با عصبانیت بلند شدم و رو بهش توپیدم :
_ شما حق ندارید انقدر با من بد باشید شنیدید ؟!
با عصبانیت خندید :
_ چرا چون دارم واقعیت رو بهت میگم برخورده بهت آره ؟
چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم واقعا دیگه داشت اراجیف میگفت دوست داشتم ساکت باشه و دهنش رو ببنده اینطوری واسش بهتر بود
_ مامان گیسو
_ بله
_ من بهادر رو دوستش دارم شما هر چیزی بگید اصلا نمیتونید تصورش کنید
چشمهاش رو محکم روی هم فشار داد :
_ اما شوهرت کیانوش هست …
_ کافیه
_ چی ؟
_ اعصاب خوردی که واسم پیش میاری ، دیگه دوست ندارم با شما بحث کنم !
_ من نگفتم شوهرت رو دوست نداشته باش اما بهادر مرده تو …
بلند شدم دوست نداشتم اصلا جوابش رو بدم واقعا دیگه داشت باعث میشد اعصاب من خورد بشه
* * * *
_ بهار
_ بله
_ میشه یه سئوال بپرسم ؟
_ آره
_ چیزی شده ؟
یه تای ابروم بالا پرید :
_ مثلا چی ؟
_ اتفاق بدی افتاده
_ نه
_ پس چرا انقدر خشمگین هستی !
نفسم رو با عصبانیت بیرون فرستادم ؛
_ چون مامان گیسو امروز باعث شد ناراحت بشم انگار عادت کرده
_ به چی ؟
_ اینکه بقیه رو ناراحت کنه
سرش رو با تاسف تکون داد ؛
_ اصلا همچین چیزی نیست بهتره تمومش کنی زن عمو دوستت داره فقط گاهی اعصابش خورد هست واسه همین نمیدونه چی میگه
عصبی خندیدم :
_ میشه تمومش کنید ؟!
_ چی رو باید تمومش کنم از شنیدن واقعیت عصبی میشی خیلی عجیبی
_ کسی که عجیب هست من نیستم شماها هستید
گوشه ی لبش کج شد :
_ آره ما هستیم !
میخواستم برم پایین که با شنیدن صدای زن عمو از اتاق بوسه متعجب شدم سرجام ایستادم که صدای خشمگین کیانوش داشت میومد :
_ شماها دارید چ غلطی میکنید ، قصد دارید بهار واقعیت رو بفهمه ؟
_ پسرم من نمیخوام واقعیت رو بفهمه فقط نگران زندگی تو و بوسه هستم
_ چ زندگی ؟ ازدواج من و بوسه قراردادی هستش اون بعد تموم شدن این قضیه میره
صدای بوسه بلند شد :
_ اما من دوستت دارم !
_ من ندارم !
قلبم داشت تند تند میزد یعنی کیانوش بهادر بود پس صورتش چی خدایا داشتم دیوونه میشدم ، با حرفی که کیانوش زد احساس کردم دنیا رو سرم آوار شد
_ بهار زن منه منم شوهرش هستم بهنام پسر منه دوست ندارم اذیت بشن کافیه دوباره به کارهاتون ادامه بدید تا زندگی رو واستون جهنم کنم .
_ اما بهادر بهترین انتخاب واسه تو بوسه هستش بهتره زندگی گذشتت رو فراموش کنی …
دیگهنمیتونستم بیشتر وایستم در اتاق رو خواستم باز کنم برم سرشون داد بزنم چرا همچین کاری باهام کردند اما نه الان وقتش نبود
به سختی خودم رو کشیدم داخل اتاقم در رو قفل کردم ، داشتم دیوونه میشدم چرا همچین کار هایی میکردند ، بهادر زنده بود نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت اینکه کیانوش همون بهادر هست !
من میتونستم اذیتش کنم کاری باهاش میکردم تا از شدت حسادت خودش اعتراف کنه
یه بلایی سرشون میاوردم فراموش نکنند بازی دادن من تاوان داشت
با شنیدن صدای در اتاق از افکارم خارج شدم خیلی سرد گفتم :
_ بله
صدای کیانوش پیچید :
_ باز کن
_ الان مساعد نیستم چند دقیقه دیگه !
