شوکه پرسیدم:
-حتی تنم!؟
خدا خدا میکردم جوابی بهم نده که من رو از خودش مایوس بکنه اما اون گفت:
-حتی تتتو!
ناباورانه و بهت زده نگاهش کردم باورم نمیشد واقعا اونه که داره همچین حرفهایی رو بهم میزنه.
یعنی واقعا حاضر بود من بدنم رو دراختیار اون مرد بزارم تا قرار داد خودش خوب پیش بره!؟
چشمهام با بهت زدگیب روی صورت برافروخته از خشمش به گردش دراومد.
متحیر لب زدم:
-خیچ معلومه داری چی میگی!؟یعنی من واقع باید تن به خواسته های اون میداد؟!
با تحکم جواب داد:
-بله! باید اینکارو میکردی!
دیگه نتونستم این شرایط رو تحمل بکنم. یا اینکه این حرفهارو بشنوم و شاکت بمونم.با نفرت لب زدم:
-تو خیلی حال بهم زنی دیاکو…تو رقت انگیزی و چندش…حالم از خودم بابت اینکه به توی عوضی حس داشتم بهم میخوره.
تو بی غیرت ترین مردی هستی که تو تمام زندگیم به چشم خودم دیدم…یه بی غیرت آش…
حرفم تموم نشده بود که دستشو بالا برد و قبل از تموم شدن حرفهام کشیدی خیلی محکمی به سمت راست صورتم زد.اونقدر محکم که برق از چشمهام پرید و جاری شدن خون از کنج لب خودم و گز گز کردن صورتم که انگار درحال اتیش کشیدن بود رو کاملا احساس میکردم!
باور نکردنی بود…اون من زد…
اون همم دربرابر چشمهای گرد شده از تعجب مونایی که همچنان محو تماشامون بود!
اصلا از اینکارش پشیمون نبود.بازهم با خشم و نفرت ودرحالی که حالا کاملا اون روی واقعی خودش رو به من نشون داده بود گفت:
-توی عوضی هیچوقت انتخاب من نیستی و نخواهی بود.تو گند زوی به تمام برنامه هام و حالا توقع داری بازم باهات خوب باشم!؟ هه…کورخوندی …
دستمو روی صورتم گذاشتم و با صدایی مرتعش شده از بغض گفتم:
-حالم ازت بهم میخوره …دیگه هیچوقت پامو اینجا و توی این خراب شده نمیزارم هیچوقت
خواستم بچرخم که دستمو گرفت و با اون صورت از خشم قرمز شده ی ترسناکش گفت:
-وای به حالت اگه اینجارو ول کنی و سرخود بری …اونوقت تو فسخ قرارداد یه طرفه ات چنان پرونده ای واست بسازم که تا آخر عمرت درگیرش باشی…
با نفرت دستمو از توی دستش بیرون کشیدمو گفتم:
-برو به درک عوضی!
و دویدم سمت در درحالی که چشمهام بی پلک زدنی تبدیل شدن به دو ابر بهاری…
و دویدم سمت در درحالی که چشمهام بی پلک زدنی تبدیل شدن به دو ابر بهاری.
حالم از این عوضی که اینهمه سال عاشق و شیفته ی خصلتهای نداشته اش شده بودم بهم میخورد.
کاش میتونستم خفه اش کنم.
کاش میتونستم اینجارو خراب بکنم روی سرش یا اصلا کاش میتونستم برگردم به عقب.اونوقت دیگه محال بود بخاطرش سرو تنم جلوی شهرم لخت کنم و تو چشم و نظرش بشم اون آدم مزخرفی که کثیف و بی شرفه!
اومدم بیرون ودرو محکم پشت سرم بستم.
مونا که فکر کنم شاهد همچی بود بلافاصله بعد از بیرون اومدنم دوید سمتم و با نگاه به صورت خیس اشکم ناباورانه گفت:
-شیواااا چرا…
دماغمو بالا کشیدم و چون واقعا طاقت شنیدن هیچ حرفی رو نداشتم گفتم:
-لطفا هیچی نگوووو…
منشی با پوزخندی تمسخرآمیز تماشا و براندارم کرد.
بانفرت نگاهش کردم.
میتونستم که چقدر از اینکه اینجوری دارم از اینجا میرم خوشحاله ،بااینحال چیزی نگفتم و به سمت در خروجی رفتم.
مونا اما به جای من رفت سمت میز منشی و از خجالتش در اومد :
-حسوددد! یکی هست که اگه بفهمه رنجوندینش اینجارو روی سر همتون خراب میکنه! حسوووود …
اینو خطاب به منشی گفت و دوباره اومد پی من.
