رمان عشق صوری پارت 163 - رمان دونی

 

با شکمهای پُری که دیگه جای دریافت یه لیوان آب رو هم نداشتن، لش کرده بودیم رو کاناپه های راحتی و زل زده بودیم به سقف.
حس میکردم حتی دیگه نمیتونم خودمو تکون بدم اونقدر که سرگرم حرف زدن شدم و تا تونستم لونبوندم!
مونا که بدتر از من به اندازه ی یه گاو نر غذا تو خندق بلاش ریخته بود دستهاشو روی شکمش گذاشت و در حالی که به سختی و بخاطر خوردن غذای بیش از حد نفس هاش سنگین شده بود گفت:

-میگمااااا شیوا‌…

-هاااان

کله اش رو خاروند و پرسید:

-حالا اگه مادرت هیچوقت بهت زنگ نزنه و خواهش نکنه برگردی خونه چی؟ اونوقت تکلیفت چیه؟

مچ پاهامو روی هم انداختم و خیره به سقف جواب دادم:

-به اینجاش فکر نکردم ولی خب اگه شهرام منو نندازه بیرون همینجا می مونم!

چشم از سقف برداشت و با کج کردن سرش پرسید:

-واقعا !؟

بدون وا کردن دهنم جواب دادم:

-اهووووم…

آرنجشو به پهلوم زد و گفت:

-مثل اینکه اینجا خیلی بهت خوش گذشته…ولی جدی جدی میخوای خونه ی شهرام بمونی !؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

آرنجشو به پهلوم زد و گفت:

-مثل اینکه اینجا خیلی بهت خوش گذشته…ولی جدی جدی میخوای خونه ی شهرام بمونی !؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-آره…آخه چاره ی دیگه ای هم مگه دارم فقط…فقط امیدوارم نفهمن اینجام و پیش اونم.
میدونی…من دیگه کاری به کار خودم ندارم.
اونی که واسم مهمه و نمیخوام از شرایط من آسیب ببینه شهرامه!
کاش مادر من و پدر اون ار این ماجرا باخبر نشن!

خندید و گفت:

-بسوزه پدر عاشقی ولی تو بهتره دعا کنی ژینوس دریده ی هار این قضیه رو نفهمه وگرنه اوضاع خیلی خیط میشه! خیلی!

در این مورد بخصوص حق با اون بود.
اگه اون دختره که معمولا هم مثل یک جن اینور اونور ودر شرایط حساس ظاهر میشد میفهمید من اینجا پیش شهرامم همه چیز بهم می ریخت!
صدای زنگ خوردن تلفن همراه مونا سکوت ایجاد شده رو شکست.
خیلی زود موبایلش رو چک کرد و بعد هم تا فهمید مادرش هست مشغول صحبت شد..چنددقیقه ای حرف زد و بعد تماس رو قطع کرد و نیج خیز شد.
دلم نمیخواست بره ولی حس کردم همین قصد رو داره برای همین پرسیدم:

-چرا بلند شدی !؟

کش موی مشکی رنگشش رو برداشت و حین بستن موهاش جواب داد:

کش موی مشکی رنگشش رو برداشت و حین بستن موهاش جواب داد:

-باید برم خونه…مامان مهمون داره گفته برم کمکش!

صورتم پکر و افسرده شد.من واسه رفع تنهایی رو بودن اون حساب باز کرده بودم اما حالا…
نیم خیز شدم و پوکر فیس نگاهش کردم و بی حوصله پرسیدم:

-حتما باید…باید بری !؟

از جا بلند شد ودرحالی که با عجله ی مشهودی لباسهاش رو به تن میکرد جواب داد و گفت:

-آره..کلی خط و نشون کشید که اگه نرم کمکش ال میکنه بل میکنه
توروخدا وضعیت مارو ببین.
همش تو خونه باس به مهمونای مامان خدمات بدیم!
این امیر گور به گور شده هم که در ماه دوبار درست و حسابی نمیشه دیدش…

کیفش رو برداشت و بعد خم شد و با ماچ کردن صورتج گفت:

-فردا دانشگاه میبینمت! فعلا!

