با شنیدن این حرفش زدم زیر خنده با صدای بلند داشتم بهش میخندیدم رسما دیوونه شده بود
_ ببینم تو عقلت رو از دست دادی کیانوش ؟ من زن تو هستم ؟ تو یه زن دیگه هم داری یادت رفته ؟
خونسرد داشت بهم نگاه میکرد که باعث میشد بیشتر عصبانی بشم ، صدای آریا بلند شد :
_ جفتتون این بحث رو تمومش کنید
به سمتش برگشتم و گفتم :
_ من با این کاری ندارم بهتره بهش بگید با من اصلا صحبت نکنه
_ متعجب هستم چرا از کار های زشتت پشیمون نیستی و حتی الان پرو هستی
_ ببین تو بهتره …
_ بسه
بلند شدم نمیشد اینجا موند
_ بهار
به سمت آریا برگشتم و جواب دادم :
_ من اومده بودم دیدن شما نه اینکه این بیاد کنارم بشینه چرت و پرت بگه
بعدش خواستم از کنارش رد بشم که دستم رو گرفت ، ایستادم سئوالی بهش چشم دوختم :
_ بشین
_ جایی که تو باشی من نمیشینم !
سرش رو با تاسف تکون داد :
_ چرا انقدر لجباز هستی ؟
_ من لجباز نیستم فقط دوست ندارم بیشتر از این بشینم و با بحث کردن باهات روان من به هم بریزه
_ بهار
نگاهم رو به طرلان دوختم و گفتم :
_ بله
_ بشین آریا میخواد درمورد بهنام باهات صحبت کنه ، همینطور تماس هایی که درمورد بهادر بهت شده
با شنیدن این حرفش کمی خیره بهش شدم بعدش بدون حرف اومدم نشستم ، آریا من رو مخاطب قرار داد :
_ این درسته که یه نفر مشکوک داره همش باهات تماس میگیره ؟
_ آره
_ پس باید یه فکری واسه این قضیه داشته باشیم
_ چرا ؟
_ چون داره باهات بازی میکنه
_ شاید بهادر زنده باشه آریا ، از کجا معلوم اون جسم سوخته شده مال بهادر بوده
_ باشه به فرض مثال میگیم بهادر زنده هست ، چرا باید بعد گذشت این همه سال باید باهات تماس بگیره چرا انقدر صبر کرده این آدم ، چرا همون موقع باهات تماس نگرفت ؟
ساکت بهش خیره شدم شاید یه دلیلی داشته که باهام تماس نگرفته
_ شاید یه دلیلی داشته !
پوزخندی زد و گفت :
_ درسته یه دلیل داشته واسه اینکارش و میدونی دلیلش چی بوده ؟
_ نه
_ پس بزار من بهت بگم دلیلش چی بود
ساکت شده داشتم بهش نگاه میکردم که صداش بلند شد :
_ تا الان صبر کرده پسرش بزرگ بشه و بخواد تو رو نابود کنه چون میدونه بهادر چقدر عاشقت بوده ، قصد داره تنها یادگار بهادر بمیره چون تمام سهام شرکت بهادر واسه پسرش هست
اشک تو چشمهام جمع شد :
_ من اجازه نمیدم واسه پسرم هیچ اتفاقی بیفته هیچکس همچین حقی نداره
نفس عمیقی کشید و جواب داد :
_ پس باید به حرفای کیانوش گوش بدی بهار اون تنها کسی هست که داره صادقانه بهت کمک میکنه !
_ آریا
_ جان
_ نمیدونم چرا اما من احساس کردم بهادر زنده هست یه احساسی بهم میگه زنده هست
خیره خیره داشت بهم نگاه میکرد بعدش بلند شد اومد کنارم نشست و گفت :
_ به من نگاه کن ببینم
خیره به چشمهاش شدم که ادامه داد :
_ فقط یه مدت به حرفای من گوش بده بعدش همه چیز درست میشه مطمئن باش
_ باشه
اما بغض بدی به گلوم هجوم آورده بود خیلی زیاد واسم سخت بود
_ بهار
به سمت کیانوش برگشتم که اسمم رو صدا زده بود ، سئوالی بهش خیره شدم که گفت :
_ تو نباید انقدر ناراحت باشی !