_ اوکی
بعدش صدای پاش نشون میداد رفته ، باید هم بره بهادر چرا اینقدر عوض شدی وقتی میدیدی چقدر از نبودت دارم عذاب میکشم ، اصلا چرا بوسه رو عقدش کرده بودی ، حرفای مامان گیسو داشت عذابم میداد
همش تو ذهنم داشت جولون میداد اینکه میگفت زندگی قبلیت رو فراموشش کن
_ نشونتون میدم بازی کردن با من چ عواقبی داره
_ با من کاری داشتی کیانوش ؟
نگاهش رو بهم دوخت :
_ آره آماده باش میریم پیش آریا
با شنیدن این حرفش اخمام حسابی تو هم فرو رفت چون میدونستم آریا هم از این قضیه خبر داشته و از من پنهان کرده دلم باهاش صاف نمیشد
_ من جایی نمیام میتونی تنهایی بری
یه تای ابروش بالا پرید :
_ مشکلی پیش اومده ؟
_ نه
_ پس چرا دوست نداری بیای پیش داداشت !؟
داداشم پشت تو بود بهم نگفت تو بهادر هستی چجوری باید بیام پیشش وقتی حسابی از دستش دلخور هستم و نمیتونم ببخشمش
_ فعلا دوست ندارم جایی برم پس اگه میشه لطفا به من گیر نده
اینبار صدای بوسه بلند شد :
_ میخوای من باهات بیام ؟
خیلی سرد جوابش رو داد :
_ نه
همینم باعث شد قلبم خنک بشه خوب شد که حالش رو گرفته بود عفریته میخواست جای من رو تو قلب بهادر بگیره عمرا اگه بهش اجازه ای میدادم بهادر مال من بود اما بخاطر این مخفی کاریش حسابش رو میرسیدم کاری باهاش میکردم که خودش اعتراف کنه بهادر هست
_ مامان گیسو
_ بله
_ من میخوام واسه ی شادی روح بهادر امروز حلوا درست کنم میشه وسایلش رو واسم بخرید
همشون جا خوردند ، مامان گیسو با صدایی که توش بهت موج میزد پرسید :
_ چی داری میگی ؟
_ این کجاش انقدر تعجب داره من میخوام واسه شوهرم حلوا درست کنم
_ کافیه
با چشمهای ریز شده داشتم بهش نگاه میکردم چقدر رفتارشون ضایع بود
_ مامان گیسو شما چرا انقدر عصبی شدید اخه این کجاش مشکل …
وسط حرف من پرید :
_ تا دیروز ادعا میکردی شوهرت زنده هست حالا چی عوض شده که میگی میخوام واسش حلوا درست کنم ؟ راستش رو بگو …
حرفش رو قطع کردم :
_ حالا متوجه شدم شوهرم مرده و نباید بشینم بیخود به خودم امید بدم زندگی در جریان هست شاید منم فرصت داشتم دوباره عاشق بشم ازدواج کنم
_ منظورت کیانوش هست ؟
_ کی عاشق کسی میشه که بهش تجاوز کرده باشه ؟ من از کیانوش متنفرم !
کیانوش با عصبانیت به سمتم اومد بازوم رو تو دستش گرفت و بهم توپید :
_ زود باش راه بیفت
حسابی متعجب شده بودم چرا داشت اینطوری باهام برخورد میکرد ، من و پرت کرد داخل اتاق و در رو قفل کرد به سمتم اومد و با خشم غرید :
_ بگو ببینم چی تو ذهنت هست هان ؟!
چشمهام با درد روی هم فشرده شد ، دوست داشتم سرش فریاد بکشم تو بهادری اما من و بازی دادی ولی الان وقتش نبود خودش باید اعتراف میکرد ، میخواستم ببینم تا کی میخواد پنهان کنه
_ چی داری میگی کیانوش ؟
_ تو مگه نمیگفتی بهادر زنده هست ؟
_ میگفتم اما همش یه خیال واهی بود چون مرده حتی قبرش هم این و ثابت میکنه
خدا میدونه وقتی داشتم میگفتم فوت شده چ عذابی رو داشتم تحمل میکردم قلبم داشت از جاش کنده میشد فقط امید داشتم ک درست بشه
عصبی خندید :
_ مسخره اس
_ چی مسخره اس ؟
_ اینکه باور داشته باشی شوهرت فوت شده اصلا نمیتونم بفهمم تو رو
_ بسه
نفس عمیقی کشیدم واقعا نمیدونستم چی باید بهش بگم حسابی داشت روی اعصاب من راه میرفت
_ کیانوش
_ بله
_ میشه یه سئوال بپرسم ؟!