بی حوصله و کرخت یا بهتره بگم غمگین تا جلوی در بدرقه اش کردم.
گمونم حالا تا وقتی که شهرام کارهاش تموم بشه من باید عین یه روح توی این خونه بچرخم و انتظار اومدن اونو بکشم!
از مونا خداحافظی کردم و برگشتم داخل.
واسه گذروندم وقت تصمیم گرفتم برم حمام.
نیم ساعتی اونجا موندم یا بهتره بگم وقت رو اونجا گذروندم و بعد یه حوله تنم کردم و اومدم بیرون…
تو کیفم لباس داشتم اما دلم هوس پوشیدن یکی از پیراهنای شهرام رو کرد واسه همین سراغ کمدش رفتم.
کنارش زدم و از میون انبوه لباسهای ردیف شده ی توی کمد یکی از پیرهنهاش رو بیرون آوردم و تنم کردم.
گشاد بود برام.
گشاد و بلند و آستینهاش هم همینطور اما من دوستش داشتم.
خیلی زیاد هم دوست داشتم!
مقابل اینه ایستادم و نگاهی به خودم انداختم.
لبخندی از تماشای ظاهرم روی صورتم نشست.
راضی کننده و مطابق میل بود.
از اتاق بیرون اومدم و برگشتم سمت تلویزیون.
دراز کشیدم رو کاناپه و شروع کردم بالا و پایین کردن کانالها.
گمونم باید تا اومدن شهرام با این تنهایی و این سکوت سر میکردم…

حرکت انگشتای یک نفر لا به لای موهام منو از عالم خواب کشوند تو عالم خواب و بیداری!
یه چیزی تو مایه های نیمه هوشیار.
و گرچه این نوازشها دلنشین و آرامشبخش بودن اما در نهایت منو بیدار کردن.
خیلی آروم پلکهام رو از هم باز کردم و بلافاصله بعدش صدای شهرام که انگار منتظر بیدار بودنم بود رو شنیدم:

-بازم که لباسای منو پوشیدی…

صدای خودش بود.
صدای دلگرم کننده ی خودش.
خودمو جمع جور کردم و کشیدم بالا و درحالی که هنوز هم چشمهام به خاطر خوابالودگی تار میدید نگاهی به اون که رو دسته کاناپه و نزدیک به من، نشسته بود انداختم و گفتم:

-شهرام…کی اومدی!؟

دستش رو بالا گرفت و با نگاه به مچ دستش جواب داد:

-خیلی دقیق بخوام بگم 10 دقیقه و 33 ثانیه!

کوتاه و آهسته درحالی که تاثیرات خواب آلودگی رو میشد روی صورت و تو ی تن صدام متوجه شد به عقب تکیه دادم و گفتم:

-نمیدونم کی خوابم برد.راستی اصلا ساعت چنده ؟!

انگشتهای دستش رو از لا به لای موهام بیرون کشید و جواب داد:

-نه!

هوووف! من از هفت صبح تا الان تنها بودم.
البته…منهای لحظات کمی که مونا کنارم بود.
از رو دسته کاناپه اومد پایین و پرسید:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بخاطر تو pdf از فاطمه برزه کار

    رمان: به خاطر تو   نویسنده: فاطمه برزه‌کار   ژانر: عاشقانه_انتقامی     خلاصه: دلارام خونواده‌اش رو تو یه حادثه از دست داده بعد از مدتی با فردی آشنا میشه و میفهمه که موضوع مرگ خونواده‌اش به این سادگیا نیست از اون موقع کمر همت میبنده که گذشته رو رازگشایی کنه و تو این راه هم خیلی‌ها کمکش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد دوم به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

  خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی مغزم منقار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی

  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و خون خواهی و دیگری به دنبال نجات معشوقه‌اش است. آیهان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بادیگارد pdf از شراره

  خلاصه رمان :     درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند

  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x