید اونورتر؟
جفتشون توجهی نکردن و منم نفسی به بیرون فوت
کردم.
گارسون که برای گرفتن سفارشات اومد نگاهی به
اهورا کرد و لبخندی زد.
– خوش اومدید جناب شاهرودی.
اهورا سری تکون داد که گارسون با دیدن شهریار هم
لبخندی زد و گفت :
– شما هم همینطور امیر خان!
و برای منم سری به نشونه احترامکج کرد.
پس برا ی همین میگفت غذاهاس معرکه اس.
چون پاتوقشون بود
گارسون تبلتش رو دراورد و گفت :
– لطفا سفارشاتتون رو بفرمایید.
اهورا نگاهی به شهریار کرد و گفت :
– همون همیشگی.
گارسون سری کج کرد و رو به من گفت :
– و شما خانوم؟
خواستم چیزی بگم که شه ریار گفت :
– تفاوتی نداره.
برای همسرم هم همونو بیارید.
گارسون چشمی گفت و رفت.
نگاهم دور تا دور فضای داخلی رستوران گشت.
– هم دیزاینش قشنگه هم مدیریت خوبی داره.
به سمت اهورا برگشتم که نگاهم به شهریار خورد
ابرو بالا داده بود و با حالتی که انگار میخواد بخنده
اما نمیتونه به اهورا نگاه میکرد.
– حالت خوبه؟
شهریار بدون نگاهی به من، خطاب به اهورا گفت :
– اره خیلی دیزاینش خوبه.
مخصوصا طبقه بالاش چندساله که دست نخورده.
همونطور نوستالژیکه.
اهورا اخمی کرد و با حرص به شهریار نگاه کرد
که شهریار بلند خندید و من مات نگاهش کردم.
این مدت ندیده بودم اینقدر از ته دل بخنده.
اروم نگاهی به اطراف کردم و سر جلو بردم و صداش
زدم :
– شهریار؟
توجهی نکرد که با حرص نگاهش کردم و دست جلو
بردم و نیشگونی از ساعد دستش گرفتم
که حتی ککش هم نگزید .
– ولش کن بذار با خاطراتش حال کنه.
– خاطراتش؟
گیج ب ه اهورا نگاه کردم که دیدم مثل چندلحظه قبل من
با حرص به شهریار و خنده هاش نگاه میکنه.
– نَمیری یه وقت امیر جان داداشم.
میگم زنده اتو نیاز داریم یه نفس بگیر وسطش.
شهریار چندتا نفس عمیق کشید و دیگه خنده اشو بند
اورد.
اهورا چشم غره ای رفت و گفت :
– خب خداروشکر.
نگاهی بینشون رد و بدل کردم و پرسیدم :
– قضیه چیه؟!
شهریار راست نشست و گفت :
– بذار خودش بگه.
و بعد با سر به من اشاره زد و خطاب به اهورا گفت :
– تعریف کن اولین و اخرین ماجرای عشقیت چی بوده و
با چه هیجانی.
مشتاق به اهورا نگاه کردم که با حرص به شهریار
نگاه کرد و بعد به من.
تک سرفه ای کرد و گفت :
– اینجا قبلاً برای ما بود یعنی…
یعنی…بماند ما اینجا رو فروختیمش
بعد دختر خریدار اینجا میخواست ازمون کمک بگیره
من جلو افتادم و پیشنهاد کمک دادم
ازش خوشم اومده بود
اونم خدایی دختر خوب و نجیبی بود
چندتا خدمتکار و کارگر استخدام کرد
دیزاین بالا رو یه غروب قرار بود چک کنیم
دختره نرسید بیاد
من جاش رفتم
حاجی نگو طرف همجنسگرا بوده و چندوقتی تو کف
من
هی چشمک میزد سر کار من نمیفهمیدم
همه که رفتن مهندس پروژه گفت بیا بریم یچی بخوریم
بعد گفت درو قفل کن که وسایل پایین هست
ما بالاییم کسی نیاد بخوره
حالا من با دختره رل بودما
خلاصه منو کشوند بالا قهوه ریخت و نشست کنارم
هی پامو سیخونک کرد
دستمو گرفت دست انداخت دور شونه ام
کم کم دیدم حاجی اوضاع داره ناجور میشه
یچیزی سفتیش داره به کمرم فشار میاره
پاشدم اما من کجا اون کجا
من ۱۹ ساله ریقو
۲۸ ساله اون بدنساز ۲۷
خلاصه زورش چربید و تا دراوردن پیراهنم رفت
که نازلی رسید و صدای جیغش و بعدم با چوب زد تو
سر مهندسه.
