در باز شد و خدمتکار اومد داخل.نگاهی به صورت آشفته ام انداخت و گفت:
-خانم فرمودن بیاین پایین…
بهش خیره شدم.
چرا باید بعد از چند ساعت از من بخوام برمپیششون!؟در هر صورت من یکی
تحملشون رو نداشتم برای همین گفتم:
-برو بگو من حالم خوب نیست و نمیتونم بیام!
نرفت.موند و با سماجت گفت:
-خانم تاکید واصرار کردن که حتما برید پایین…
پرسیدم:
-باهام چیکار دارن !؟
سرش رو به نشانه ی ندونستن تکون داد و جواب داد:
-من اطلاعی ندارم خانم…من نمیدونم…من فقط مامورم به شما بگم
دستمو تکون دادم و گفتم:
-خیلی خب برو خودممیام…
نفس عمیقی کشیدم و از روی تخت بلند شدم.
نمیدونم باز چه خوابی برام دیده بودن و میخواستن وادارم کنن چه کاری انجام بدم اما هرچی که بود حس خوبی نداشتم.
اصلا کی تو این خونه اتفاق خوبی افتاد که این دومین بار باشه؟
این خونه واسه من یکی که جای امنی نبود.
از اتاق بیرون رفتم و خودم رو رسوندم جایی که گرد هم نشسته بودن.
حالا جز اون دختر و شهره و فرهاد میشد آقای معتمد رو هم دید.
حالا جز اون دختر و شهره و فرهاد میشد آقای معتمد رو هم دید.
از این جمع از آدمهاش بیزار و متنفر بودم.
دیگه دلم نمیخواست اینجا بمونم.دلم نمیخواست این آدمارو تحمل کنم و کنارشون زندگی کنم و ببینمشون!
واسه اینکه این اتفاق بیفته چه کاری باید میکردم !؟
چه کاری !؟
در فاصله ی چند قدمیشون ایستادم و تماشاشون کردم.
چیزی که در نگاه اول نظرم رو جلب کرد این بود که اون دختره همچنان اینجا تشریف داشت.
اون هم بعد از چتد ساعت.
شهره پشت چشمی نازک کرد و با اشاره به یکی از صندلی ها گفت:
-بشین!
از گوشه چشم فرهاد رو تماشا کردم.
آدمی که نمیدونم میشد اسمش رو گذاشت تاوان گناه یا نه !؟
ولی آره…حتما من یه جایی تو زندگیم یه غلطی کردم که اون نصیبم شد.
بدون اینکه حرفی بزنم جلو رفتم و روی یکی از مبلها نشستم.
سرم رو خم نکردم.این من نبودم که باید سرم زیر باشه.اونا هستن که باید خجل و شرمگین باشن.اونا هستن که باید سرهاشون به زیر باشه نه من…
چنددقیقه ای سکوت سنگینی برقرار شد.
انگار مونده بودن که چه جوری سر صحبت رو باز بکنن.
اما در نهایت این شهره بود که لب از لب باز کرد و خطاب به من گفت:
-چه بخوایم چه نخوایم، چه خوشمون بیاد چه بدمون بیاد این دختر صیغه ی فرهاد و از اون حامله است!
-چه بخوایم چه نخوایم، چه خوشمون بیاد چه بدمون بیاد این دختر صیغه ی فرهاد و از اون حامله است!
فاصله ی مابین ابروهام کم شد و صورتم طرح اخم گرفت.
ببین چطور تو چشمهام خیره میشد و با وقاحت همچین حرفهایی میزد.
اینا…اینا همون آدمایی بودن که وقتی فرهاد اون کار رو باهم کرد اون هم به جرم و گناه نکرده هیچ کدوم حاضر نشدن حتی جلوش رو بگیرن و حالا شک نداشتم میخواستن ازم بخوان با این قضیه کنار بیام.
بدون حرف بهش خیره موندم.
میخواستم بدونم در نهایت میخواد به چی برسه.
سکوت وقفه ای ایجاد شده رو شکست و در ادامه بی هیچ شرم و خجالتی
گفت:
-اون حامله است…از فرهاد و…و از اونجایی که تو با گذشت اینهمه وقت باردار نشدی ما میخوایم که از اون تا زمان به دنیا اومدن بچه مراقبت بکنیم…توی همین خونه
هاج و واج بهش خیره شدم.با اینکه خودمم همچین حدسی زده بودم اما حالا که با گوشهای خودم میشنیدم واقعا شوکه شده بودم.
تصورم این بود شاید دست کم ازم بخوان فرهاد رو بابت اینکارش ببخشم نه اینکه با حضورش تو خونه بسازم!
متحیر و جاخورده پرسیدم:
-شما دقیقا از من چی میخواین؟ هان ؟!
