رمان عشق تعصب پارت 98 - رمان دونی

رمان عشق تعصب پارت 98

 

_ میشه تمومش کنی چون واقعا دیگه داری اعصابم رو خورد میکنی !
با شنیدن این حرف من چشمهاش گرد شد متعجب یهو گفت :
_ چت شد یهو چرا این شکلی شدی ؟
نمیدونست بهادر باعث این حال من شده بود ، دستی به صورتم کشیدم و گفتم :
_ ببخشید من زیاد حالم خوب نیست
بعدش خواستم برم ک بازوم رو تو دستش گرفت و رو بهم توپید :
_ وایستا ببینم
سرجام ایستادم ک پرسید ؛
_ چیشد بهم بگو ؟
اشک تو چشمهام جمع شد
_ ببخشید آریا رسما انگاری دیوونه شدم نمیدونم اصلا چی درسته چی غلط تو به بزرگواری خودت ببخش
چشمهاش رو محکم روی هم فشار داد
_ باشه عزیزم
قلبم داشت تند تند میزد اصلا دست خودم نبود
_ بهار
_ جان
_ خیلی سخته این اتفاق ها ک واست فتاده این رو میدونستی مگه نه ؟!
_ آره
واقعا هم میدونستم ولی خوب نمیشد کاریش کرد
_ بیا اینجا ببینم
با شنیدن این حرفش به آغوشش پناه بردم ک با مهربونی خطاب بهم گفت :
_ تو خیلی واسم عزیز هستی اصلا دوست ندارم اشک به چشمهات بیاد
میدونستم چی داره میگه همیشه واسه ی من مهربون و دوست داشتنی بود
_ بهار
_ جان
_ بهتری ؟!
_ آره
واقعا هم حالم خیلی زیاد بهتر شده بود و این قضیه میتونست کمک بزرگی بهم بکنه
دیگه اصلا رد داده بودم نمیدونستم چی درسته چی غلط فقط میخواستم هر چ زودتر مشکلی ک داشتم حل بشه .

کیانوش اومد پیشم وایستاد و گفت :
_ هنوزم از دست من عصبانی هستی ؟!
چشم غره ای به سمتش رفتم و گفتم :
_ نه نیستم چون هیچ دلیلی برای این کار نیستش خودت که بهتر میدونی
_ شاید
نمیشد بهش چیزی گفت رسما رد داده بود یا میشد گفت عقلش رو از دست داده بود
_ بهار
_ چیه !
_ بهتره با این وضعیت کنار بیای من اگه مخفی کردم واسه ی خودتون بود
با تمسخر پرسیدم :
_ واقعا
_ آره
_ پس چرا هیچ جوره این قضیه تو مخ من نمیره نکنه چیزی خورده تو سرت
_ بهار
_ دروغ میگم ؟ باشه مخفی کردی بخاطر خودمون بود زن گرفتنت چی بود
نفس عمیقی کشید و گفت ؛
_ یه ازدواج کاری که به زودی تموم میشه اصلا عشقی در کار نیست
با عصبانیت خندیدم داشت من رو خشمگین میکرد و خودش انگار حالش نبود
_ یه ازدواج کاری یا یه ازدواج عاشقانه که پنهانش کردی و داری میکنی ؟
نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد
_ همچین چیزی نیستش اصلا
_ درسته نیست حق با توئه ما نمیتونیم تو این قضیه دخالت کنیم چیزی بگیم
بعدش خواستم برم ک بازوم رو گرفت
_ وایستا
ایستادم خیره بهش شدم ک گفت ؛
_ چته ؟
_ خودت بهتر میدونی
_ من نمیدونم
_ تو به من خیانت کردی
عصبانی شد
_ چرت و پرت نگو چ خیانتی یه ازدواج کاری بود ک یه مدت دیگه تموم میشه
اخماش رو بشدت تو هم کشید
_ انقدر دروغ به هم نباف همه چیز مثل روز روشن هستش داریم میبینیم .

