سر راه تو مسیر یه باجه تلفن دیدم و ازش خواستم همونجا ماشین رو برای چنددقیقه نگه داره.
اینکارو کرد اما پرسید:
-چیکار میخوای بکنی!؟
دستگیره رو گرفتم و همزمان اونو نگاه کردم.
باید به فرهاد زنگ میزدم.
میخواستم فقط بدونه که امشب نمیام خونه و دنبالشم نباشه و بزاره یکم دور از خودش به خودم بیام.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-میخوام بهش زنگ بزنم…بهش بگم امشب نمیرم تو اون خونه ی لعنتی!
دست برد تو داشبورد و یه کارت تلفن بیرون آورد و بعد اونو به سمتم گرفت و گفت:
-این لازمت میشه
ازش تشکر کردم و با گرفتن کارت تلفن از ماشین پیاده شدن و این همزمان شد با شروع شدن رعد و برق و بعد هم باریدن بارون…
بارونی که اول نرم نرمو میبارید ولی بعد رفته رفته بیشتر و بیشتر شد.
باجه تلفن از این قدیمی های عهد بوقی بود که جایی برای ایستادن و خیس شدن نداشت برای همین پذیرای قطره های بارون شدم و همزمان شماره ی فرهاد رو گرفتم.
بوق اول رو نخورد که صداش تو گوشم پیچید:
بوق اول رو نخورد که صداش تو گوشم پیچید:
“الو…”
صدای نفسهام رو احتمالا میتونست بشنوه و حتی رعد و برق بارون رو…
چقدر از این مرد بیزار بودم.
از این مردی که دلیل حال الانم بود.
و چقدر صداش و تصور نگاهش برام رنج آور و دردناک بود.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
“من امشب نمیام…”
تا فهمید منم نعره زنان پرسید:
“تو کدوم گوری هستی شیدا؟ به ولله دستم بهت برسه…”
بی توحه به تهدید ها و چرت و پرتهاش پریدم وسط صحبتشو گفتم:
“سعی نکن دنبالم بگردی چون میرم پیش شیوا…میدونی که…اون بیشتر از من از تو حالش بهم میخوره…”
دوباره اسمم رو با فریاد صدا زد شروع کرد خط و نشون کشیدن اما من کارت رو کشیدم و گوشی رو سرجاش گذاشتم و قدم زنان با سرو صورت و لباسهای خیس به سمت ماشین فرزاد رفتم.
در ماشینش رو باز کردم و رو صندلی نشستم.
صورتم خیس قطره های بارون بود.
دستمو روی چشمها و مژه های ترم کشیدم و بعد کارتشو به سمتش گرفتم و گفتم:
در ماشینش رو باز کردم و رو صندلی نشستم.
صورتم خیس قطره های بارون بود.
دستمو روی چشمها و مژه های ترم کشیدم و بعد کارتشو به سمتش گرفتم و گفتم:
-ممنون!
کارت رو از من گرفت و پرسید:
-بهش زنگ زدی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-اهوووم…
سوال بعدیش رو انگار که بخواد بهم بفهمونه چه حدسی زده پرسید:
-خیلی عصبانی بود آره!
خونسردانه جواب دادم:
-اونقدر که شاید اگه فردا دستش بهم برسه بعدش برام مراسم ختم بگیرن!
حرفی نزد. کارت رو گذاشت سرجاش و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه ماشین رو روشن کرد.
نمیدونم با اون رفتن به خونه اش کار درستی بود یا نه.
ممکنه عواقبی واسش داشته باشه یا…
اما چاره ی دیگه ای هم نداشتم.
نمیتونستم اون وقت شب به شیدا زنگ بزنم.
حتی اگه زنگ میزدم هم آخه چطور میتونست واسم یه خونه جور بکنه؟
چند برگ دستمال از جعبه بیرون آورد و بدون اینکه نگاهم بکنه اونو به سمتم گرفت.
ازش گرفتمش و به آرومی روی صورتم کشیدمش و گفتم:
-اگه بقیه بدونن من اومدم خونه ات…
مکث کردم و اون گفت:
-خب….؟
-خیلی یرات میشه! حتی بیشتر از من برای تو بد میشه!
انگار که براش مهم نباشه گفت:
-مهم نیست! تو مهمونی…اینکه زن داداش آدم مهمونش بشه که بد نیست!
زن داداش!
چقدر جوابش دلگیرم کرد.
اون منو فقط به عنوان زن داداش خودش به خونه اش میبرد و این حقیقت دلگیر کننده و ناراحت کننده بود.
دستمالهارو تو مشتم مچاله کردم و جواب دادم:
-از نظر فرهاد هست!
از نظر فرهاد همچی بد هست…
نگاهی کوتاه به صورتم انداخت و گفت:
-پس نمیزاریم بفهمه! هووم؟! این بهتره…
لبخند تلخی زدم و سرم رو به شیشه تکیه دادم و خیره شدم به قطره های بارون…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ریدم من توی این بحث
🙁شیدا گناه داره واقعن کاش زودتر طلاقشو میگرفت راحت میشد🥺🤦🏻♀️
یکسال بعد….
همچنان وضعیت اسفبار شیدا و شیوا
واقعا چرا هیچ تحولی توی این رمان اتفاق نمیفته بابا ما یک هفته اس همچنان با یه اتفاق داریم میگذرونیم
تا ده پارت آینده قصه کلا همینه😐😐شیوا و شهرامم قهر میکنن و مستانه دنبال شوهر میگرده واسش و رهامم میخواد اون ژینوس بوزینه با این شهرام عنتر عرو سی کنن زودتر😐😐😐
شیوا و شهرام چرا قهر میکنن؟😐