با دهن باز نگاهی به قد و قواره اش کرد
باورمنمیشد داشت بهش تجاوز میشد
جوری با ناباوری نگاهش کردم که عصبی گفت:
– حاجی من بالاترما
کجا رو مینگری؟
مات نگاهش کردم و گفتم :
– خدایی داشت بهت تجاوز میشد؟
صدای خنده شهریار دوباره بلند شد
اهورا با حرص گفت :
– زهرماااااار
و بعد نگاهم کرد و گفت :
– پس تجاوز چه شک لیه؟ همینه دیگه
زن و مرد هم نداره.
– ن…نازلی چیشد؟
خنده شهریار شدیدتر شد که اهورا خیز برداشت و یه
دستشو پشت گردن شهریار گذاشت
و دست دیگه اشو روی دهنش و سرشو بهش چسبوند
و گفت :
– تورو به ناموست قسم خفه شو
اگه اینجا باشه منو ببینه باید برم بمیرم.
شهریار چندب ار سر تکون داد که اهورا نگاه مطمئنی
بهش کرد و دستاشو برداشت و کنار شهریار نشست.
– کات کردین؟
شهریار نگاهم کرد و با ته مونده خنده گفت :
– دختره گفت نمیتونم با کابوسات زندگی کنم.
– کابوسات؟
اهورا سری تکون داد و قیافه اشو کج و کوله کرد و
گفت :
– خیلی حساس بود
میگفت ازدواج کنیم هربار لخت ببینمت
یادم میاد اوبی تشریف داشتی.
البته نه با این غلظت اما همینو گفت.
اینبار حتی من هم خنده ام گرفت و پقی زد م
که اهورا شاکی نگاهم کرد
خجالت زده دستمو جلوی لبم گرفتم
و نگاهمو به در و دیوار دادم.
خدایا این چه مصیبتی بود آخه سر بنده خدا اومد.
– هوی بذار بخنده چیکارش داری.
– آبرو دارم لامصب نمیفهمی؟
اگه…
– سلام آقایون شاهرودی.
با شنیدن صدای دختری سر بلند کردم و دستمو پایین
اوردم
دختر خوشگلی رو دیدم که چادر سرش نبود اما
حجابش رو کامل رعایت کرده بود
شال طرحدار خوشرنگش رو کامل و به طور زیبایی
دور صورتش پیچیده بود
و مانتوی بلندی به تن داشت و چکمه ای هم پوشیده
بود.
از روی صندلی بلند شدم و از گوشه چشم بلند شدن
شهریار و اهورا رو هم دیدم.
لبخندی به دختر زدم که اون هم لبخندی زد و برام
دست دراز کرد.
– نازلی فراهان هستم. مدیر رستوران.
اوه! این دوست دختر سابق اهورا بود.
لبخندمو حفظ کردم و گفتم :
– رهایش اصلانی همسر امیر جان.
حواسم بود که اون امیرو شاهرودی خطاب کرده بود.
دستمو فشار ملایمی داد و رها کرد
– سلام جناب شاهرودی مشتاق دیدارتون بودیم.
شهریار سری تکون داد و جدی مثل همیشه گفت :
– سلام خانوم فراهان. کم سعادتی از بنده بوده
نازلی مودبانه ” نفرمایید” ی گفت و بعد به اهورا
نگاه کرد.
– سلام اهورا خان.
اهورا خیلی عادی به نازلی نگاه کرد و گفت :
– سلام.
متعجب به رفتار جفتشون نگاه کردم که نازلی دوباره
لبخند زد و گفت :
– وقتی یکی از پرسنل گفتن شما رو اینجا دیدن خیلی
خوشحال شدم.
