من و کیانوش همش با هم بحث داشتیم اصلا نمیتونستیم همدیگه رو تحمل کنم حتی شده واسه ی یه ثانیه این قضیه کاملا مشخص بود نمیدونم چقدر زمان گذشته بود که دستم رو تو دستش گرفت و گفت :
_ به من نگاه کن ببینم !.
تو چشمهاش خیره شدم که ادامه داد :
_ دوباره اجازه نمیدم بری باید پیش پسرت باشی ، پس بیخودی دنبال بهانه نباش
بعدش گذاشت رفت منم مات و مبهوت داشتم به جای خالیش نگاه میکردم …
_ بهار
خیره به چشمهام شد :
_ جان
_ یه سئوال بپرسم ؟
_ آره
_ چیزی بین تو کیانوش شده
_ نه
_ اما …
یهو ساکت شد ک متعجب پرسیدم :
_ طرلان چیزی شده داری همچین سئوال هایی میپرسی راستش رو بهم بگو
با شنیدن این حرف من دستپاچه شد نگاهی بهم انداخت و گفت :
_ نه چیزی نشده اصلا
_ خیلی عجیب شدی امروز
_ چیزی نیست
واقعا حسابی عجیب شده بود نمیدونستم چرا این شکلی شده اصلا
صدای بوسه اومد :
_ اومدی به دوستت مشورت بدی ؟
طرلان اخماش رو تو هم کشید :
_ مواظب حرفات باش
_ چیه مگه دروغ میگم ؟
_ آره زیادی مزخرف میگی پس بهتر هستش دهن کثیفت رو ببندی
آره واقعا خوب میشد اگه ساکت میشد ولی مگه میتونست دهنش رو ببنده و ساکت باشه همش باید یه چیزی میگفت دقیقا همین عادتش شده بود و باعث میشد در نظرم منفور بشه خیلی زیاد
صدای کیانوش اومد :
_ چخبره ؟
طرلان خیره بهش شد و گفت :
_ بهتره جلوی زنت رو بگیری کیانوش من اومدم پیش دوستم اومده به من توهین میکنه قصدش چیه از اینکارا آخه
کیانوش تیز به سمت بوسه برگشت :
_ چ غلطی میکنی ؟
رنگ از صورتش پرید :
_ هیچ
_ پس طرلان چی داره میگه ؟
به سختی لبخندی زد :
_ داره حسادت میکنه
کیانوش با عصبانیت خندید و رو بهش توپید :
_ به چی دقیقا داره حسادت میکنه ؟
اشک تو چشمهاش جمع شد
_ به رابطه ی ما داره حسادت میکنه
کیانوش به سمتش رفت بازوش رو تو دستش گرفت و خطاب بهش با خشم غرید :
_ راه بیفت
بوسه رو با خودش برد ک طرلان لبخندی زد ؛
_ خوب شد حسابش رو رسید
_ دیوونه
_ با تو هم اینطوری رفتار میکنه ؟
_ من اصلا محلش نمیزارم
_ واقعا
_ آره
واقعا همینطور بود من بهش محل سگ هم نمیذاشتم ک بخواد نزدیکم بشه
چند ساعت نشست صحبت کردیم بعدش اریا اومد همراهش رفت احساس تنهایی میکردم کاش میشد طرلان همیشه پیشم بود
_ بهار
با شنیدن صدای گیسو خانوم سرم رو بلند کردم و جوابش رو دادم :
_ بله
_ تنها نشستی
_ آره
پیشم نشست و گفت :
_ پس طرلان کجاست ؟
_ رفت
کاملا مشخص بود میخواست باهام صحبت کنه اما هیچ چیزی نمیتونست مثل سابق باشه …
_ میخواستم درمورد یه چیزی باهات صحبت کنم !