_ مگه میشه ؟
_ بخاطر پسرت هم که شده باید قوی باشی ، بعدش ما اجازه نمیدیم هیچ اتفاقی واسه بهنام بیفته
حتی فکر کردن به اینکه قرار بود واسه پسرم اتفاقی بیفته باعث میشد دیوونه بشم نمیتونستم حتی تصورش کنم !.
_ آریا
_ جان
با بغض گفتم :
_ هر کاری بگید انجام میدم اما فقط یه خواهش دارم ، مراقب پسرم باشید اجازه ندید اتفاقی واسش بیفته باشه ؟
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ باشه مراقبش هستیم نیاز نیست نگران باشی و حالت رو بد کنی
چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم نمیدونستم چی باید بهش بگم حسابی حالم بد شده بود ، مگه میشد کسی بهت بگه جون پسرت در خطر هست و تو حالت بد نباشه نمیدونم چقدر گذشته بود ک اسمم رو صدا زد :
_ بهار
از افکارم خارج شدم خیره بهش شدم و جواب دادم :
_ بله
_ من مراقبت هستم بهم اعتماد داشته باش !
_ بیشتر از هر کسی به تو اعتماد دارم آریا میدونم هر اتفاقی ک بیفته حواست به من هست
لبخندی روی لبهاش نشسته که صدای کیانوش بلند شد :
_ به من اعتماد نداری ؟
_ نه
با حرص خواست چیزی بگه که صدای آریا بلند شد :
_ دوباره کل کل نکنید
کیانوش خونسرد گفت :
_ من مثل دخترا نیستم کل کل کنم ، بهار خودش اعصاب داره
خواستم یه چیزی بهش بگم اما منصرف شدم اخلاقش همین شکلی بود نمیشد بهش چیزی گفت نمیدونم چقدر گذشته بود و صحبت کردیم اما نیمه شب بود که برگشتیم خونه ، بوسه به سمتمون اومد و گفت :
_ خوش گذشت ؟
متعجب داشتم بهش نگاه میکردم که کیانوش اخماش تو هم فرو رفت :
_ چی میگی ؟
_ تا نصف شب با خواهرت رفتی خوشگذرونی من و با یه بچه ول کردی اینجا
چشمهام گرد شد این واقعا بوسه بود داشت همچین حرفایی میزد
_ بسه بوسه این حرفا چیه ؟
_ من زنت هستم ن خواهرت که تا نصف شب باهاش رفتی بیرون و زنت رو تنها گذاشتی
_ خفه شو بوسه داری من و سگ میکنی !
نگاهم به صورت عصبانی کیانوش افتاد پس رفتارش با بوسه هم درست مثل من بود ، من و بگو میگفتم عاشقش شده اما اصلا اینطور نبود
نمیخواستم شاهد دعواشون باشم واسه همین خواستم برم سمت اتاقم که بوسه صدام زد :
_ بهار
ایستادم به سمتش برگشتم و گفتم :
_ بله
_ بنظرت من دارم اشتباه میکنم ؟
نیم نگاهی به کیانوش انداختم و جوابش رو دادم :
_ این مسئله بین شما دوتاست من سعی میکنم دخالتی نداشته باشم
چند تا نفس عمیق کشید اما مشخص بود حسابی ناراحت شده ، بیخیال راه افتادم سمت اتاقم به هیچ عنوان قصد نداشتم تو دعوا هاشون هیچ دخالتی داشته باشم چون باعث میشد اعصابشون خورد بشه
داخل اتاقم شدم راحت دراز کشیدم میخواستم بخوابم حتی شده واسه مدت کوتاه امروز به اندازه کافی اعصابم خورد شده بود …
_ بهار
این صدای عمو بود ، اومده بود دوباره دوست نداشتم باهاش صحبت کنم اما بی احترامی میشد به سمتش رفتم و گفتم :
_ بله
_ بشین میخوام باهات صحبت کنم
ناچار نشستم و سئوالی بهش چشم دوختم که گفت :
_ من هیچوقت دوست نداشتم تو ناراحت بشی
_ میدونم
_ پس خوب به حرفام گوش بده
_ باشه
_ من اگه بهت گفتم نیا دلیل داشتم ، دوست نداشتم هیچ اتفاق بدی واست بیفته
با چشمهای ریز شده بهش خیره شدم و پرسیدم :
_ منظور شما چیه ؟
چند تا نفس عمیق کشید و گفت :
_ منظور خاصی نداشتم اما …
_ اما چی ؟
_ پرستو واقعا از تو متنفر شده چون همش احساس میکنه تو باعث شدی بهادر کشته بشه تا با کیانوش ازدواج کنی ، حتی فکر میکنه تو از قبل کیانوش رو میشناختی ، داریم میبریمش پیش روانشناس تحت درمان هست
دستم رو روی دهنم گذاشتم ، باورم نمیشد پرستو تا این حد حالش بد شده ، اشک تو چشمهام جمع شد
_ چرا پرستو به این حال افتاده ؟
سرش رو با تاسف تکون داد :
_ خودت خوب میدونی دلیلش چیه !