_ بگو
_ تو که باید خوشحال باشی پس چرا ناراحت شدی وقتی این رو بهت گفتم ؟!
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ چرا باید خوشحال باشم ؟
_ چون خودت همش میگفتی بهادر مرده دیگه زنده نمیشه منم به حرفت گوش دادم دیگه …
عصبی شده بود کاملا از چشمهاش مشخص بود اما خوب این دست من نبود
_ کسی رو دوست داری ؟
_ نه
_ یه چیزی این وسط هست ک میفهمم مطمئن باش
_ چیزی نیست فقط به حرف تو گوش دادم بهتره تو هم من رو درک کنی
کیانوش حسابی عصبانی شده بود و داشت حرص میخورد توقع نداشت من حالا قبول کنم بهادر فوت شده بزار یکم شده خودش اذیت میشد
این همه مدت سکوت کرده بود اجازه میداد من حالم بد باشه و غمگین باشم
_ پس بلاخره همه فهمیدن تو چ آدم عوضی هستی آره ؟
پوزخندی بهش زدم :
_ کسی که عوضی هست من نیستم شمایید پس بهتره ساکت باشید
چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم واقعا خیلی سخت بود
بعدش خواستم برم که بازوم رو گرفت :
_ کجا فرار میکنی ؟!
نگاهی به سر تا پاش انداختم و با تحقیر گفتم :
_ چرا باید از یه آدم ترسو مثل تو فرار کنم آخه ببینم نکنه دیوونه شدی ؟
با شنیدن این حرف من حسابی عصبی شده بود اما خوب جلوی خودش رو گرفته بود
_ تو …
_ پرستو
با شنیدن صدای کیانوش سریع بازوی من و ول کرد و گفت :
_ بله
_ باز داری چ غلطی میکنی ؟!
نفس عمیقی کشید :
_ من داشتم باهاش صحبت …
_ صحبت نه داشت بهم توهین میکرد منم جوابش رو دادم ، تو این خونه همه دیوونه شدند
کیانوش با عصبانیت رو بهش توپید :
_ چند بار باید بهت هشدار بدم هان ؟! چرا باز داری تکرار میکنی ؟
قطره اشکی روی گونش چکید :
_ ببخشید
_ گمشو از جلوی چشمم زود باش
پرستو با گریه گذاشت رفت حالا شک نداشتم پرستو هم میدونه کیانوش داداشش هست که نسبت بهش رفتارش نرم شده
_ بهار
_ جان
_ میتونم یه سئوال ازت بپرسم ؟!
_ البته
_ چرا داری باهاشون دعوا میکنی ؟
_ من !
_ آره
_ من اصلا کاری بهشون ندارم کیانوش خودشون شروع میکنند
چند تا نفس عمیقی کشیدم اما حسابی حالم بد شده بود چرا کیانوش فکر میکرد من مقصر هستم وقتی هیچ تقصیری تو این قضیه نداشتم واقعا همیشه بیگناه بودم اما بقیه فکر میکردند من مشکل دارم .
_ بهار
_ بله
_ ببخشید
واقعا عجیب بود خودشون یه کاری میکردند ناراحت بشم بعدش از من معذرت خواهی میکردند خوب این اصلا درست نبود چرا یه کاری میکردند اشک به چشمم بیاد ، خیره بهش شدم و گفتم :
_ ناراحتم نکنید که بعدش مجبور بشید عذرخواهی کنید بخاطرش
کیانوش خواست چیزی بگه اما منصرف شد با رفتنش از اتاق قطره اشکی روی گونم چکید که با حرص پسش زدم من حسابش رو میرسیدم اجازه نمیدادم با زندگیم بازی کنند این رو مطمئن بودم …
* * * *
_ بهار
_ بله
_ چی باعث شده دوباره از دستم ناراحت بشی ؟
لبخندی زدم :
_ کی گفته من از دستت ناراحت هستم ؟
_ پس چرا همراه کیانوش نیومدی دیدن ما نکنه مشکلی پیش اومده از ….
حرفش رو قطع کردم :
_ خودت میدونی مشکلات خیلی زیادی دارم واسه همین زیاد حالم خوب نبود که بخوام بیام ، نمیخواستم همیشه من رو ناراحت ببینید
با چشمهای ریز شده بهم چشم دوخت :
_ اینجا اذیت میشی ؟
با قلبی پر از درد جواب دادم :
_ خیلی زیاد
_ بیخیال باش اصلا نیاز نیست بهشون فکر کنی .