صورتم هنوز گز گز میکرد اما چیزی که آزارم میداد قلبم بود.
قلبی که انگتر دیاکو از تو سینه ام بیرونش آورد و بعداز اینکه تومشتش با تمام نفرت فشارش داد راحت و بیخیال انداختش دور.
من دقیقا همین احساس رو داشتم.دقیقا عین همین رو…
من تو خیابون می دویدم و مونا نفس زنان دنبالم میومد و هرازگاهی صدام میزد که بایستم:
-شیوا…شیوا وایسا….شیوا مرگ من وایسا…
توقف نکردم چون دیگه نه حوصله ی خودمو داشتم و نه حوصله هیچکس دیگه ای رو حتی اون…
حتی اون که بهترین و صمیمی ترین رفیقم بود.
بالاخره بهم رسید.
دستمو از پشت گرفت و نگهم داشت.
چرخوندم سمت خودش و گفت:
-چرا بهش اجازه دادی اینکارو باهات بکنه؟
اصلا به چه جراتی اینکارو باهات انجام داداد…؟
دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و با بغض گفتم:
-ولم کن مونا…تورو خدا دست از سرم بردار و راحتم بزار…خواهش میکنم!
اون ایستاد و دیگه لمسم نکرد.
بیشتر متاسف و غمگین صورتم رو نگاه میکرد…نفس عمیقی کشید و گفت:
-من دیدم اون عوضی باهات چیکار کرد…
بازهم اشک توی چشمهام جمع شد. مبدونستم که خیلی برام ناراحت شده خصوصا وقتی عینا و به چشم دید که دیاکو چه رفتاری باهام داشت.
خواستم برم که پرسید:
-چرا اینکارو کرد ؟ چرا ؟
نموندم که جوابش رو بدم.کاش بدونه…کاش بدونه که چون روم نمیشه تو چشمهاش نگاه کنم اینجوری دارم ازش فرار میکنم! کاش.
شروع کردم دویدن و همزمان با صدای بلند گفتم:
-دست از سرم بردار…
بیخیال نشد.دنبالم اومد و گفت:
-آخه اون عوضی چیکارت داشت!؟ چرا کتکت زد؟
چرا داشت سرت داد میکشید؟
بدون اینکه جوابی به سوالش بدم ازش دور شدم.
عصبانی و نگران و صدالبته گله مندانه پرسید:
بدون اینکه جوابی به سوالش بدم ازش دور شدم.
عصبانی و نگران و صدالبته گله مندانه پرسید:
-ناسلامتی من رفیقتم…نمیخوای چیزی بهم بگی!؟
حین راه رفتن چرخیدم سمتش و داد زدم:
-نهههه….برو و دست از سرم بردار…
با عصبانیت و صدای بلند گفت:
-بزار برم حقشو بزارم کف دستش!
داد زدم:
-راحتم بزاااااار….
اونقدر دویدم که فاصله مون از هم به چند متر رسید.
چند قدم دور تر یه تاکسی ترمز گرفت.سوار شدم و با گفتن دربست ادرس خونه رو بهش دادم!
حالم بد بود.
حالم خیلی خیلی بد بود و دلم تنها چیزی که میخواست این بود که برم خونه…
برم خونخ و پناه ببرم به دنیای زیر پتو !
سرمو به سمت پنجره چرخوندم و شروع کردم اشک ریختن!
باورم نمیشد زده تو گوشم.
درد این کم بود اما درد حرفهاش زیاد…خیلی زیااااد.
وقتی به این فکر میکردم هم قلبم تیر میکشید هم مغزم.
واقعا چطور مبتونست اونقدر بی غیرت باشه و اونطور حرفهایی رو به من بزنه.به منی که بخاطرش دست به هرکاری زدم. چطور!؟
ماشین که جلوی خونه توقف کرد چند اسکناس به سمتش گرفتم و پیاده شدم.
سرش رو از شیشه بیرون آورد و بعداز چندبار صدا زدنم گفت:
-خانم…خانم….خانم خیلی پول دادین! بقیه اش…
بدون اینکه برگردم سمتش با صدایی که بخاطر گریه های بیصدام تو دماغی شده بود گفنم:
-مهم نیست!
