کنار پرستو نشستم کیانوش هم روبروم نشسته بود ، به سمت بابا برگشتم و گفتم :
_ جان باهام چیکار داشتید ؟
بابا نفس عمیقی کشید و گفت :
_ میدونی خاله ی بهادر داره میاد ؟
با شنیدن این حرفش سرم رو تکون دادم :
_ آره میدونم
_ من خیلی نگرانت هستم بهار میدونم اوندفعه چقدر اذیتت کرد باعث شد حالت بد بشه اما میخوام بهت یه چیزی رو بگم ، میتونی این مدت که اون میاد اینجا بری اون یکی خونمون زندگی کنی تا بره یا همینجا باشی و ما پشتت هستیم به هیچ وجه اینبار بهش اجازه نمیدم دهنش رو باز کنه برای چرت و پرت گفتن !
با شنیدن این حرفش لبخندی بهش زدم :
_ من همینجا میمونم باهاش روبرو میشم بهش احترام میزارم توهین بشنوم جوابش رو میدم سکوت نمیکنم .
لبخندی بهم زد که صدای گیسو خانوم اومد :
_ بهار
_ جانم گیسو خانوم !
_ میشه دیگه به من نگی گیسو خانوم انگار غریبه هستم خیلی حس بدی بهم دست میده
با شنیدن این حرفش متعجب سرم رو تکون دادم :
_ پس بهتون بگم ؟
_ بگو مامان
_ اما من فکر میکردم شما ناراحت میشید
با شنیدن این حرف من سرش رو تکون داد :
_ نه چرا باید ناراحت بشم آخه
کلافه نفسم رو بیرون فرستادم من هیچوقت نفهمیده بودم دوست داره مامان صداش کنم همیشه فکر میکردم اینجوری شاید راحت تر باشه ، صدای پرستو بلند شد :
_ مامان خاله باز چرا میخواد بیاد ؟
حرصی گفت :
_ همش بهانه اس میخواد بیاد بهار رو اذیت کنه انگار تقصیر بهار هست نتونست دختر ترشیده اش رو به پسر من بندازه آخه دختر تو رو کی میگیره که پسر من بگیره
با شنیدن این حرفش کیانوش زد زیر خنده هممون متعجب بهش خیره شده بودیم وقتی خنده اش تموم شد گفت :
_ زن عمو خیلی باحال گفتی !
مامان با لبخند عجیبی داشت بهش نگاه میکرد نگاهش درست مثل وقت هایی بود که به بهادر نگاه میکرد سرم رو تکون دادم ، شاید من اشتباه میکردم .
بلاخره فرا رسید روزی که قرار بود اون عجوزه بیاد ، استرس بدی داشتم دست خودم نبود نمیتونستم کنترل کنم خودم و پسرم رو چند بار بوسیدم و بعد اینکه خوابید از اتاق خارج شدم به سمت پایین رفتم صدای صحبت کردن میومد نکنه اومده بود رفتم پایین با دیدن آریا و طرلان چشمهام از شدت خوشحالی برق زد به سمتشون رفتم طرلان و محکم بغل کردم که با شوخی گفت :
_ نمیدونستم دلتنگم شدی وگرنه زودتر میومدم پیشت
ازش جدا شدم و با شادی بهش خیره شدم که صدای آریا بلند شد :
_ خواهری ما رو تحویل نمیگیری
با خنده به سمتش رفتم محکم بغلش کردم که خندید :
_ امروز خیلی خوشحال هستی چیشده ؟
با شنیدن این حرفش شونه ای بالا انداختم :
_ چیزی نشده با دیدن شما خوشحال شدم ، بیاید بشینید چرا سر پا ایستادید
اومدند نشستند حسابی گرم صحبت شده بودیم که صدای زنگ بلند شد ، پس رسیده بود آریا رو به من گفت :
_ کسی قراره بیاد ؟
سرم رو تکون دادم :
_ آره قرار بود خاله بهادر رعنا خانوم بیاد !.
با شنیدن این حرف من اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ میخواد اینجا بمونه ؟
پرستو جواب داد :
_ آره
_ بیا یه مدت پیش ما !.
_ نه همینجا هستم من از هیچکس نمیترسم اونم حق نداره بیاد به من توهین کنه .
_ سلام
با شنیدن صداش هممون ساکت شدیم ، به سمتش برگشتیم مثل همیشه یه جوری آرایش کرده بود انگار دختر هجده ساله هست آدم خنده اش میگرفت ، نگاهم به کیانوش افتاد که با اخم غلیظی که روی پیشونیش بود داشت بهش نگاه میکرد ، صدای رعنا خانوم بلند شد :
_ میبینم خیلی خوشحال شدید بابت اومدن من
آریا با طعنه گفت :
_ نمیدونستیم قراره امروز شما بیاید وگرنه شک نکنید یه گاوی گوسفندی چیزی واستون قربونی میکردیم !.
میدونست آریا بهش طعنه زده برای همین لبخندی بهش زد و با خونسردی گفت :
_ لطف داری آریا جان !.