دیگه توان کل کل کردن نداشتم میخواستم دست از دروغ گفتن برداره البته اگه عاقل میشد
_ بهار
خیره بهش شدم و گفتم :
_ جان
_ تو هنوزم باهاش سر جنگ داری ؟
_ طرلان بحث سر جنگ نیست اما اصلا نمیتونم باهاش کنار بیام یه جوری هستش باعث میشه بره روی مخ من میدونی خودش باعث میشه
لبخندی زد :
_ دوستت داره
_ دوست داشتنش بخوره تو سرش اصلا مگه اون عشق حالیشه
_ اینطوری نگو
_ دروغ ک نمیگم حرفام همش عین واقعیت هستش پس بهتره با خودش کنار بیاد
_ درسته حرفات واقعیت هستش ولی خوب خودت شوهرت رو میشناسی
_ دیگه نمیشناسمش اصلا واسم اصلا قابل اعتماد نیست میترسم کار دستش بدم
یه تای ابروش بالا پرید :
_ میترسی ؟!
_ آره
دستم رو تو دستش گرفت و گفت :
_ نترس درست میشه
_ امیدوارم
_ پس بلاخره گفت
با شنیدن صدای بوسه به سمتش برگشتم اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم ؛
_ چیه توقع داشتی نفهمم ؟
پوزخندی زد ؛
_ حالا ک فهمیدی مثلا چ سودی واست داشت
بد نبود یکم آتیشش بزنم شاید دلم خنک بشه اینطوری حالش هم گرفته میشد
_ مثلا اینکه تو رو طلاق میده
جا خورد مشخص بود اما خیلی زود خودش رو جمع و جور کرد
_ من رو طلاق نمیده
قهقه ای زدم :
_ آره جون عمت فکر کردی عزیز هستی خیلی طلاقت نده یا چی
_ چیزی نیست ولی اینقدر عجیب غریب صحبت نکن .

_ چیشد چرا جا خوردی ؟
_ کیانوش من و دوستم نداره هیچوقت طلاقم نمیده مطمئن باش
خونسرد گفتم ؛
_ به زودی مشخص میشه
_ درسته مشخص میشه
صددرصد مشخص میشد و اون نمیتونست جلوی یه سری واقعیت ها رو بگیره
_ چخبره باز
صدای کیانوش بود بوسه به سمتش برگشت و با صدای مثلا ناراحتی گفت :
_ قراره من رو طلاق بدی مگه ؟
_ نه
جا خوردم شوکه شده بودم این واقعا خود کیانوش بود داشت همچین چیزی میگفت
بوسه لبخند شیطانی زد
_ دیدی قرار نیست طلاق بگیریم پس بهتره زیاد به دلت صابون نزنی
_ بوسه
_ باشه عزیزم من ک چیزی نگفتم
خون داشت خونم رو میخورد کیانوش رسما داشت من رو بازی میداد
_ متاسفم واست
_ بهتره واسه ی خودت متاسف باشی زندگی همیشه اون شکلی ک میخوایم پیش نمیره
_ شاید
دستم رو تو دستش گرفت و گفت :
_ بهار
_ جان
_ ناراحت نشو
چشمهام پر شده بود
_ دیدی چجوری باهام صحبت کرد
_ شاید دلیلی داشته باشه
_ دیگه نمیتونم ببخشمش
_ این شکلی نگو
_ اون باعث شد تحقیر بشم اونم جلوی یکی مثل بوسه اصلا مگه میشد ناراحت نشد
نفسش رو لرزون بیرون فرستاد
_ به وقتش همه چیز روبراه میشه
_ امیدوارم همینطور ک میگی بشه

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان از عشق برایم بگو pdf از baran_amad

  خلاصه رمان :   جلد دوم ( جلد اول یکبار نگاهم کن)       نقش ماکان تو این داستان پر رنگ تر باشه و یه جورایی ارشیا و ترنج کم کم می رن تو حاشیه و ماکان و چند شخصیت جدید وارد ماجرا می شن که کلی میشه گفت یجور عشق ماکان رو نشون میده! به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی و….، به اسم گروه آفتاب به سرپرستی سید علی، در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده

    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی

    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که علاقه ای به او ندارد و سه بچه تخس که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز

  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد دانشگاه، دختری محکم، جسور و معتقد وجود دارد که بین

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
amir
amir
3 سال قبل

حداقل میتونی روزی یک پارت بزارید چون اینطور خواننده هاتو از دست میدی و خیلی به حاشیه میپردازید متوجه عشق وسختیهایی که کشیدن شدیم اینکه با ادمای کله گنده خلاف کار طرفن ولی میتونی باروزی یک یا دوپارت زودار تمومش کنی ویه رمان زیبا و جذبتر بزارید

M
M
3 سال قبل

من چهار ساله این رمانو میخونم پس کی قراره تموم بشهه خسته شدمم نویسنده داری بیش از حدد چرت مینویسی😐😐😐

Satin
Satin
3 سال قبل

چرت ترین رمانی هست که تا حالا بعد از ۱۰۰۰تا رمان خوندم….این چیه واقعا؟
اصن نمیشه بهش گفت رمان …اول هاش خوب بود اما از بعد اینکه بهادر به اصطلاح تصادف کرد این رمانم دیه بی خود شد….خداییش فاز نویسنده رو نمیفهم

دلارام
دلارام
3 سال قبل

دیگه شخصیت بهادری یا همون کیانوش حال بهم زن شده هم خدارو می خواد هم خرمالو این که اصلا عشق نیست بهتر بود توی این رومان بهادر روحانی میشه بهتر میشد کنار آمد با این رومان

Samane
Samane
3 سال قبل

تموم شد؟
خیلی تاثیر گذار بود.

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x