رمان عشق تعصب پارت 88 - رمان دونی

رمان عشق تعصب پارت 88

 

بعد رفتن پرستو زیاد طول نکشید سر و کله ی کیانوش پیدا شد اومد روی تخت نشست و پرسید :
_ بهتری ؟
_ من حالم خوبه فقط اگه تو از اینجا بری خیلی خوب میشه میدونستی
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد ، چند دقیقه که گذشت گفت :
_ چرا انقدر از من متنفری ؟
_ متنفر نیستم فقط خوشم نمیاد کسی که قبلا بهم تجاوز کرده ، و مرد متاهل هستش همش بیاد پیش من مخصوصا که زنت خیلی روی مخ من هستش
خندید
_ اما برعکس من از تو خیلی خوشم میاد
چشم غره ای به سمتش رفتم رسما یه روانی بود که عقلش رو از دست داده
_ به من نگاه کن
تو چشمهاش زل زدم که ادامه داد :
_ خیلی دوست داشتنی هستی
_ گمشو
بلند شد خونسرد از اتاق خارج شد انگار قصدش فقط این بود من رو اذیت کنه
* * * *
_ بابا
_ جان
_ چقدر مونده بهنام بیاد
لبخندی زد و گفت :
_ صبور باش عزیزم زیاد نمونده
نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم حسابی دلتنگ پسرم شده بودم مگه میتونستم اصلا صبور باشم کاش میشد همه چیز درست پیش بره اینطوری خیلی بهتر میشد
_ بهار
خیره به بوسه شدم و سرد گفتم :
_ بله
_ میدونستی شوهرم تو رو دوستت نداره ؟
کلافی پوفی کشیدم چقدر خوشش میومد بحث کنه ، سکوت کردم که بابا بهش تشر زد :
_ بسه
_ چرا عصبانی شدید فقط داشتم واقعیت رو بهش میگفتم باید بدونه تا حدش رو بفهمه
پرستو خطاب بهش گفت ؛
_ رسما عقلت رو از دست دادی میدونستی ؟
_ نه

_ شوهر تو چ‌ نسبتی با من داره که دوست داشتنش یا نداشتنش واسه ی من مهم باشه ؟
بوسه ساکت شده داشت به من نگاه میکرد چشمهاش پر از حرف بود چند دقیقه که گذشت گفت :
_ تو خوب میدونی !.
لبخندی بهش زدم و گفتم :
_ من از چیزی خبر ندارم تو داری به من میگی چ اتفاق هایی افتاده
دود داشت از سرش خارج میشد مشخص بود حسابی داغ کرده
_ داری واسه ی شوهرم عشوه میای قصد داری کاری کنی بیاد سمتت
_ چیزی زدی ؟
با عصبانیت بلند شد خواست بیاد سمتم که بابا فریاد کشید :
_ بسه دیگه داری شورش رو درمیاری نکنه دیوونه شدی عقلت رو از دست دادی ؟
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ من نه اما کسی که عقلش رو از دست داده شماها هستید رسما دیوونه شدید
_ گمشو زود باش
با رفتن بوسه نشست دستی تو موهاش کشید حسابی عصبی شده بود
_ بهار
_ جان
_ از دستش ناراحت نباش خودت که میشناسیش میدونی عقل درست حسابی نداره
_ مهم نیست ولی باید عقلش سرجاش بیاد قرار نیست همش چرت و پرت بگه
گیسو خانوم گفت ؛
_ وقتش رسیده از اینجا بره
بابا سری به نشونه ی تائید تکون داد ، پوزخندی گوشه ی لبم نشست چرا میخواستند زن پسرشون رو بفرستن بره چ دلیلی میتونست داشته باشه
_ بهار
_ جان
_ تو به دیدن طرلان و آریا رفتی ؟
_ نه ، چطور ؟
_ چیزی نیست همینطوری پرسیدم !.
میدونستم الکی همچین چیزی نمیپرسه حتما یه اتفاقی افتاده که من بی خبر هستم حالا چی خدا میدونست !

باید هر چ زودتر میرفتم دیدن طرلان شاید اتفاقی افتاده باشه که من بی خبر هستم ، بلند شدم رفتم سمت اتاقم شماره ی طرلان رو گرفتم هیچ خبری نشد استرس افتاد به جونم سریع آماده شدم رفتم بیرون که کیانوش داشت از ماشینش پیاده میشد با دیدن من به سمتم اومد و متعجب پرسید :
_ چت شده ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ چیزی نیست
بعدش خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو تو دستش گرفت و گفت :
_ وایستا ببینم
سرجام ایستادم خیره بهش شدم که یه تای ابروش بالا پرید :
_ ببینم اتفاق بدی افتاده ؟
_ نه
_ پس این چ حال و روزی هستش که شما دارید ؟
نفسم رو لرزون بیرون فرستادم :
_ مطمئن باشید هیچ چیزی نشده که شما اینقدر دارید میترسید پس مطمئن باشید
با چشمهای ریز شده داشت نگاه میکرد مشخص بود میدونست چیزی نشده اما ترسیده بود
_ بهار
با صدایی گرفته شده گفتم :
_ جان
_ یه سئوالی واسه ی من پیش اومده ؟
_ چی ؟
_ چرا اینطوری شدی
اشک تو چشمهام جمع شد
_ دلشوره دارم خیلی زیاد
چشمهاش گرد شد
_ دلیلش چیه ؟
_ میترسم واسه ی اریا و طرلان اتفاقی افتاده باشه ، باهاشون تماس گرفتم خبری نشد .
_ چیزی نشده
_ باشه میرم ببینم
_ صبر کن فردا میبرمت
_ نه
_ باشه بیا سوار شو خودم میرسونمت
به سمت ماشینش رفتم اما میدونستم یه چیزی شده ولی خوب مگه این استرس دست از سر من برمیداشت …