صداش رو از پشت سر شنیدم که گفت:
“کسی که اینجا زندگی میکنه هم نباید واسش مهم باشه این پول…قربون پولداری”
زنگ رو فشار دادم و به فاصله ی یکی دو دقیقه بعد خدمتکار با دیدنم بدون اینکه سوالی بپرسه گفت:
-سلام شیوا خانم بفرمایید داخل!
درو که باز کرد کنارش زدم و با سر خمیده رفتم داخل.
مامان توی حیاط رو چمنهای مصنوعی با لباس ورزشی نشسته بود و همراه مربی یوگاش تمرین میکرد….
مامان توی حیاط رو چمنهای مصنوعی با لباس ورزشی نشسته بود و همراه مربی یوگاش تمرین میکرد.
نگاه اخمالودی حواله اش کردم.انگار احساس میکردم اون هم توی این ناکامی من شریک و مقصره و جالب اینجا بود که نسبت به اومدنم اون هم با این حال و احوال هیچ واکنشی نشون نداد
هه! البته که باید اعتراف میکردم وقت ورزش و هر اون چیزی که مربوط به زیبایی و اندامش بود، عزرائیل هم از کنارش رد میشد محلش نمیداد و بهش میگفت برو بعدا بیا چه برسه به من…
ولی چه بهتر!
صورت من اونقدر خیس اشک بود و حال و هوام به حدی بد که اگه می دیدم هم میفهمید چه بلایی سرم اومده و چقدر ناخوشم یا حتی اینکه میفهمید از یه نفر یه تو گوشی محکم خوردم.
خودمو که رسوندم به اتاق کیف رو پرت کردم تو هوا و با دراوردن لباسهای تنم خودمو رسوندم به تخت.
دیگه تحمل نداشتم.
دلم یه دل سیر گریه کردن میخواست.
به شکم دراز کشیدم روی تخت.سرم رو تو نرمی بالش فرو بردم وشروع کردم گریه زاری کردن…
* مونا*
قدم زنان یه سمت منشی ای رفتم که بدجور در تکاپوی انجام کارهاش بود و تا کسی مخاطب قرارش نمیداد حتی وقت نمیکرد سرش رو بالا بگیره!
رفت و اومد اونجا اوقدر زیاد بود و اون شرکت اونقدر شلوغ و پر تردد بود که حس میکردم محاله حالا حالا فرصت دیدار گیرم بیاد مگر اینکه از امیر مایه بزارم!
از کنار زن و مرد شیک پوشی که پرونده به دست درحال صحبت و بگو مگو بودن رد شدم و به سمت منشی رفتم.
کنار میزش ایستادم و گفتم:
-سلام…خسته نباشید
گرچه دستش بند بود اما حین مرتب کردن پرونده های روی میزش جواب داد:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
در برابر شیوا شهرام زیادی تک پره. حیفه پسرمون ب مولا😔😂🥀
در برابر شیوا شهرام زیادی تک پره. حیفه پسرمون ب مولا😔😂🥀
ببخشید معمولا ساعت چند پارت گذاری میشه؟
سلام من همونم که اسم رمانت رو توی نظرات رمان صیغه استاد پرسیدم
خدایی رمانت خیلی خوبه تو ۲ روز از اول تا اینجا رو خوندم😍🤩
انشاالله که موفق باشی
میشه هر روز پارت بزاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!
حقششش بودددد
اخیششششش راحت شدم😂
++++
یه پارت دیه بزار دیه خیلی رمان قشنگیع
راستی از زبون شهرام نمیزاری
برا چی نظر منو نمیذاری😐
سلام
علیک سلام😂
تا پس فردا دیده یه پارتم امروز بزار چی میشه زیاد وقت نمیبره که😭
👀👀
وای خیلی خوب بود امروزم خواهش میکنم به پارت بزار
چرا انقدر کم ولی اگه شهرام بفهمه اینجوری باهاش رفتار میکنن خون به پا میکنم😐😂معلومه اصلا
درسته یکم کوتاه بود اما عالیه مرسی فقط اگع میشه از زبون خود شهرامم بگو و اینکه تروخدا زودتر پارت بزار تا دو روز دیگه میمیریم از فضولی😂
میشه لطفا ی پارت دیگه بزارین!؟
امروز خیلی کم بود اگه امکانش هست ی پارت دیگه بزارین .
تا پس فردا خیلی دیره🥲
آدمین عزیزاگه میشه امروزیه پارت طولانی دیگه بزار🙏🙏🙏♥️💗
خیلی کمه داش میمیری یه دو خط بیشتر بزاری💫😐
ادمین جون توروخدا امروز یه پارت دیگه بزار🥺😂🥺