اومد کنار طرلان نشست نگاهش رو به من دوخت و گفت :
_ چطوری بهار جان ؟
بعدش نگاه ترسناکی بهم انداخت که پوزخندی بهش زدم و خیلی سرد جوابش رو دادم :
_ ممنون من خیلی خوبم
_ پس پسرت کجاست بهنام ؟
_ خواب
لبخندی روی لبهاش نشست و گفت :
_ بزار بخوابه از فردا قراره همش پیش خاله اش باشه چون من اومدم کنارش باشم من …
_ ببخشید اما پسر من قرار نیست همش پیش شما باشه شما که مادرش نیستید
با شنیدن این حرف من اخماش رو تو هم کشید :
_ مثل اینکه یادت رفته تو از نظر روحی مریض هستی پس نمیتونی مراقبش باشی این وسط تنها کسی که مراقبش هست من هستم .
با شنیدن این حرفش عصبی دندون قروچه ای کردم خواستم یه چیزی بهش بگم که بابا گفت :
_ رعنا مگه تو نگفتی واسه یه کاری اومدی و فقط مدت کوتاهی قراره مهمون باشی ؟
با شنیدن این حرف بابا لبخندی روی لبهام نشست که رعنا خانوم با خشم گفت :
_ درسته و تو این مدت بهنام پیش من میمونه
بابا ابرویی بالا انداخت :
_ وقتی مادرش هست چرا باید بچه دو ساله پیش تو باشه ؟
با شنیدن این حرف بابا صدای مامان بلند شد :
_ رعنا تو نیاز به استراحت داری زود باش پاشو اتاقت رو نشون بدم .
رعنا بدون اینکه جواب بابا رو بده بلند شد رفت که نفسم رو آسوده بیرون فرستادم ، کیانوش با خشم گفت :
_ این زنیکه به چه حقی به خودش جرئت میده میاد اینجا چرت و پرت میگه ؟
با شنیدن این حرفش نگاهم رو بهش دوختم و گفتم :
_ اون عادتش شده همیشه بیاد زهرش رو بریزه و بره .
_ نمیتونه همیشه این شکلی رفتار کنه باید باهاش حرف بزنید ، حد و حدوش رو بهش بگید .
بابا جوابش رو داد :
_ اینبار من سرجاش مینشونمش بهش احترام گذاشتیم فکر کرد خبری هست هر غلطی دوست داشت میتونه انجام بده اما از این خبر ها نیست !.
_ بهار
به سمت آریا برگشتم و گفتم :
_ جان
_ ما اومدیم برای خداحافظی
با شنیدن این حرفش چشمهام گرد شد
_ چی ؟
_ قراره بریم مسافرت واسه همین اومدیم خداحافظی اما زود برمیگردیم اگه مشکلی بود باهام تماس بگیر باشه ؟
_ باشه داداش مراقب خودتون باشید
آریا و طرلان بلند شدند تا دم در باهاشون رفتم ، ایستاده بودم همونجا که کیانوش گفت :
_ دوستشون داری ؟
_ خیلی زیاد اونا تنها دوستای من هستند ، بهادر هم دوستشون داشت
_ آریا همیشه میاد دیدنت ؟
_ آره
با شنیدن صدای مامان ناراحت به سمت داخل رفتیم باز باید رعنا خانوم رو تحمل میکردم ، میدونستم خواهر مامان هست دوستش داره اما رفتارش واقعا زشت بود در حد یه مهمون رفتار نمیکرد پاش رو از گلیمش درازتر میکرد
_ جان مامان
_ آریا و طرلان رفتند ؟
سرم رو تکون دادم :
_ آره
بهم خیره شد و گفت :
_ بهنام پیش رعناست
چشمهام گرد شد چجوری بهنام رو داده بودند دست رعنا خانوم سریع خواستم برم که مامان صدام زد :
_ بهار
ایستادم به سمتش برگشتم که گفت :
_ نیاز نیست بری رعنا مراقبش هست خاله اش هست میخواد فقط پسر بهادر رو ببینه و رفع دلتنگی کنه پس لطفا آروم باش قرار نیست چیزی بشه
بعدش مامان رفت شکه سرجام ایستاده بودم مثلا قرار بود از من دفاع کنه اما پشت خواهرش بود با تاسف سرم رو تکون دادم که کیانوش اومد کنارم ایستاد و گفت :
_ چرا وایستادی ؟
به سمتش برگشتم با چشمهایی که اشک توش حلقه زده بود بهش خیره شدم و گفتم :
_ هیچی
بعدش به سمت اتاقم رفتم از حرف های مامان خیلی ناراحت شده بودم پسرم رو برده بود پیش اون عجوزه همون که میدونست من چقدر بخاطرش حالم بد میشه !.
🍁🍁🍁🍁🍁
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آخه یکم بزرگ سالانه بنویس چقدر با ادب مینویسه رمان خیلی مزخرفه الان لابد عاشق کیانوش میشه مسخره
🙂
چقدر کلیشه ای حرف میزنن تو رمان آدم حس میکنه یه بچه رمانا نوشته😕😕واقعا خسته کنندس وقتی رمان میخونم میگم کاش پارت تموم نشه ولی واسه این رمان هی میزنم پایین ببینم کی تموم میشه!!!!🤦♀️
نویسنده این رمان یه بچه کوچولو دبستانیه اصلا خوب فعل ها رو ادا نمی کنه خیلیم مزخرف می نویسه
موافقم
وای دوباره چرندیات تکراری
دقیقاًااا😐