دندون قروچه ای کردم و گفتم:
-من رسما مچ تورو با یه زن دیگه گرفتم.
مدتهاس باهاش ارتباط داری.مدتهاس دارم موی زنونه رو لباسات میبینم…
رو پیرهنت رنگ رژه…
بدنت بو عطر زنونه میده.
دیر میای…زود میری…
من خیلی وقته اینوفهمیدم ولی دنبال این بودم به خود لعنتیم مدرک قانع کننده نشون بدم…
که امروز همچی جور شد!
درحالی که همچنان دستمو سفت نگه داشته بود گفت:
-شیدا…این آخرین بار بود!
پوزخندی عصبی زدم و دستمو با عصبانت از توی دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-حالمو با این حرفهات بهم میزنی فرهاد!اواینبار یا آخرین بار تو خیانت کردی و این قابل بخشش نیست
دستپاچه گفت:
-به اشتباه بود…
پوزخند زدم و گفتم:
-اشتباه بدی بود…میدونی چیه…
مکث کردم.زل زدم به چشمهاش و گفتم:
-طلاق…طلاق همچی رو حل میکنه
صورتش در لحظه و بعد از شنیدن این حرف درهم شد.
متحیرنگاهم کرد و پرسید:
-چی !؟
با تحکم گفتم:
-همون که شنیدی…طلاق
چون اینو گفتم آتیشی شد و داد زد:
-خفه شو و دیگه هیچوقت این کلمه رو به زبونت میار
چشمهام روی صورت غضب آلودش به گردش دراومد.
طبیعیش این بود که من عصبانی باصم اما برعکس شده بود اوضاع.
این فرهاد بود که عصبانی تر به نظر می رسید.
درهر صورت ادامه ی زندگی با اون واسه من ممکن نبود.
دیگه نمیخواستم کنارش باشم حتی اگه آواره بشم.
حتی اگه بی کس بشم برای همین بازهم گفتم:
-طلاق! من فقط طلاق …
حرفم تموم نشده بود که صورتم با ضرب دستش کج شد….
حرفم تموم نشده بود که صورتم با ضرب دستش کج شد.
اون باز هم منو زد!بازهم…
سرم رو به آرومی چرخوندم و با صاف نگه داشتنش بهش خیره شدم!
اگه تا الان یک درصد در مورو تصمبم شک داشتم الان دیگه مطمئن بودم.
مطمئن بودم که زندگی کنار این مرد دیگه ارزش ادامه دادن نداره.
من فقط در کنار اون نفس میکشیدم.فقط نفس…
پس…پس ترجیح میدم این نفس کشیدن هر جایی جز کنار اون ادامه پیدا کنه.
با تشر و خط و نشون گفت:
-من هر غلطی دلم بخواد میکنم و تو حق نداری دم از رفتن بزنی.میفهمی اینو ؟
انسانی به وقیحی و مزخرفی فرهاد تو زندگیم ندیدم.
اونقدر مزخرف بود که بجای عذرخواهی منو میزد و واسم خط و نشون میکشید.
سری به تاسف براش تکون دادم و گفتم:
-تو حال بهم زن ترین آدمی هستی که تو زندگیم دیدم!
داد زد و گفت:
-آره آره آره…من حال بهم زنم من خیلی حال بهم زنم.
من یه لعنتی ام…یه عوضی
از خشم و عصبانیت زیاد پوست صورتش سرخ شده بود.
باورم نمیشد! من باید عصبانی باشم، من باید گله مند باشم، من باید شاکی باشم اما…
اما جاهامون عوض شده بود.
به جای من این، فرهاد عوضی بود که شاکی بود!
انگار که اون مچ منو موقع رابطه با یه مرد گرفته باشه!
خسنه از تحمل نگاه های معنی دار من،دستش رو به سمت ماشینش کرد و گفت:
خسته از تحمل نگاه های معنی دار من، دستش رو به سمت ماشینش کرد و گفت:
-برو سووار ماشین شو همین حالااااا…
صدامو بردم بالا و گفتم:
-من با توی عوضی هیچ جهنمی نمیاااام
دستمو گرفت و در حالی که مثل دیوونه ها فشارش میداد با صورتی برافروخته از خشم گفت:
-خفه شو و فقط کاری رو انجام بده که ارت خواستم!
اونقدر ترسناک شده بود که جرات نکردم مخالفت بکنم!
