برگشتم خونه ولی حسابی حالم بد بود از اون روز هایی بود که نیاز داشتم طرلان پیشم باشه ، بهش پیام دادم اگه تونست بیاد پیشم حالم خوب نیست خودش میدونست مریض هستم و گاهی این شکلی میشم کلید خونه رو داشت ، دراز کشیده بودم که چشمهام گرم شد و خوابم برد نمیدونم چقدر گذشته بود که اسمم رو صدا زد :
_ بهار
چشم باز کردم خسته بهش خیره شدم و گفتم :
_ جان
_ خوبی ؟
_ نه زیاد
_ تو استراحت کن من برم واست یه چیزی درست کنم بخوری بعدش آمپول و قرصات رو میدم .
_ ممنون ببخشید بهت زحمت دادم
چشم غره ای به سمتم رفت :
_ این چ حرفیه
حسابی بی حال بودم نمیتونستم خودم رو تکون دادم ، طرلان تا شب پیشم مونده بود
به آریا دروغ گفته بود پیش دوستش داشت نمیخواست بیاد اینجا و من بیشتر حالم بد بشه
_ بهار بریم بیمارستان
_ نه تو برو من خوب هستم
چشم غره ای به سمتم رفت :
_ انقدر لجبازی نکن حالت داره بد میشه حالیت نیست ؟
_ خوبم طرلان من …
با شنیدن صدای زنگ خونه بلند شد رفت در رو باز کنه زیاد نگذشت آریا اومد
با دیدن من اخماش بیشتر تو هم فرو رفت و گفت :
_ این چ وضعیه ؟
_ حالش بده هر چی میگم بریم بیمارستان نمیاد لج کرده انگار
_ داری شلوغش میکنی طرلان مثل همیشه خوب میشه خودش تو که میدونی
_ آره اما اینبار تب کردی
_ چیزی نیست
آریا به سمتم اومد و خطاب به طرلان گفت :
_ برو لباسش رو بیار کمکش کن بپوشه بریم بیمارستان
_ باشه
اصلا فرصت نشد اعتراض کنم ، مجبور شدم برم بیمارستان با اینکه حال من بهتر شده بود
رفتیم بیمارستان یه سرم بهم وصل کرد وقتی بهتر شدم ، مرخصم کرد اما گفت باید بیشتر مراقب خودم باشم گویا ضعف کرده بودم و همش بخاطر کار های بقیه بود چون بهم فشار میاوردند
صدای نگران طرلان بلند شد ؛
_ بهار امشب بیا پیش ما تو حالت خوب نیست نمیتونی تنها باشی ….
آهسته جوری که آریا نشنوه گفتم :
_ من خوبم طرلان نیاز نیست انقدر بزرگش کنی بعدش من میخوام خونه ی خودم باشم خواهش میکنم !
نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد و گفت :
_ باشه برو هر جایی که دوست داری باش ما دیگه قرار نیست مانع تو بشیم
چشمهام گرد شده بود
_ طرلان
_ چیه
_ چرا عصبانی شدی ؟
_ چون تو به فکر سلامتی خودت نیستی و تنها کسی که این وسط داره تباه میشه تویی
چشمهام با درد روی هم فشرده شد چی میتونستم بهش بگم ، نمیتونستم بیام نباید اصرار میکرد
_ طرلان
_ بله
_ خواهش میکنم بهم فرصت بده من واقعا خوب نیستم نیاز دارم تنها باشم متوجه هستی ؟
نفسش رو با عصبانیت بیرون فرستاد :
_ آره
لبخندی بهش زدم خوب بود که من رو درک میکرد و متوجه میشد چی بهش میگم
دیگه تا رسیدن به خونه ساکت شده بودیم …
* * *
_ بهار
_ بله
_ بشین باید صحبت کنیم
کلافه نشستم امشب آریا مونده بود و قصد نداشت جایی بره رسما داشت بهم فشار میومد
خیره به من شد و گفت :
_ میخوام دلیل رفتنت رو بفهمم؟
_ دلیلش !
_ آره
_ میدونی من و کیانوش طلاق گرفتیم ، من دیگه جایی اونجا نداشتم میخواستم با پسرم بریم که پسرم رو از من گرفتند پولام رو گرفتند چون میگفتند حق تو نیست لباسامم گرفتن فقط مدارکم رو دادند پرتم کردند بیرون میدونستم پسرم پیششون جاش امن هست ترجیح دادم برم جایی که کسی پیشم نباشه .