شهره پا روی پا انداخت و با ریلکس ترین حالت ممکن جواب داد:
– ما چیزی از تو نمیخوایم! فقط میخوایم در جریان باشی که این دختر تا پایان بارداریش کنار ما و تو این خونه می مونه!
عرق سردی روی پیشونیم نشست.
رنگم عین گچ سفید شد و نفسم سنگین.
واقعا همچین چیزی ازم میخواستن اینکه با حضور اون دختر تو این خونه کنار بیام !؟
برام باورنکردنی بود…
شوکه و سردرگم سرم رو به سمت فرهاد چرخوندم.
توقع داشتم اون یه چیزی بگه.
یه حرفی بزنه…ولی…
ولی حقیقت این بود که صم بکم یکجا نشسته بود و زمین رو نگاه میکرد.
انگار قصد نداشت کلمه ای به زبون بیاره ودر مورد این مسئله حرف بزنه.
البته که واسه من واضح بود افسار این مرد کاملا دست مادرش هست و اگه اون ازش بخواد بمیره نه نمیاره!
سرم رو به تندی سمت شهره برگردوندم و درحالی که نفسهام از خشم و حرص به شماره افتاده بودن پرسیدم:
-شما از من میخواین بودن اونو اینجا تحمل کنم !؟
شما میخواین اونو اینجا نگه دارین تا بچه اش به دنیا بیاد!؟
قبل از اینکه اون حرفی بزنه پدر فرهادبود که گفت:
-فرهاد باید صاحب فرزند بشه و تو وقتی این وظیفه رو نتونستی انجام بدی چاره ای جز پذیرش این زن نیست.
این دختر حتی اگه یه زن صیغه ای و موقت هم باشه باز فرزند فرهاد رو بارداره و این بهترین تصمیم در مورد اون هست!
سرم رو دوباره به سمت فرهاد چرخوندم و بهش خیره شدم و با عصبانیت ازش پرسیدم:
-چرا حرف نمیزنی !؟ چرا ساکتی؟ هاااان !؟چراااا ؟!
توی لعنتی منو به خاطر یه سوتفاهم ساده به روز سیاه نشونده بودی بعد حالا دست زن صیغه ایت رو گرفتی آوردی اینجا میگی من باید با حضورش کنار بیام!؟؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای دوست دارم شهرام سر این قضیه زن صیغه ای بیاد یه کتک درست و حسابی به فرهاد بزنه دندون سالم تو دهنش نزاره ای دلم خنک میشه
فاطمه خانم یکم طولانی کنید لطفا اگه نمیتونید یه روز در میون اما طولاني بذارید ، جمله های تکراریش نصف پارت رو گرفته ، دیگه چیزی نمیمونه که
چی شد قرار بود اسمتو عوض کنی که🤔🤪😜
این شیدا چرا اینجوریه 😑 این همه تحقیر میشه و هیچی نمیگه ؟! خب طلاغ بگیر تموم شه بره دیگه
داستان را از شیوا شروع کردید از رو شیوا هم ادامه بدید شیدا هم چقد احمق که در خواست طلاق نمیده
آغا همه میگن بریم شیوا خو برو دیگه اعصابمون داغون شد با این شیدا😑😂
چرا هیچ اتفاق مثبتی تو زندگی شیدا نمیفته هی بیچارگی چرا اینقد شیدا تو سری خوره بابا این زندگی نیست که بره ازش جدا بشه مردک خر نفهم هزارتا غلط میکنه بعد با کتک میفته به جون شیدا خود شیدا هیچ تلاشی برای آزادی از این زندگی نکبت نمیکنه بابا یه حرکت مثبت نشون بده اینقده ماست نباش.
نمیدونم چرا انقدر شیدا رو ضعیف نشون میده نویسنده ، خوب طلاق بگیره قبلا بخاطر کتکا شکایت کرده بود فرهاد بزنش میتونه سر همین بره جدا شه میخواد زندونیش کنه؟ مگ الان نیس؟ میخاد کتکش بزنه؟ مگه الان کتک نمیخوره؟
چرا شیدا هیچ اقدامی برای طلاق نمی کنه اگه ادم کارتون خوابم بشه بهتره از زندگی با این قماشه🤔😑
ادمین جان خواستم اینجا ازت تشکر کنم ممنون از زحماتت 🌷🌹🌸
خواهش می کنم عزیزم ♥️♥️♥️♥️😘😘😘😘
چرت بود😑😑😑😑 بدم از این فرهادوخانوادش میاد 😤دیگه ایناروادامه نده خواهشا
۴.۵ پارتع فقط اینارومیگی هیچ معلوم نشد شیوا و شهرام چی شدن چی کردن😎
بسه دبگه بریم شیوا