آب دهنم رو به آرومی قورت دادم و بعد یه نگاه سراسر نفرت بهش انداختم و کاری رو انجام دادم که خلاف میلم بود.
رفتم و ستار ماشینش شدم.
چند لحظه بعد خود لعنتیش هم اومد و پشت فرمون نشست و ماشین رو به حرکت درآورد.
خشمم از اون رو که دیگه حتی دلم نمیخواست تو چشمهاش نگاه بندازم رو با فشار دسته های کیفم تخلیه میکردم.
تمام وجودم ازش بیزار و متنفر بود.
تمام وجودم….
چنددقیقه بعد خودش به حرف اومد و گفت:
-مقصر این اتفاق خودت بودی ..اونقدر بهم کم محلی کردی اونقدر منو از خودن روندی که ….
مکث کرد و بجای ادامه دادن جمله اش نفس عمیقی کشید و گفت:
مکث کرد و بجای ادامه دادن جمله اش نفس عمیقی کشید و گفت:
-تو باید عاشق من باشی
داشتن من آرزوی هر دختریه.
من بدون توجه به خیلی چیزا تورو گرفتم…
بدون توجه به مادرت…
چون اینو گفت نگاه ترسناکمو حواله اش کردم.
اما اون با بیتفاوتی ادامه داد:
– که خودت هم خوب میدونی چه مدل زنیه.
بدون توجه به خونواده ی فقیرت…
بدوم توجه به بدهی…
باز هم حرفش رو ادامه نداد.
دکباده یه نفس عمیق کشید ودرنهایت همه چیز رو به خیال خودش با این جمله تمام کرد:
-دیگه سمتش نمیرم
پوزخندی زن! هه!
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
-دیگه بری یا نری واسه من فرقی نداره!
فرهاد همینجوریش هم تو دلم من جایی نداشت حالا با افتادن اتفاقات امروز به کل از چشمم افتاده بود.
دستهاش رو با عصبانیت روی فرمون فرود آورد و گفت:
-این بحث رو دیگه نمیخوام ادامه بدی….
آخ چقدر دلم میخواست های های بزنم زیر گریه.
یا دست کم بزنم زیر گوشش.
چرا آخر و عاقبت من باید این باشه !؟
چرا باید بعد از ازدواجم عشق رو تجربه کنم !؟
چرا بایدبشم زن یه عوضی…
چرا….
قطره اشکی از چشمم سرازیر شد.
سرم رو بیشتر چرخوندم و نگاهمو دوختم به بیرون…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ایییی خدارو شکر مچش گرفتت
فقط لطفااا اینا طلاق بگیرن
آبرو این فرهاد هم بره من دیگه چیزی نمیخوام …
بریم سراغ شیوا
دمت گرم خسته نباشید
ایییی خدارو شکر مچش گرفتت
فقط لطفااا اینا طلاق بگیرن
آبرو این فرهاد هم بره من دیگه چیزی نمیخوام …
بریم سراغ شیوا
دمت گرم خسته نباشید
باید شیدا خودکشی کنه یا قرار کنه یا فرهاد بمیره ک شیدا به فرزاد برسه اینجوری فقط خیال من راحت میشه و اینکه خیلی خوب شد سیوا و شهرام با هم اوکی شدن
دمت گرم نویسنده جان کارت درسته
انصافا حال کردم مچ فرهادو گرف فقط ی مهر طلاقم بزنی رو پیشونی عوضیش بیشتر حال میکنیم… چقد حرص بخوره آخیشش😂👏
خسته نباشیییییی
عالییییی
پوفففف خداکنه شیدا باهاش نمونه و زودتر تمومش کنه این داستانو
بابا من چقد از فرهاد حالم بهم میخوره
ناموصا هستن همچین آدمای گوهی؟
من اگه جای اون بودم میکشتمش
تو رو به خدا بیخیال شیدا شو
بزن بکشش همه راحت شیم
از شیوا بزار
لحظه های رمانتیک شهرام و شیوا رو هم زیاد کن
واقعا شیدا خنگه میتونه الان بره از فرهاد شکایت کنه
ولی شیدا احمقی بیش نیست
چرا نیستن دنیا همه جور آدمی داره
اصلا از شیدا خوشم نمیاد ولی این یارو دیگه رسما یه عوضی سادیسمیه