_ حتی من ؟
_ آره
کلافه شده بود کاملا از حالت چشمهاش مشخص بود ، چند دقیقه ساکت شد بعدش پرسید :
_ دلیلش چیه خواستی از منم دور باشی مگه من داداشت نبودم ؟
_ داداشم بودی ، اما خودت باعث شدی این رابطه بین ما خراب بشه
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد :
_ اصلا متوجه منظورت نمیشم که چی داری واسه خودت میگی
_ تو خرابش کردی آریا من بهت اعتماد ندارم دیگه و دوست ندارم ببینمت
اخماش بشدت تو هم فرو رفته بود :
_ چیکار کردم اونوقت که اعتماد تو نسبت به من از بین رفته هوم ؟
نفس عمیقی کشیدم واقعا نمیدونستم چی باید جوابش رو بدم بنظرم رد داده بود
_ فعلا نمیتونم بگم
_ چرا ؟
_ چون نمیشه
پوزخندی زد :
_ تو فقط دنبال بهانه بودی همین وگرنه من کاری انجام نداده بودم که اعتماد تو از بین بره
ساکت شده داشت به من نگاه میکرد مشخص بود حسابی گیج و کلافه شده ولی فعلا وقتش نبود
_ هر جوری راحت هستی فکر کن آریا دیگه واسم مهم نیست ، فقط میخوام به زندگیم رسیدگی کنم همین پس اگه میشه دیگه نیا و ….
_ بسه
ساکت شدم که با عصبانیت ادامه داد ؛
_ من هر وقت دوست داشته باشم میام دیدن خواهرم و تو نمیتونی به من دستور بدی شنیدی ؟
_ نه
_ پس مثل اینکه تو دنبال دعوا هستی !
_ ببین آریا من دوست ندارم ببینمت این کجا نامفهوم هستش ؟
_ تو نمیتونی تصمیم بگیری
با عصبانیت خندیدم ؛
_ نه بابا
_ آره
_ پس کی باید تصمیم بگیره
_ من !.
واقعا دیگه نمیدونستم چی باید بهش بگم رسما انگار عقلش رو از دست داده بود ، و من اون رو اصلا مقصر این اتفاقات نمیدونستم ولی خودش باعث شد نسبت بهش بی اعتماد باشم حالا نمیتونم پیشش باشم وقتی میدونم تموم این مدت میدونسته بهادر کیانوش هست و به من نگفته ، حتی الان هم نگفته بود
آریا هر روز داشت میومد دیدن من و نمیتونستم باهاش مخالفت کنم ، بلاخره داداشم بود دوستش داشتم ، قلبم حسابی شکسته بود اما با این حال قصد نداشتم قلبش رو بشکنم اینطوری بهتر بود
_ بهار
به سمت طرلان برگشتم و گفتم :
_ جان
_ واسه ی هفته آینده واست وقت گرفتم میریم پیش دکتر شنیدی ؟
_ نه
_ بهار
_ من حالم خوبه طرلان داری شلوغش میکنی ، میبینی که حالم خوب هستش
نفس عمیقی کشیدم نمیدونستم چی باید بهش بگم رسما عقلش رو از دست داده بود
_ باشه میام لجباز
لبخندی زد و با رضایت گفت ؛
_ لجباز نیستم اما قصد ندارم با جونت بازی کنم میشناسمت تو این موارد
_ چیشد امروز تونستی از دستش فرار کنی ؟
خندید :
_ آره
_ هر روز میاد طرلان
_ داداشته خوب
_ اما میدونی که دوست ندارم بیاد از دستش حسابی دلخور هستم !.
_ فراموش کن چیشده حسابی ناراحت هست این روزا همش میگه چیکار کردم ک تو حتی بهش نگفتی
پوزخندی روی لبم نقش بست ؛
_ خیلی خوب میدونند
نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد :
_ بسه داری خودت رو عذاب میدی بهار خودت که اصلا حواست نیست ببین چقدر مریض شدی
_ من بخاطر دروغ اونا بچم رو هم گذاشتم اومدم ، من دیگه نمیتونم دلم رو باهاشون صاف کنم ب هیچ عنوان !.
_ میخوای همیشه اینطوری باشه
_ نمیدونم
با شنیدن صدای زنگ خونه رفت در رو باز کنه ، لابد آریا اومده بود دوباره اذیت کنه ….
با دیدن کیانوش حسابی متعجب شده بودم ، خیره بهش شده بودم که صداش بلند شد :
_ باید برگردی خونت !
