از روی زمین بلند شدم و چند قدم به سمتش رفتم.بهش خیره شدم.
اون منتطر جواب سوال بود و من خودم هزار سوال بی جواب داشتم.
با بی پاسخ گذاشتن حرفش پرسیدم:
-اون دختره هنوز همینجاست؟
مردد نگاهم کرد.این تردید برای این بود که جواب بده یا نده اما من اونقدر بهش زل زدم که در نهایت ناچار جواب داد:
-نه…نیم ساعت پیش رفت البته…البته با آقا فرهاد
متعجب پرسیدم:
-با فرهاد!؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-آره…آخه آقا ازشون خواستن که ببرش تا بره خونه اش و وسایلش روبیاره…دستور دادن یکی از اتاقهارو هم براش آماده کنن!
باورم نمیشد.
باورم نمیشد واقعا تصمیمشون این باشه که اون دختره رو هم توی این خونه نگه دارن…
تاسف برانگیز بود و من نمیفهمیدم چرا لایق این توهینها هستم !؟
دیگه دلم نمیخواست اینجا بمونم.
فضا برام خفقان آور بود.جوری که احساس میکردم توی یه کره ی دیگه هستم.
کره ای که اکسیژن نداره.
اونا داشتن با کارهاشون هم بهم توهین میکردن و هم آشکارا تحقیر…
خدمتکار با اشاره به سینی توی دستش باز پرسید:
-خانم من چیکار کنم ؟ غذاتون رو کجا بزارم!؟سرد میشه! یخ میکنه از دهن میفته!
کمر خم شده ام رو صاف نگه داشتم و سرم رو به سمتش برگردوندم.
همیشه مثل جن تو موقعیتهای حساس ظاهر میشد.
الحق هم که جن بود!
ماده جن خبیث!
نفس عمیقی کشیدم و با اینکه اصلا دلم نمیخواست محلش بدم اما گفتم:
-هواخوری!
پوزخندی زد و بعد خیلی جدی گفت:
-فکر نکنم فرهاد اجازه ی اینکارو بهت داده باشه.
داده !؟
سوالش رو با سوالم جواب دادم و پرسیدم:
-باید به شما توضیح بدم!؟اصلا مگه من اسیرم یا اینجا زندون که واسه هواخوری هم باید به شما یا پسرت جواب پس بدم…
چون اینو گفتم از خشم زباد گر گرفت.
پره های بینیش باز و بسته شدن و ریتم نفسهاش تند.
با غیظ گفت:
-خیلی زبونت دراز شده.هوا برت داشته…خیال کردی کسی هستی…جرات میکنی تو روی من وایسی! اما
تو کسی نیستی جز دختر مستانه ای که فقط به خواجه حافظ نداده!
دختری که پسر شاخ شمشاد من بهش لطف کرده و گرفتش هرچند که بی حاصل و بی ثمری
وا رفتم از این طرز بیانش.
میخواستم به سمتش برم و باهمون دستهام خفه اش کنم اما…
اما در لحظه منصرف شدم.
احساس کردم عمدا داره این حرفهارو بهم میزنه تا جنجال بپا کنه و زمان واسه برگشتن پسرش بخره که منو از یه قدم زدم ساده هم محروم بکنه.
پس فقط یاید تحمل میکردم و از این مرحله رد میشدم.
با مشقت زیاد و بدبختی،لبخندی روی صورت نشوندم و بعد گفتم:
– شهره جون! من فکر میکنم الان بهتره به جای گیر دادن به من گندی که پسرتون زده رو جمع کنید!
دیگه اونجا نموندم که مجبور به تحمل ریخت نحسش بشم.
فوزا درو وا وردم و از اونجا زدم بیرون …
راه میرفتم و بدون اینکه کنترلی رو اشکهام داشته باشم نفسهای عمیق پیاپی میکشیدم.
حرفهایی که شهره زده بودن فقط حرف نبودن…
خنجر بودن…
نیش مار بودن!
چه جوری میتونست اونقدر بد باشه که دهنش رو باز کنه و بدون مزه مزه کردن حرفهاش لیچارد بار من بکنه؟
مگه من چه بدی ای درحقش کرده بودم ؟
از یه جایی به بعد دیگه نتونستم حتی قدم بردارم.
ایستادم و دستمو به دیواری تکیه دادم وسرم رو پایین انداختم.
پلکهای خیسم بسته شدن و اشکها دوباره از لای اون تارهای خیس بهم چسبیده سرازیر شدن رو صورتم.
نباید اجازه میدادم اوضاع اینطور بمونه…
باید خودمو از این شرایط نجات میدادم.
یاید حلقه ای که تنها نشون محرمیتم بود و پرت میکردم و از اون خونه میرفتم.
زیر لب زمزمه کردم:
“خدایا من دیگه تحمل اون خونه و اون آدمارو ندارم…ندارم…ندارم…”
چشمهامو وا کردم و دستمو از تکیه به دیوازر برداشتم و زیر چشمهام کشیدم که همون موقع ماشینی کنارم توقف کرد.
این توقف واسم عادی بود چون تصور میکردم یه ماشین درحال گذر هست اما اینطور نبود چون بعدش صدای فرزاد رو شنیدم:
-شیدا خانم!
ایستادم و دیگه قدم بعدی رو برنداشتم.
به آرومی چرخیدم و پشت سرمو نگاه کردم.
براندازم کرد و متعجب پرسید:
-تنها…بیرون…مشکلی پیش اومده برات !؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بابا شیدا انقد گیجی تو، ی فرار کردنم بلد نیستی خاککک تو سرت نکنم ک دلمم نمیاد
خب اون که اینقد جرعت نشون میده میاد بیرون خو فرارررررر کنننههه چرا دوباره عین جوجه اردک میره دنبال اون فرهاده😐😑
کاش فرزاد کمکش کنه از این زندان سکندر خلاصش کنه
ولی من جای شیدا بودم آنچنان فحشهایی به شهره میدادم که تا عمر داره نتونه دهن باز کنه
لعنت بهت که مارو خماری میزاری😐😂بابا فرزاد عاشق اومد ناموسا نکن اینجوری با دل من
دیگه پدرمونو در نیار بزار اینم خیانت کنه همو بکنن همو حامله کنن تا جالب بشه و فرهاد بسوزه😂
جیغغغغغغغغغغغغغغغغ فرزاد اومددددد
فرشته نجات شیداااااااااااااا جای حساس بوددددد
🥲😖😖😖😖😖😖😖😖😖😐😐😐😐😐