با دیدن آریا که سر و صورتش زخمی شده بود ، جیغی کشیدم و اشکام روی صورتم روون شد به سمتش رفتم و با گریه گفتم :
_ چت شده چ بلایی سرت اومده ؟
_ چیزی نیست حالم خوبه گریه نکن
بعدش با اخم به کیانوش خیره شد و رو بهش توپید :
_ واسه ی چی آوردیش ؟
_ خودش اصرار داشت بیاد تنهایی نمیتونستم اجازه بدم بیاد
صدای طرلان بلند شد :
_ بهار گریه نکن باز حالت بد میشه ، خداروشکر به خیر گذشت چیزی نیست
به سمت طرلان برگشتم دلخور بهش داشتم نگاه میکردم چرا بهم نگفته بود
خودش متوجه شد گفت :
_ تو حالت بد بود نمیتونستم چیزی بگم بعدش چیزی نشده ک …
_ پس چرا این شکلی شده
_ یه تصادف کوچیک
دوباره بغضم ترکید یهو دردی تو قلبم پیچید ، صورتم جمع شد که طرلان ترسیده به سمتم اومد
_ بهار خوبی ؟
_ قرصم
سریع قرص زیرزبونیم رو آورد بعدش حالم بهتر شد ، کیانوش با خشم غرید :
_ باز حالت بد شد تقصیر منه نباید اجازه میدادم بیای ببین چیشد
_ من خوبم
آریا خیره بهم شد
_ چرا خودت رو اذیت میکنی ببین من حالم کاملا خوب هستش پس نیاز نیست نگران باشی
_ میشه !
_ آره
نمیشد من نمیتونستم این نگرانی رو از خودم دور کنم واقعا سخت شده بود
_ به من نگاه کن ببینم
تو چشمهاش زل زدم که پرسید :
_ تو که من واست مهم نبودم پس نباید اینطوری گریه کنی !.
_ خفه شو هر کاری کرده باشی بازم داداشم هستی اصلا مگه میشه ناراحت نباشم .

لبخندی روی لبش نشست و گفت :
_ خوشحالم که دارم همچین چیزی میشنوم !
سری واسم تکون داد دستم رو تو دستش گرفت و با صدایی گرفته شده پرسید :
_ تو خودت خوبی ؟
_ آره
چند دقیقه گذشت حالا همشون نشسته بودند خیره بهش شدم و گفتم ؛
_ کی همچین بلایی سرت آورده
_ هیچکس
_ مطمئن باشم ؟
_ آره
با چشمهای ریز شده داشت به‌ من نگاه میکرد حسابی شک داشت مشخص بود اما کاش بهم میگفت حیف که سکوت کرده بود و دروغ میگفت همشون میدونستند و قصد نداشتند چیزی بهم بگن
صدای کیانوش بلند شد :
_ پاشو بریم
_ اجازه بده پیش داداشم باشم
_ نمیشه
_ چی ؟
_ متوجه شدی چی بهت گفتم اصلا همچین چیزی نمیشه پس پاشو زود باش
_ باشه
ناچار بلند شدم اما حسابی حالم بد شده بود کاش میشد همه چیز درست بشه
* * * *
_ بهار
_ بله
_ دیگه حق نداری جایی که حالت بد میشه بری شنیدی چی گفتم ؟
_ نه
خشمگین داشت بهم نگاه میکرد که گفتم :
_ چیه چرا داری اون شکلی نگاه میکنی هان ؟
_ من بهت اجازه نمیدم بیای داری با جون خودت بازی میکنی و خودت انقدر احمق هستی که چیزی واست مهم نیست
چشم غره ای به سمتش رفتم :
_ مودب باش
_ تو باید مودب باشی !
_ قاطی کردی ؟
_ نه
_ کاملا مشخصه قاطی کردی
_ اصلا اینطور نیستش
_ هست !.

🍁🍁🍁🍁🍁

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آدمکش

  خلاصه رمان :   ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی از موادفروش‌های لات تهران! دختری که شب‌هاش رو تو خونه تیمی صبح می‌کنه تا بالاخره رد قاتل رو می‌زنه… سورن سلطانی! مرد جوان و بانفوذی که ساینا قصد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سرپناه pdf از دریا دلنواز

خلاصه رمان :       مهشیددختری که توسط دوست پسرش دایان وبه دستورهمایون برادرش معتادمیشه آوید پسری که به خاطراعتیادش باعث مرگ مادرش میشه وحالاسرنوشت این دونفروسرراه هم قرارمیده آویدبه طور اتفاقی توشبی که ویلاشو دراختیاردوستش قرارداده بامهشید دختری که نیمه های شب توی اتاق خواب پیداش میکنه درگیر میشه آوید به خاطر عذاب وجدانی که از گذشته داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه عشق ترگل pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :     داستان در مورد دختری شیطون وبازیگوش به اسم ترگل است که دل خوشی از پسر عمه تازه از خارج برگشته اش نداره و هزار تا بلا سرش میاره حالا بماند که آرمین هم تلافی می کرده ولی…. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sheida
Sheida
3 سال قبل

بنظرم اسم این رمانو باید میذاشتی (تجاوز)!
چون ب ی زن اینهمه تجاوز شده و بازم این زن بیخیال داره زندگیشو ادامه میده!!!

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x