اولش مات و مبهوت داشتم بهش نگاه میکردم ، بعد گذشت چند دقیقه گفتم :
_ ببخشید اما منظورت چیه ؟
نفسش رو با عصبانیت بیرون فرستاد :
_ منظور خاصی ندارم اما …
وسط حرفش پریدم :
_ اما منظورت چی بود که به خودت اجازه دادی همچین چیزی به من بگی ؟
ساکت شده داشت به من نگاه میکرد مشخص بود حسابی ناراحت شده اما این اصلا به من ارتباطی نداشت همش تقصیر خودش بود نباید این شکلی باهام برخورد میکرد ، با صدایی خش دار شده گفت :
_ بیا پیش پسرت باش
_ دوست ندارم زندگی پسرم تحت تاثیر قرار بگیره میخوام پیش خانواده ی پدرش خوشحال باشه
با عصبانیت خندید
_ دوست نداری واسه ی بچت مادری کنی ؟
_ من واسش مادری کردم که الان اینجا هستم وگرنه خیلی راحت میتونستم پیشش باشم و باعث بشم پسرم تو اون جنگ و دعوا بزرگ بشه و ….
نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد :
_ کافیه
_ چی !
_ بحث کردن بیخود میگم کافیه چون تو مجبور هستی برگردی و واسه ی پسرت مادری کنی .
_ درد تو همینه ؟
_ آره
_ عین سگ داری دروغ میگی
اخماش بشدت تو هم فرو رفت و رو بهم توپید :
_ مودب باش
_ چرا باید مودب باشم در مقابل کسایی مثل تو واقعا باعث میشید حال آدم خراب بشه
چشمهاش شده بود کاسه ی خون کاملا مشخص بود عصبانی هستش اما دست خودش نبود
بلند شد و با خشم غرید :
_ دوست داری یه بلایی سر تو بیارم آره ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ مثلا میخوای چ بلایی سر من بیاری دیگه ؟ مونده کاری نکرده باشید بخواید بکنید
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واییی بذارین خو پارت جدیدووووو
عوعف واقعا این بهادر خیلی رو مخه
اخه یکی نیس بگه عنتر بهش بگو خو اذیت میکنی چرا
اه این بوسه رو هم ک دیگه نگم
خاعک تو سر همشون
فق زود پارت بذارین خو ببینیم چرا این همه بلا سر این بهار بیچاره اوردن و چرا دارن همچین گوهایی میخورن
اهم
ببخشین حرفام بد بود ولی واقعا دیگ عصبی شدم
و من هر روز میام ببینم پارت جدید هس یا ن
خو هفته دوتا بذارین😒
خدافظ
بعد یک هفته اومدم تازه می بینم پارت جدیدی نیسسسسسسسس.
تایید نشه
.
.
لطفا پارت بعدی و بزارید خیلی سه هفته شد
سلام لطف هفته ی یک باز پارت بزارین نه دوهفته یا سه هفته یه بار نمیتونم دیگه صبر کنم دیر دیر میزارین هفته دوبار پارت بزارین
سلام
ای بابا آخرش کی پارت جدید و میزارید
سلام لطفا زود تر پارت جدید را بگزارید
تورو خدا زودتر پارت بزارید،سر این کیانوش حسابی اعصابم خورد شده.
هفنه ای دوبار پارت بزاریددددد
غصه نخور قشنگم!
بیا بوست کنم!
نههه بوسات فقط برا من والی هست ولی اگه حسودی کنه برا خودمه😂😂
بوسای من متعلق به همست!
فقط تف داره!
خو همین تفش خوبه نه😂😂
چه جوری غصه نخورم،خیلی وقته پارت نزاشنه
هعیی چی بگم والا!
سلام لطفا زودتر پارت بزارید همیشه خیلی طول میکشه تا پارت بزارید . ممنون:pray:
بله دقیقا
جدن کاش این بهار میرفت پیش مادرش
اینجوری دیگه کیانوش /بهادر/ بعد چندسال دوباره سروکلش تو زندگی دختره پیدا نمیشود و بهار مجبور نمیشوود با ناراحتی و عصبانیت تحملش کنه
حالا این طرلان و آریا یچیزی
اما این کیانوش/ بهادر/ خییییلی اعصابخورد کن
از اولش هم که بهادر بود اعصابخوردکن بودش تا همین الان:flushed::dizzy_face::rage::angry: