وای که اگه بازم پای ژینوس به این خونه باز بشه دیگه محاله اسمشو بیارم.
بلند شد و گفت:
-برات اسنپ میگیرم!
این دیگه آخرش بود.
بدتربنجمله ای که میشد بشنوم!
لامصب حتی نمیخواست خودش منو برسونه.
حالا شک و شبه هام قوت بیشتری گرفتن و بیشتر مطمئن شدمیه چیزی هست.
یه چیزی که اون میخواد من نمونم و زودتر برم خونه.
متحیر پرسیدم:
-یعنی تو حتی خودت همنمیخوای منو برسونی؟
رفت سمت صندلی راحتیش.یکی از تیشرتهاش رو از روی دسته ی صندلی برداشت و حین پوشیدنش جواب داد:
-کار واجبی دارمشیوا! نمیتونم برسونمت
دست به سینه و با اخم پرسیدم:
-کار واجب داری یا ملاقت واجب داری…
سرش رو جنبوند و گفت:
-آره اتفاقا یه ملاقات واجب دارم….
عصبی و پوزخند زنان پرسیدم:
-لابد با یکی مثل ژینوس!؟
چون اینو گفتم متعجب نگاهمکرد.بعد اون تعجب کمکم جاش رو به اخم داد و اوناخمجاش رو به نگاه غضب آلود ودرنهایت اوننگاه غضب آلود ختم شد به اینجمله:
-شیوا لطفا چرت نگو…برات تاکسی میگیرم یه راست میری خونه!
سگرمه هامو زدم توی هم و گفتم:
-لازمنیست خودتو به زحمت بنداری! شما برو به کار واجبت برس من خودم راه خونه رو بدلم
صدام زد و گفت:
-شیوا …گوش کن…
محلش ندادم و گفتم:
-تو برو به کار واجبت برس…خداحافظ!
اینو گفتم و با عجله به سمت در رفتم و از خونه اش زدم بیرون…
حوله رو دور تنم پیچوندم از حمام اومدم بیرون.
به همچی گیر میدادم.
به دوش اب، به در، به دیوار…حتی با دمپایی هم نمیتونستم بسازم.
هرکدوم رو شوت کردم توی یه قسمت از اتاق و از در حمام فاصله گرفتم.
چنددقیقه بعد اول صدای ضربه در اومد و بعدهم خدمتکار سینی به دست وارد اتاق شد.
چیزی که ازش خواسته بودم رو گذاشت روی میز.
یه کاپوچینو
چیزی که شاید من بی جنبه رو بیخواب میکرد اما اهمیت نداشت.
مهمتز این بود که آرومم میکرد.
سینی رو صاف نگه داشت و گفت:
-خانم اینم کاپوچینو که خواستین…. اگه کار دیگه ای ندارین من برم به مهمونها برسم!
اولش دستمو تکون دادم که بره ولی بعد خیلی زود خطاب به اون که آماده باش واسه رفتن بود پرسیدم:
-کمند…
ایستاد و گفت:
-بله خانم…
رفتم سمت میز.کنارش ایستادم و با برداشتن فنجون عطر کاپو رو بو کشیدم و پرسیدم:
-گفتی مهمون داریم!؟
-آره خانم
– کی هستن مهمونها!؟
کنج لبش رو داد بالا تا بهم بفهمونه آدمای دلخواهش نیستن و بعدهم گفت:
رفتم سمت میز.کنارش ایستادم و با برداشتن فنجون عطر کاپو رو بو کشیدم و پرسیدم:
-گفتی مهمون داریم!؟
-آره خانم
– کی هستن مهمونها!؟
کنج لبش رو داد بالا تا بهم بفهمونه آدمای دلخواهش نیستن و بعدهم گفت:
آقای احدی و دخترشون ژینوس و خانمشون ژیلا!
صورتم دچار اون حالت نامیزون شد و وجودم رو حس چندش و انزجار فرا گرفت.
چقدر این خونه داشت خسته کننده میشد.
هرروز مهمون و هرروز آدمایی که از دیدنشون متنفر بودمم.
و من به تمام این حسها ،خستگی رو هم باید اضاف میکردم.
تا کی میتونستم خودمو از دید اونا پننهون کنم که ژینوس نفهمه من کی هستم !؟
سکوتمو شکستم و خطاب به کمند که منتظر بود بهش اجازه ی رفتن بدم آهسته گفتم:
-کمند اگه سراغ منو گرفتن بگو سرم درد میکرد قرص خوردم و خوابم گرفته !خب؟
متعجب نگاهم کرد ولی مطیع گفت:
-به چشم…
وقتی رفت بیرون درو از داخل قفل کردم و باخاموش کردن چراغ برگشتم سمت میز.
درحالی که همچنان همون حوله تنم بود شروع کردم تو تاریکی خوردن کاپو و همزمان به این فکر کردم که اومدن اونها اون هم به صورت خانوادگی چه دلیلی میتونه داشته باشه؟
وقتی رفت بیرون درو از داخل قفل کردم و باخاموش کردن چراغ برگشتم سمت میز.
درحالی که همچنان همون حوله تنم بود شروع کردم تو تاریکی خوردن کاپو و همزمان به این فکر کردم که اومدن اونها اون هم به صورت خانوادگی چه دلیلی میتونه داشته باشه؟
کنجکاوی بهم اجازه نداد تا رفتن ژینوس و خانواده اش صبوری بکنم همچنان وانمود به خوابیدن بکنم.
نوشیدنیم رو نصف و نیمه رها کردم و با بلند شدن از روی صندلی حوله رو از تن درآوردم و لباس مناسب پوشیدم و بعد هم از اتاق تاریک زدم بیرون…
تمام اینکارهارو بی سرو صدا و پاورچین انجام میدادم تا متوجه ام نشن.
از چمد پله پایین رفتم و نزدیک به ستون ایستادم تا به مهمانها دید داشته باشم.
بگو بخند تصنعیشو ن به راه بود و کاملا مشخص بود منتظر شهرام هستن.
پدر ژینوس که انگار از این انتظار دیگه داشت خسته و کلافه میشد خطاب به آقا رهام پرسید:
-شهرام نمیخواد بیاد !؟ قرار نیست که شام رو بازهم بدون اون بخوریم !؟
آقا رهام که مشخص بود خودش هم از دست این تاخیرهای شهرام اعصابش چندان آروم نیست خیلی سریع جواب داد:
-نه نگران نباشید…من باهاش درتماسم. وقتی بهش خیر دادم شماها اومدی فی الفور به راه افتاد.
خارج از شهر بوده اما الان با خونه فاصله ای نداره! حداکثر تا 6 دقیقه ی دیگه اینجاست….
اصرارشون برای بودن حتمی شهرام به من حس بدی میداد.
نمیدونم چرا امید داشتم به اینکه اون میتونه به این راحتی و زودی ژینوس رو واسه همیشه و به کل کنار بزاره و رسما از من خواستگاری بکنه!؟
نمیدونم چرا امید داشتم به اینکه اون میتونه به این راحتی و زودی ژینوس رو واسه همیشه و به کل کنار بزاره و رسما از من خواستگاری بکنه!؟
قطعا دلیل اینکه نمیخواست زیاد پیشش بمونم یا حتی رابطه ی کامل داشته باشیم همینه!
میدونست که احتمال رسیدنمون بهم خیلی کمه!
چقور این فکرها منو بهم می ریخت و تا مرز جنون پیشم میبرد.
فکر نرسیدن به شهرام عین که نه…خودِ خودِ مرگ بود!
تو فکر بودم که سوال مادر ژینوس از مامان خیلی سریع از فکر کشیدم بیرون:
-دختر خانمتون خونه هستن ؟
مامانبا لبخند جواب داد:
-شیوا جان رو میگین؟بله هستن…
مادر ژینوس نیشخندی زد و به کنایه پرسید:
-هر وقت ما اومدیم اینجا سعادت دیدنش رو نداشتیم…از ما انگار فراری ان
و خندید…
طعنه ی توی کلامش کاملا مشخص بود.
مامان با اون حالتی که من خوب میدونستم چقدر حرص توش موج میزنه گفت:
-راستش یکم سرش درد میکرد قرص خواب خورد…
مکالمه شون با سر رسیدن شهرام ناتموم موند.
سرم رو کج کردم تا ببینمش.
ژینوس با کنار گذاشتن فنجون چاییش از روی مبل بلند شد و به سمت شهرام دوید و بغلش کرد و گفت:
-عزیزم…چه خوب شد که اومدی!