_ آره متاسفانه
_ پس نیاز نیست دلیلش رو بپرسی !
_ شما حق دارید
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پوزش میخوام مدیرمحترم پارت/قسمت/ بعدی این رمان کی میاد؟!
این کیانوش خیلی رو اعصابه اگه خود بهادره که بیاد بگه انقد بهار رو حرص نده اگه هم که بهادر نیست بره گورش رو گم کنه و بهار و بچش هم برن پیش آریا مگه آریا مگه نمیتونه از بچه ی بهار و خودش محافظت کنه
این چلمنگ این وسط چیکار میکنه
موافقم
انگار که مسئله فیثاقورس باشه حل کردنشش سخت 😕😯🤐 مسئله به این سادگی رو پیچیدش کردن، مثل لقمه ای که دور سرت بچرخونی از پشت گردنت بخوای بذاری تو دهنت😳😵😨
خوب باید به آریا و پدرشوهر سابقش میگفت یعنی وقتی میگفت که کیانوش دوستشنداره بایدتوضیح میداد براشوون من، نه مادرم مافیا بود نه اون پدرم (درسته پدرش معتادبود و میخواست اونوو به یک مثلن به یه پیره مرده پولدار•• بفروشه••••] من از این کارا سردرنمیارم مثل مترسک فقط همه دارن منوو به این سمتواون سمت میکشن من خسته شوووودم جون بچم درخطره باشه قبول، شما که اینقدر قدرتمندین💪 مراقبش باشین من هم میخوام از کیانووووش جداشم
برم پیش مادرم
وقتی دیگه جون پسرم درخطر نبود و تونستید دشمنهای بهادر پیدا کنید میام دنبالش باخودم میبرمش○ به همین راحتی
خوب باید به آریا و پدرشوهر سابقش میگفت یعنی وقتی میگفت که کیانوش دوستشنداره بایدتوضیح میداد براشوون من، نه مادرم مافیا بود نه اون پدرم (درسته پدرش معتادبود و میخواست اونوو به یک مثلن به یه پیره مرده پولدار•• بفروشه••••] من از این کارا سردرنمیارم مثل مترسک فقط همه دارن منوو به این سمتواون سمت میکشن من خسته شوووودم جون بچم درخطره باشه قبول، شما که اینقدر قدرتمندین💪 مراقبش باشین
بایداز نویسنده عزیز پرسید یک سوال مگه این دختره(حالا نه تنها بهار هردختر معمولی نوعی) میتونه جلوو یه لشکر مافیا به ایسته چراا کسی متوجه نمیشه این قضیه رو؟!؟!
•••• موندن یا رفتنش چه فرقی برای دشمنهای شوهرسابقش داره• خودش/بهار/ چقدر احمق میگه از کیانوش متنفرم اما بخاطر پسرم میمونم توخونش••••
خاله ی عزیزم چند نفس عمیق بکش و حرص نخور خاله ی گلم 😘😘😘😘😘😘😘😘
الهی فداتشم دورت بگردم خاله جون🤗😇😘😍😙
مگه اینا اعصاب برای آدم میزارن عزیزم😕😯🤐😳😵😨 اما بخاطر تو خواهرزاده گلم سعی میکنم آرامش خودم حفظ بکنم•••
امیدوارم داغونتراز اینی که هست نشه😕
یه سواال چرا نظرات اینجا مشکل پیدا کرده🤔
از عکس پارت خوشم اومد!