مگه میشد بیخیال باشم وقتی همتون به یه شکلی بهم دروغ گفته بودید
_ بهار
_ جان
_ شنیدم قبول کردی بهادر فوت شده
_ آره قبول کردم اما امیدوارم تو هم از دستم عصبانی نشده باشی
یه تای ابروش بالا پرید :
_ چرا باید عصبانی بشم ؟
_ نمیدونم بقیه عصبانی شدند و واکنش خیلی بدی نشون دادند
_ بهار من باید یه چیزی بهت بگم !
_ چی ؟
_ ممکن هست بهادر زنده باشه
_ نیست
_ چرا ؟
_ چون اگه بود میومد پیش من وقتی زنده نیست تلاشی نکرده من دیگه قبول ندادم زنده باشه و به خودم فشار نمیارم .
_ خیلی عجیب شدی بهار تو که همش میگفتی بهادر نمرده و زنده هست حالا مرگش رو قبول کردی .
با شنیدن این حرفش آهی کشیدم درسته بهادر زنده بود و شماها از من مخفی کردید عذابم دادید پس حالا بهتره یکم هم شده شما اذیت بشید
_ بهار
_ جان
_ نمیخوای بگی چت شده ؟!
_ نه
کنارم نشست و دستش رو دور شونم انداخت و گفت :
_ من داداشت هستم بهار همیشه به من اعتماد داشته باش شاید بتونم بهت کمک کنم
اشک تو چشمهام جمع شد منم از همین داشتم دیوونه میشدم من که بهت اعتماد داشتم پس چرا واقعیت رو بهم نگفتی که بهادر زنده هست
_ مطمئن باش اگه چیزی بود بهت میگفتم چون قبول کردم بهادر مرده همشون دارند اذیتم میکنند
_ نباید واست مهم باشه
پوزخندی زدم ؛
_ مهم نیست اما این که دارم اذیت میشم هم واقعیت هست !
_ یه چیزی بهت بگم ؟
_ بگو
_ اونا …
با شنیدن صدای در اتاق ساکت شد
_ بله
در اتاق باز شد پرستو اومد داخل بدون اینکه به من نگاه کنه خیره به آریا شد و گفت :
_ کیانوش پایین باهات کار داره گفت مهم هست همین الان باید بیای
آریا بلند شد اما قبل رفتن بهم چشم دوخت :
_ سر یه فرصت مناسب باید صحبت کنیم میام دوباره دیدنت
سری واسش تکون دادم بعد رفتنش احساس میکردم اصلا حالم خوب نیست کاش میتونستم واقعیت رو بهش بگم و حتی شده یه کم سبک بشم اما انگار اصلا نمیشد
* * * *
_ بهار
_ بله
_ ببینم مشکلت چیه ؟
چشمهام گرد شد چرا کیانوش اینطوری صحبت میکرد مشکل من چی میتونست باشه
_ یعنی چی ؟!
_ چرا چند روزه همش گیر دادی بهادر فوت شده قصد داری بقیه رو اذیتشون کنی ؟
با عصبانیت گفتم :
_ شماها هیچکدومتون تعادل روحی روانی ندارید بعدش الان تو داری مزخرف میگی !.
🍁🍁🍁🍁🍁
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ادمین چرا نمیزاری پارت بعدی را
لطفاً بزار خواهش میکنم
حداقل بگو چقدر دیگه طول میکشه بزاری
تو را خدا بزار
لطفاً
لطفاً بزار خواهش میکنم لطفا تو را خدا
من التماس میکنم پارت های بعدی را بگذار خواهش میکنم
وایی ترو خدا بزارین دیگه پارت جدید رو
چقدر طول میکشه
لطفا زودتر پارت بعدی و بزارید
واییی چقد مزخرفه
آخه کسی که عاشقه بوی عطر تن عشقشو حس میکنه 😂
اونوقت این بهار خانوم گل گلاب ادعای عاشقی میکنه اونوقت نفهمید کیانوش همون بهادره
چه رمان الکی واقعا که…
نه دیگه فهمید
نه دقیقا اما همون اول شک کرد
از صدا و حرکات و رفتار کیانوش