رمان عشق صوری پارت 156 - رمان دونی

 

*شیوا*

در رو با عصبانیت کنار زدم و رفتم داخل.
با اینکه خودمم یه چیزایی در مورد شیدا حدس زده بودم اما هیچوقت فکر نمیکردم مامان نسبت بهش تا به این حد بی رحم رفتار کرده باشه.
که در عوض بِدهی هاشون اونو داده باشه به یه آدم نفرت انگیز.
به یه موجود چندش…
دلم براش میسوخت.دلم بدای بغضهایی که با درماندگی قورتشون میداد میسوخت.
دلم واسه مظلومیتش واسه اون حالت درماندگی و بیچاره بودنش میسوخت.
دندونامو رو هم سابیدم و خشمگین و عصبانی به سمت مامان رفتم.
تو آشپزخونه ایستاده بود و باخونسردی ظرف سالاد رژیمیش رو آماده میکرد.
انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشه.
انگار نه انگار یه نفر زندگیش تباه شده باشه.
یه نفر که دخترشه!
اصلا واسه اون چی و کی اهمیت داشت جز ظاهرش…جز عیش و نوشش….
پا تند کردم سمتش و بی مقدمه و عصبی گفتم:

-خیلی بی رحمی مااااامان! خیلی….

سرش رو چرخوند سمتم.نگاهی بیتفاوتانه به صورتم انداخت و بعد پوزخندی زد و گفت:

-چیه ؟! تو بابت چی طلبکاری!؟

صدامو بردم بالا و گفتم:

سرش رو چرخوند سمتم.نگاهی بیتفاوتانه به صورتم انداخت و بعد پوزخندی زد و گفت:

-چیه ؟! تو بابت چی طلبکاری!؟

صدامو بردم بالا و گفتم:

-بابت شیداااا…تو زندگیشو جوونیشو آرزوهاش رو…تو همه رو سوزوندی!همه رو ازش گرفتی…تو خیلی بی رحم بودی مامان خیلی

پوزخند دیگه ای زد و گفت:

-بچه تو چه میدونی تو دنیا چه خبره ؟ تو مو میبینی من پیچش مو…
چرندیات شیدارو هم تکرار نکن.
من آینده ی اونو تضمین کردم.خوشی زده زیر دلش حالیش نیست

یه هه بلند گفتم و به طعنه و کنایه پرسیدم:

-آینده اش رو تضمین کردی؟

داد زد:

-آرهههههه

دندون قروچه ای وردم و گفتم:

-نه تو …تو زندگی اونو تباه کردی.
خوشی ای که ازش حرف میزنی کبودی زیر چشمشه؟
وادارش کردی با یه عوضی ازدواج کنه و میگی که این اسمش تضمین خوشبختیه!
امیدوارم یه روز نخوای من رو هم مثل اون وادار به انجام همچین کاری بکنی

با خونسردی و بیتفاوتی گفت:

با خونسردی و بیتفاوتی گفت:

-من واسه تضمین آینده ی تو هم هر کاری لازم‌باشه میکنم…حتی اگه اون کار اجبار تو برای ازدواج بامردی باشه که فکر میکنی مناسبت نیست..

با تاسف نگاهش کردم.
پس همونطور که حدس زدم میخواست همون بلایی رو سر من بیاره که سر شیدا آورده بود.
اما من بهش این اجازه رو نمیدادم.
من نمیذاشتم بدبخت و فلک زده ام بکنه.
دستامو مشت کردم و قرص و محکم گفتم:

-اما من هیچوقت این اجازه رو بهت نمیدم.نمیزارم یه روز مثل شیدا مجبورم کنی با آدمی که دلم‌نمیخواد ازدواج کنم.من با اونی که خودم‌میخوام ازدواج میکنم.با اونی که دوست دارم نه اونی که تو فکر میکنی به صلاحهمه!

ظرف سالاد رو محکم زد رو میز و گفت:

-دهنتو ببند شیوا…تو تو خونه ی من داری زندگی میکنی…خرجتو من میدم.پول آب و دونتو من میدم هر چی من میگم تو باید بگی چشممممم…میفهمی؟

داد زدم:

-نه نمیفهمم من دخترتم وظیفه ی توئه برام همچین کارایی انجام بدب…

دستشو به سمت در دراز کرد و گفت:

-پس گمشو برووو بیرون چون نمیخوام ریخت آدم ناسپاسی مثل تورو ببینم!
گمشو بیرون…

با بغض نگاهش کردم و متاسف گفتم:

-تو بچه نمیخوای!تو برده و غلام حلقه به گوش میخوای…باشه.از اینجا میرم.
میرم تا چون تو پول آب و دونمو میدی یه روز مجبور نشم تن به فلاکت بدم..

