_ خیلی خستم نمیتونم طاقت بیارم
من رو تو آغوش کشید :
_ بهت کمک میکنم کافیه بخوای تو میتونی از پس همه چیز بربیای
خیره بهش شدم یعنی داشت واقعیت رو میگفت ، واقعا داشتم عذاب میکشیدم این زندگی اون چیزی نبود ک من همیشه میخواستم !.
صورتم رو بین دو تا دستاش گرفت و گفت :
_ میدونم تو قلبت آشوب هستش اما تو همیشه قوی بودی از پسش برمیای
_ یعنی میشه منم خوشبخت بشم
_ آره
_ چخبره ؟
صدای کیانوش بود اصلا دوست نداشتم باهاش صحبت کنم مخصوصا الان ک اصلا حال مساعدی نداشتم و روبراه نبودم ، طرلان جوابش رو داد :
_ چیزی نشده
_ پس شما درباره ی چی دارید صحبت میکنید ، این چمدون چیه ؟
_ کیانوش باشه بعدا
اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ الان میخوام بشنوم
با چشمهای بی روحم خیره بهش شدم و جوابش رو دادم ؛
_ میخواستم برم
شوکه شده داد زد :
_ چی ؟
_ میخواستم از اینجا برم
_ کجا بری ؟!
_ یه جای دور
_ برای چی ؟!
_ یعنی شما نمیدونید
_ نه
واقعا هم نمیدونست پس نباید زیاد روی این قضیه گیر میکردیم ک قراره چی بشه
_ خستم امشب
بعدش خواستم برم داخل ک بازوم رو گرفت و با عصبانیت گفت ؛
_ دوست داری قاتل بشم ؟
_ من و بکش خودت و خودم رو خلاص کن تا هر دو راحت بشیم
جا خورد مشخص بود هیچوقت من رو این شکلی ندیده
_ چی ؟
_ مگه دوست نداری از شر من خلاص بشی پس من رو بکش !.
ساکت شده داشت به من نگاه میکرد انگار متوجه شد حالم اصلا خوب نیست
اینبار طرلان دخالت کرد :
_ کیانوش حالش خوب نیست بهتره با همدیگه کل کل نکنید !
کیانوش ساکت شد انگار خودش هم متوجه شده بود چون چیزی نگفت منم رفتم داخل روی تختم دراز کشیدم سعی کردم بدون هیچ فکری بخوابم ولی مگه میشد ! غم غصه اجازه میداد
قلبم مثل کوه سنگین شده بود هیچکس از حال قلب من خبر نداشت نمیدونست چخبره واقعا سخت شده بود
_ کیانوش
کنار در اتاق ایستاده بود
_ بله
_ امشب بغلم میکنی هیچ نگی ؟
سری تکون داد در اتاق رو بست اومد پیشم دراز کشید بعدش خیره به چشمهام شد و گفت :
_ خیلی حالت بده
_ آره
خم شد پیشونیم رو بوسید و من رو تو آغوشش کشید انگار خودش هم متوجه شده بود امشب حالم اصلا خوب نیست فشار زیادی روم هستش ک دارم تحمل میکنم کاش همه چیز درست بشه انگاری همه ی اینا داشت داغونم میکرد واقعا واسم سخت شده بود
_ بهار
_ جان
_ انقدر خودت رو اذیت نکن
قطره اشکی روی گونم چکید
_ تو اذیتم میکنی !
_ من غلط بکنم اذیتت کنم بگو چی آرومت میکنه همون کار رو انجامش بدم
_ دیگه هیچی
واقعا دیگه نمیدونستم چی باعث خوشحالی من همیشه واسم سخت بود
_ بهار بخواب خسته ای باید استراحت کنی
وقتی بیدار شدم کیانوش پیشم بود
با دیدن چشمهای باز من گفت ؛
_ بهتری ؟
میدونستم بخاطر حال بدی ک دیشب داشتم داره میپرسه با صدایی که انگار از ته چاه داشت بیرون میومد آهسته جوابش رو دادم :
_ آره
واقعا حالم کمی بهتر شده بود ولی خوب بعضی وقتا یه چیزایی باعث بد شدن حال آدم میشد و اصلا نمیشد با این قضیه کنار اومد
_ بهار
_ بله
_ یه چیزی بپرسم اذیت نمیشی ؟!
_ بپرس
_ دیشب از دست من عصبانی شده بودی خواستی بری مگه نه ؟
آره همینطور شده بود از دستش عصبانی شده بودم خیلی زیاد
اینکه بوسه هم پیشش بود بدتر باعث خراب شدن حال من میشد کاش درک میکرد
دستم رو تو دستش گرفت بوسه ای بهش زد و با صدایی خش دار شده گفت :
_ چرا ساکت شدی
_ آره
_ بوسه رو طلاقش میدم
چشمهام گرد شد
_ چی ؟
_ هر چی میشه بشه طاقت ندارم تو رو اون شکلی ببینم طلاقش میدم
با شک گفتم ؛
_ مگه دوستش نداشتی ؟
پوزخندی زد
_ نه چ عشقی یه ازدواج قراردادی بود یه وکالت پیش وکیل هست تماس بگیرم کارای طلاق رو انجام میده تموم میشه بعد ک طلاقش دادم بهش میگم
بیشتر متعجب اصلا مگه میشد همچین چیزی شاید داشت الکی میگفت
_ داری دروغ میگی ؟
_ نه
_ اما چطوری ممکنه
_ ازدواج قرار دادی بود ن از سر عشق و عاشقی ک تو این مدت همش داشتی خودخوری میکردی
با چشمهای گشاد شده از تعجب داشتم بهش نگاه میکردم یعنی واقعا داشت درست میگفت پس چرا بهم نگفته بود از اولش تو چشمهاش زل زدم تو سرم پر از سئوال بود ک نمیدونستم کدوم رو باید اول بپرسم !
_ پس چرا این مدت سکوت کرده بودی هیچ چیزی به من نگفته بودی ؟
لبخندی زد
_ مگه گوش میدادی
_ حالا چرا گفتی ؟
_ چون داشتی اذیت میشدی
_ واقعا میخوای طلاقش بدی ؟
_ آره
بی اختیار لبخندی روی لبم نشست خوشحال شده بودم هر چقدر هم ازدواجش صوری باشه من یه زن بودم حسادت میکردم خودش باید میفهمید
_ خوشحال شدی
با شنیدن این حرفش لبخندم رو جمع کردم خیره بهش شدم و گفتم ؛
_ نه
پوزخندی زد
_ مشخصه
_ حالا پاشو برو
_ کجا ؟
پشت چشمی واسش نازک کردم :
_ اتاق خودت
_ الان جام راحته پیش زنم هستم تو مشکلی داری با این قضیه ؟
_ آره
_ اما قبول نیست
بعدش خم شد لبم رو بوسید ک یهو دستم رو پشت سرش گذاشتم باهاش همراه شدم من این مرد رو دوستش داشتم خیلی زیاد هیچکس نمیتونست بفهمه چ حس و حال عجیبی داشتم و دست خودم نبود
_ بهار
_ جان
_ خوبی ؟!
_ آره
_ همیشه خوب باش
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میدونی چقد افتضاح مینویسی؟
ریدی ب داستان ب مولاا
نویسندشو عوض کردن کدوم کصخلیو آوردن این دوسالشم نیس!