این کارهاش حرصمو درآورد.
حس مالکیت و عشق و محبتی که نسبت به شهرام پیدا کرده بودم بهم این اجازه رو نمیداد که به این سادگی باهمچین چیزایی کار بیام.
از جا بلند شدم و قبل از اینکه ببیننم و متوجه امبشن برگشتم سمت اتاق….
با هیچ چیزی نمیتونستم خودم رو سرگرم بکنم اون هم وقتی ژینوس اون پایین مدام به شهرام چسبیده بود و باهاش خوش و بش میکرد.
نمیتونستم ذهنم رو از این موضوع منحرف بکنم.
نمیتونستم حتی خودم رو مشغول نگه دارم تا آروم بگیرم.
رفتم سمت پنجره…
کنارش ایستادم و نگاهی به بیرون انداختم.
قبل از باز کردن پنجره واسه خوردن باد به صورتم و یکم سرد شدن تن داغ شده از خشمم چشمم به شهرام و ژینوسی افتاد که داشت زیر چراغهای توی حیاط قدم میزدن…
پرده رو چنگ زدم و دندونهام رو با خشونت روی هم سابیدم.
اینجوری که نمیشد!
اصلا مگه میشه اون هم با من باشه و هم باژینوس !؟
یا مگه میشد تا همیشه این عشق رو مخفی نگه داره؟
پرده رو رها کردم و یا فاصله گرفتن از پنجره یه سمت میز آرایشی رفتم.
تلفن همراهم رو برداشتم و دوباره برگشتم سمت پنجره ودرحالی که تماشاش میکردم یه پیام براش نوشتم:
“رابطه ی ما همین امشب واسه همیشه تمومه با خیال راحت خشو بگذرون یا ژینوس جون ”
انگشتهام تند تند رو حروف حرکت میکردن تا پیام تکمیل بشه و وقتی شد بی فوت وقت براش ارسالش کردم.
هنوز زیر یکی از تیرهای چراغ برق درحال صحبت با ژینوس بود اما وقتی پیاپ براش اومد صحبتش رو قطع کرد و دستش رو فرو برد تو جیب شلوارش و تلفن همراهش رو بیرون آورد و پیام رو خوند.
اگه قرار باشه روز به روز بهش وابسته تر بشم درحالی که اون و خانواده اش درحال چیدن برنامه واسه ازدواج اون و ژینوس باشن پس چه بهتر که همین الان این رابطه به ته خودش برسه!
پیام رو که خوند بدون اینکه جوابی بهم بده موبایلش رو تو جیب شلوارش گذاشت.
این حرکتش کفری ترم کرد.دیگه تحمل نداشتم.
موبایلم رو پرت کردم رو زمین و به سمت تخت رفتم و روش نشستم.
عین خل و چلها و دیوونه ها چند ساعتی اونجا نشسته بودم و هی ناخنها رو می جویدم.
تو هیچ حالتی آروم و قرار نداشتم.
دراز کشیدم رو تخت و
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
الان ناموسن ما باید 3 روز منتظر ی پارت باشیمممممم ن خدارو خوش میاد ؟
ن بابا امروز که پارت گذاشتم
نویسنده عزیزجذابیت رمانت داره میادپایین …لطفا درستشون کن …انقدرحرصمون نده جون تو این شهرامم آدم کن عوضیو😤😤
کی پارت میزارید؟
وایی چرا اینجوری شد 🤐چرا شهرام جواب پیامش رو نداد 😠
از این میشه برداشت کرد که دل شهرام هنوز پیش ژینوسه 🥴🥴🥴
اگه یه همچین چیزی رو میبینی وبازم به بودن با طرف امیدواری احمقی
اگه پسره دوسش داره باید تکلیفش رو روشن کنه واگه نه که بودن با شهرام حماقت شیواست
چرا با دست پیش می کشه با پا پس میزنه 🤕🤕
نویسنده جان دیگه داره خخخخخزززز میشه 😑😏
مرسی خوب بود
تو نهاوندی نیستی؟؟؟☹️
بابا همه اینایی ک بچه ها میگن اوکی ولش کن
ولی جان هر کی دوس داری یا پارتها رو طولانی تر کن یا هر روز پارت بزار
دیگ صداو سیمام مث تو نمیاد مارو بذار تو کفه فیلم 😂🖐🏻🧡
😂😂😂