هوووف! من از هفت صبح تا الان تنها بودم.
البته…منهای لحظات کمی که مونا کنارم بود.
از رو دسته کاناپه اومد پایین و پرسید:
-تمام مدت تنها بودی!؟
موهام رو پشت گوشم جمع کردمو جواب دادم:
-نه! مونا پیشم بود ولی خیلی وقت پیش رفت…
مکث کردم.مظلوم نگاهش کردم و با کنج لبهایی که آویزون شده بود ادامه دادم:
-خیلی وقته تنهام…نفهمیدم اصلا کی و چطوری خوابم برد!
نیمچه لبخندی زد و پرسید:
-خیلی بد گذشت !؟
همچنان مظلوم نگاهش کردم و بعد جواب دادم:
-بد نگذشت سخت گذشت اون هم چون تو نبودی و مونا رفت!
نفس عمیقی کشید و دستشو دو سه بار لا به لای موهاش بالا و پایین کرد و بعد گفت:
-جبران میکنم وقتهایی که نبودمو!
رو به روم ایستاد.دستشو به سمتم دراز کرد و بعد لبخند محوی روی صورت خودش نشوند و گفت:
-مولفقی شام بریم بیرون؟
رو به روم ایستاد.دستشو به سمتم دراز کرد و بعد لبخند محوی روی صورت خودش نشوند و گفت:
-مولفقی شام بریم بیرون؟
پیشنهاد خوبی بود چون ترجیح میدادم با اون باشم و بیرون هوایی بخورم تا اینکه اینجا تک وتنها اینجا بمونم و از سر بیکاری کانالهارو بالا و پایین کنم و هی خمیازه بکشم.
لبخند عریضی روی صورت نشوندم و با خم و راست کردن سرم جواب دادم:
-بعله که موافقم!
اتگشتهاشو تکون داد و گفت:
-پس دستتو بده!
انگشتاشو محکم گرفتم و از جا بلند شدم.
خواستم از کنارش رد بشم و برم توی اتاق اما اون کشیدم عقب و دستهاشو دور تنم حلقه کرد و منو به خودش فشرد.
خندیدم و گفتم:
-شهراااام….مچاله ام کردی!
سرش رو خم کرد تا بتونه تو چشمهام نگاه بندازه و همزمان گفت:
-تورو باید همینجوری چلوند خصوصا وقتی …
به اینجای صحبتهاش که رسید مکث کرد تا منو مشتاق تر و کنجکاوتر بکنه.
دلم میخواست مابقی حرفهاش رو بشنوم واسه همین تند تند گفتم:
-وقتی چی؟ هان؟
سرش رو خم کرد تا بتونه تو چشمهام نگاه بندازه و همزمان گفت:
-تورو باید همینجوری چلوند خصوصا وقتی …
به اینجای صحبتهاش که رسید مکث کرد تا منو مشتاق تر و کنجکاوتر بکنه.
دلم میخواست مابقی حرفهاش رو بشنوم واسه همین تند تند گفتم:
-وقتی چی؟ هان؟
چشمهاش روی صورت خندونم به گردش دراومد ودرنهایت خیره شد به چشمهای براقم و جواب داد:
-خصوصا وقتی لباسهای منو میپوشی…دیگه زیادی خوشمزه و خواستنی میشی!
هرگز پیش نیومد کسی ازم تمجید و تعریف بکنه و من تا به این اندازه پر بشم از شوق و ذوق!
کنج لبهام از هم کش اومدن و نی نی چشمهام درخشیدن!
شوخ طبعانه گفتم:
-پس لباساتو به من ببخش!
خندید.
آخ!
من می مردم واسه این خنده ها…واسه خنده هایی که دلبر بودن و شیرین!
نایاب و خواستنی !
بعد از چند لحظه سرش رو جنبوند و گفت:
-بد فکری هم نیست…لباسهای من همه مال تو به شرطی که الان یه لب آب دار بدی به من!میدی یا به زور بگیرم ازت!
خندیدم و گفتم:
-به زور بگیر!
ابروهاشو بالا انداخت و گقت:
-باشه خودت خواستی!
چون اینو گفت حلقه ی دستهاشو به دور کمرم تنگتر کرد و بعد لبهاشو روی دهنم گذاشت و با ولع و اشتیاقی زیادی مشغول بوسیدن لبهام شد….
دست تو دست هم، قدم زنان تو خیابون راه میرفتیم.
گمونم این اولینباری بود که شهرام ابنجوری سر حوصله تو خیابون با یه دختر قدم برمیداشت.
اما در هر صورت من یکی که وقتی اینجوری کنارش با خیال نسبتا راحت راه میرفتم و قدم برمیداشتم، احساس میکردم هیچ غصه ای تو زندگیم ندارم و آزاد و رها و بی دغدغه ام.
تو دست من بستنی قیفی بود و تو دست اون سیگار!
به عبارتی…هر کدوممون چیزی رو تو دست نگه داشته بودیم که بیشتر باهاش حال میکردیم.
حین قدم برداشتن پرسید:
-مادرت دیگه باهات تماس نگرفت ؟
بستنی رو لیس زدم و جواب دادم:
-نوچ! بهت که گفتم…اون سراغی از من نمیگیره حتی اگه ده سال از نبودن و ندیدن من واسش بگذره!
اصلا مادر داشتن من با نداشتنش هیچ فرقی نداره
لبهاش رو کمی جمع کرد و دود رو با یه صدایی هوووف مانندی از دهانش بیرون فرستاد و گفت:
-مادر داشتن خوبه! حتی اگه بود و نبودش فرقی نکنه…
باهاش موافق نبودم واسه همین گفتم:
-دیگه چه فایده داره وقتی اگه بود و نبودش فرقی نداشته باشه…
از سیگارش کام عمیق گرفت و آهشته جواب داد:
-همین که باهش کافیه!
همین که وجود داشته باشه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطی این رمان چرا هر پارتش تکراریه چن خطش؟؟ اینجوری ک نصفش هیچه
نویسندش هر پارتی که می نویسه آخر خط قبلیو اول این یکی تکرار می کنه اینی که الان گذاشتم ۴ پارتع ب خاطر اونه
متن ها خیلی زیادن کمترش کن
پارت جدید کی میاد خیلی دیر دیرمیاد
هر روز که پارت جدید میاد 😑😅😅
ممنون ادمین جان
❤️❤️
اره موقع هر روز گذاشتم که