دوباره داد زد:

-احمق‌‌‌‌…تو یه احمقی‌…از جلوی چشمهام گمشو چون دیگه نمیخوام ریختتو ببینم.

بلند بلند گفتم:

-من خودمم دبگه نمیخوام اینجا بمونم….حتی یک دقیقه

اینو گفتم و بدو بدو دویدم‌سمت پله ها تا زودتر خودمو برسونم به اتاقم.
یا نه…بهتر بود بگم یکی از اتاقهای قصر مادمازل مستانه! این بهتر بود.
ضروری ترین وسایلمو ریختم توی کوله پشتیم و بعد هم با عجله و بدون زدن هیچ حرف اضافه ای از خونه زدم بیرون درحالی که خوب میدونستم هیچ جایی واسه رفتن ندارم.
هیچ جایی…

اونقدر با اون کوله پشتی سنگین اینور اونور چرخیدم که ساق پاهام از یه جایی به بعد دیگه یاریم نکردن.
اونقدر سنگین و گرفته شده بودن که حس میکردم یکی فلکم کرده.
دیگه نمیتونستم خودمو با سینما و کافه و رستوران سرگرم کنم تا وقت بگذره
خسته و کوفته یه گوشه نشستم و با بیرون کشیدن ماگ قهوه ای رنگ از جیب کناری کیف یکم آب نوشیدم و زیر لب باخودم زمزمه کردم:

“امشب باید کجا برم؟ هتل و مسافرخونه که رام نمیدن.پس کدوم جهنمی میتونم برم؟ تقصیر توئہ مامان…تقصیر تو ولی دیگه پامو تو اون خونه نمیزارم که هی سرم منت بزاری”

مثل همیشه انگار که تنها چاره مونا باشه، شماره اش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم.
خیلی دیر جواب داد و وقتی هم جواب داد دور و برش کلی سرو صدا به گوش می رسید واسه همین با صدای بلند گفت:

“الو…الو شیوا…الو… بلند حرف بزن صداتو نمیشنوم”

بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب و پرسیدم:

“میای بیرون؟ بریم بچرخیم..بریم سینمایی پارکی جایی؟ هان؟ پایه ای”

امیدوار بودم مثل همیشه بگه پایه اس اما پیش بینیم درست نبود.
همچنان برای اینکه صداش وسط اون ولوله واضح و رسا به گوش من برسه، بلند بلند جواب داد:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی

  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد و مریم به راه میندازه… به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس پر از خواب pdf از مریم سلطانی

    خلاصه رمان :   صدای بگو و بخند بچه‌ها و آمد و رفت کارگران، همراه با آهنگ شادی که در حال پخش بود، ناخودآگاه باعث جنب‌و‌جوش بیشتری داخل محوطه شده بود. لبخندی زدم و ماگ پرم را از روی میز برداشتم. جرعه‌ای از چای داغم را نوشیدم و نگاهی به بالای سرم انداختم. آسمانِ آبی، با آن ابرهای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود… کسی که خودش اومده بود تو

جهت دانلود کلیک کنید
رمان فرار دردسر ساز
رمان فرار دردسر ساز

  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه ای پناه میاره که…   به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن

    خلاصه رمان :     آیکان ، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش ، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد.در این راه رازهایی بر ملا میشود و در آتش انتقام آیکان ، فرین ، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی میشود . رمان لهیب انتقام ، عشق و نفرت را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان التهاب

    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
من منم
من منم
2 سال قبل

همه‌ی شخصیت‌های داستان جند**ه‌ هستن جند**ترینشون مستانه‌اس
پسراشون پست و کثیف
دیگه انقد کشش نده بابا حالمو بهم زدی با این رمانت
اولاش خیلی قشنگ بود ولی دیگه خیلی کشش دادی بقول یکی از بچه‌هایی که تو پارت قبلی گفته بود مث پنیرپیتزا میکشیش راس میگه بمولا

Baran
Baran
پاسخ به  من منم
2 سال قبل

👌👌👌👌😂😂😂😂😂😂😂😂

مرواریـد سـیاه
مرواریـد سـیاه
2 سال قبل

اوفففففففف چــقدر کــم بــــود
ادمـین جونـم تـو کـه بـه خواستـه‌ی مـا احـترام گذاشـتی هـر روز پـارت مـیزاری چـی میـشه بـه اینـکه پـارت هـا رو طـولانی تـر کـنی هـم فـکر کنـی هـان فـکر خـوبی نیـست ؟؟؟ 🙂 ‌

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x