با چشمهای ریز شده بهش داشتم نگاه میکردم درمورد چی قصد داشت با من صحبت کنه نمیدونم چقدر گذشته بود که خیره به من شد و گفت :
_ بهار
_ جان
_ میشه با من مثل سابق باشی من پشیمون هستم از گذشته خیلی زیاد
چون بهادر زنده بود قصد داشت رفتارش رو با من خوب کنه
_ من گذشته واسم مهم نیست الان مهمون شما هستم کاری با شما ندارم گیسو خانوم
خانوم رو عمدی گفتم تا متوجه حد و حدوش بشه ، تلخ خندید :
_ نمیشه مثل سابق باشیم
_ نه
بعدش بلند شدم ک صداش بلند شد
_ من واقعا پشیمونم
_ خوبه
بعدش راه افتادم سمت اتاقم خوب بود چون پشیمونیش به من ضربه نمیزد
* * * *
_ بابا
_ جان
_ شما سر قبر بهادر نمیرید ؟
چشمهاش گرد شد
_ چی ؟
_ این چند سال من همیشه میرفتم میشه گفت هر روز اما شما رو ندیدم اصلا به این زودی فراموشش کردید ؟
بوسه با عصبانیت گفت :
_ سر میز شام وقت واسه ی صحبت نیست
یه تای ابروم بالا پرید :
_ چرا عصبانی میشی !؟
_ چون داری چرت و پرت میگی !.
_ صحبت درمورد شوهرم چرت و پرت هستش ؟!
_ آره
_ بسه بوسه
نگاهش به کیانوش افتاد و ساکت شد مشخص بود داره بهش فشار میاد …
بابا لبخندی زد و گفت :
_ شاید وقتایی که من میرفتم تو نبودی !
متفکر بهش چشم دوختم داشت درست میگفت ، لبخندی بهش زدم :
_ حق باشماست
اما میدونستم دروغه چون همشون خبر داشتند کیانوش همون بهادر هستش ، کیانوش خیره به من شد و با صدایی سرد پرسید :
_ وقتی انقدر شوهرت رو دوستش داشتی چجوری راضی شدی پسرت رو بزاری بری .
_ حال روحی من مناسب نبود ، وقتی داشتم میرفتم پسرم رو با خودم بردم اما ازم گرفتند و تهدیدم کردند میتونستم دوباره بیام اما نخواستم زندگی واسه ی پسرم سخت بشه واسه ی همین ترجیح دادم همینجا باشه
_ که اینطور
_ بله
_ بهانه ی خوبی بود
_ بوسه تو با من مشکلی داری ؟
_ آره باهات مشکل دارم بعد گذشت چند سال که عشق و حالت و کردی اومدی پسرم رو از پیشم ببری فکر کردی چرا باید ازت خوشم بیاد
خندیدم :
_ نه کیانوش پدر بهنام هستش نه تو مادرش و باهاش نسبتی دارید پس انقدر مزخرف نگو بوسه از کی تا حالا پسر من شده پسر تو ؟
چشمهاش برق بدی زد :
_ نمیتونی پسرم رو ببری من بهت همچین اجازه ای نمیدم مطمئن باش
_ هر کاری از دستت برمیاد انجام بده
_ رسما یه روانی هستی !.
_ کسی که روانی هستش من نیستم شمایید بهتره به خودتون بیاید
دود داشت از سرش خارج میشد مشخص بود حسابی اعصابش خورد شده
_ بهار
_ جان
_ باهاش هم صحبت نشو
_ باشه
با شنیدن این حرف بابا بیشتر خشمگین شد و گفت :
_ شما هم دارید ازش دفاع میکنید آره
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا۸۶نمیزاریمیدونیازکی۸۵گذاشتیجراانقدردیربهدیرپارتمیزاری
نویسنده دیر میزاره
86 کووو؟!!!
چرا پارت ۸۶ نیست؟
چرا پارت ۸۶ نیست 😐😐😐💔
نویسنده این رمان کیه ؟؟؟