چرا اینجا چرا نیومدید وی ای پی.
اهورا سریع گفت :
– میترسیدیم شما ما رو ببینین کابوس بیاد خدمتتون.
با دهن باز به اهورا و بعد به شهریار نگاه کردم.
اهورا حق به جانب نگاه میکرد
اما شهریار ابرویی بالا داده بو د و با لبخند کنترل شده
ای به اهورا نگاه میکرد
– آمممم…بله…هرجور راحتید.
نگاهشو از اهورا گرفت و به من داد و گفت :
– امیدوارم لذت ببرید از پذیرایی ما.
روز خوش.
اینو گفت و با قدمهای سریعی ازمون دور شد.
– خیلی بیشعوری اهورا.
من هم اینو خیره به قدمهای بلند و پر از اضطراب
نازلی فراهان گفتم.
– به من چه!
خودش می گفت من یادآور کابوسم براش.
وگرنه من که عین اسکلا میخواستمش.
می خواستم باهاش ازدواج کنم.
نگاهمو به اهورا دادم که عصبی به من نگاه می کرد.
– تو بهش تیکه انداختی.
اون بهت سلام کرد اون برات معرفت خرج کرد.
اهورا نیشخندی زد و گفت :
– معرفت؟!
معرفتو وقتی باید خرج میکرد که گفتم میخوامش
که گفتم شبا تو خوابم بهش رسیدم
وقتی که بهش گفتم جنس مونث تو زندگیم ن…
– بسه.
شهریار کف دوتا دستش رو به طرف جفتمون گرفت و
گفت :
– بسه خیله خب؟
و بعد رو به اهورا گفت :
– اون از رفتار تو ناراحت شده.
چون با حرفای ما فکر کرده تو هنوز نازلی رو دوست
داری.
و بعد رو کرد به من و جدی نگاهم کرد.
– نمیتونی با چهارتا حرف قضاوت کنی که چی شده!
بهتره دخالت نکنی و نظر هم ندی.
بعد هم نفس عمیقی کشید و نگاهشو ازم گرفت.
با همون دستایی که به سمتمون گرفته بود دستامونو
گرفت و ما رو با فشار نشوند روی صندلی.
– بسه. اروم باشید تا غذا برسه.
چیزی نگفتم فقط نگاهمو گرفتم و به اهورا دادم.
اون هم بی حرف به شهریار نگاه می کرد.
دلم نمی خواست بیشتر از این برای اثبات نادرست بودن
کارش اصرار کنم
قطعا خودش هم می دونست که بد رفتار کرده
و شاید هم خواسته این طوری تلافی کنه.
من نباید به خاطر دختری که شاید هرگز دیگه
نمی دیدمش
با کسی که برادرِ شوهرم بود بد رفتار می کردم.
اما چیزی که ذهنمو مشغول کرده بود اینا نبود
تمام اینا با زمان حل میشد
مسئله جمله ای بود که اهورا به کار برده بود..
اینکه تو زندگیش یه جنس مونث هم نداشته
و این عجیب بود!
درست بعد از گفتن این جمله، شهریار پریده بود بین
حرفش
و حرفش رو قطع کرده بود. چرا؟!
چون اون هم متوجه شده بود که اهورا حرف بی ربطی
زده
چون اهورا ناراحت و عصبی بود
و تمرکزی روی حرفهایی که میزد و کارهایی که
میکرد نداشت.
اما شهریار حواسش بود که اهورا…
که اهورا بندو به آب نده!
سر بلند کردم و نگاه دقیقی به جفتشون انداختم.
چه رازی بینشون بود؟
چی بود که اهورا هرازگاهی بین حرفاش ازش می گفت
اما شهری ار مراقب بود تا حتی اهورا ناخواسته هم
ازش نگه.
چی بود که اگه من میفهمیدم اتفاق ناگواری میفتاد؟
چی که با فهمیدنش شهریار رو رها میکردم؟
– مگه تو کجا زندگی میکردی؟
اهورا نگاهم کرد و سر تکون داد.
– با منی؟
– اره.
– منظورتو متوجه نشدم. یعنی چی کجا زندگی میکردم!
و بعد نگاه پرسشگرایانه ای به شهریار انداخت.
نیم نگاهی به شهریار کردم و بعد خونسرد به اهورا
نگاه کردم.
– یعنی چرا تو زندگیت جنس مونث ندیدی
سیمین که بود!
یه لحظه کوتاه یکه خوردن اهورا رو به چشم دیدم
بعدش سریع لبخند کوتاهی زد و گفت :
– اونو همینطوری گفتم.
– خوب نیست ادم زحمتای مادرشو هیچ کنه تو
عصبانیت.
و لبخندی اخر حرفم بهش زدم که ناچار اونم لبخندی
زد.
– اره خوب نیست
اما من مغزم گرینپاچ میکنه یهو چرت میگم
جدیم نگیر زیاد.
اهانی گفتم و ابرو بالا دادم ب راش.
اون هم نگاهشو ازم گرفت و به شهریار داد
من هم به شهریار نگاه کردم
که دیدم با فک سفت شده به اهورا نگاه میکنه.
– برم دستامو بشورم.
اهورا اینو گفت و بلند شد که با نیشخند به فرارش
نگاه کردم.
– اون دختر هنوز اهورا رو دوست داره.
سر شهریار با طمانینه به سمتم بر گشت و نگاهم کرد
– اهورا هم هنوز دوستش داره
– پس چرا یه فرصت نمیدن؟
نیشخندی زد و جواب داد :
– گاهی اوقات کار از فرصت گذشته
اونقدر ادما دور میشن از هم که هیچی نمیتونه
بهم نزدیکشون کنه
یا به هم برشون گردونه
– وقتی عاشقن
وقتی هنوز قلبشون برای همدیگه میتپه پس چرا نه؟
– بذار به پای اینکه وقتی قد عاشقیت زیاده و
طرفت نمیخوادت
غرورت کم کم میره بالا
مرد میخواد از دیوار غرور بالا رفتن
و برداشتن تک تک اجرهاش تا خراب کردنش.
هرکسی حریف غرورش نمیشه؟
– تو میشی؟
نگاهش تو چشمام گشت و کجخند زد.
– به نظرت چی ام؟
یه مغرور عاشق؟ یا یه عاشق مغرور؟
گیج نگاهش کردم و گفتم :
– جفتش که یکیه.
– نه دیگه فرق داره.
اولین صفتی که به چشمت میاد مهمه.
نگاه دقیقی بهش انداختم و فکر کردم.
اون واقعا چی بود!
یه مرد عاشق که غرور داشت؟
یا یه مرد مغرور که عاشق بود.
– نمیدونم. تو ولی انگار بیشتر مغروری تا. ..
– من بیشتر عاشقم. اما غرورم هم قده عشقمه.
بعضی وقتا غرورم تصمیم میگیره
بعضی وقتا عشقم.
بسته به موقعیتش داره…
و ادمش!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اینجا اصلا صفایی نداره بی وجودت …
اینجا هوا برای از تو نوشتن کمه …
قلم نای نوشتن ندارد …
اینجا همه دل تنگ تو هستند ای بهتری ای خوبترین
تو را چگونه بنویسم که کم نیاورد قلم هم نمی تواند نامت را با یدک کش بکشد
هرگز گمان مبر که دلم را شکسته ای
با هر قدم که دور شدی استخوان شکست
پ=پدر
ب=بابا
F=FOTHER
D=DADDY
P=PAPA
و در آخر اگر می گویند سلطان غم مادر من می گویم پدر سلطان درد = کوه درد
۳ روزه که خونه نیومدی بزرگ خونه اینجا جات خیلی خالیه خیلی درد دارد جای خالیت زود برگرد عزیز دلم …..
سکوت مملو از نا نوشته هاست
عجب پارتی بود حال کردم باهاش بچها کسی میدون نویسندش کیه ؟ لطفا جواب بدین خیلی مهمه برام بدونم ممنون میشم اگه کمک کنید