آهانی زمزمه کردم و گفتم:
-باشه…
بلند شدم و پشت سرش به سمت آشپزخونه.
پشت میز و رو به روی همدیگه نشستیم.
به بشقاب غذای پیش روم که محتویاتش املت بود نگاه کردم و گفتم:
-رنگ و بوی غذات که بد نیست!
با اعتماد بنفس گفت:
-خوشمزه ترین املتی میشه که تو عمرت خوردی!
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
-اوووه در این حد!؟؟؟
خودش سر حوصله برام لقمه گرفت و بعدهم اون رو به سمتم گرفت و گفت:
-بگیر و امتحان کن!
لقمه ای که واسم گرفته بود رو ازش گرفتم و گذاشتم دهنم و خیلی آروم جویدمش.
عالی بود….
عالی و فراتر از انتظارم!
خیره به صورتم پرسید :
-چطوره ؟!
انگشت چربم شده ام رو میک زدم و گفتم:
-اوممم عالیه…عجب دستپختی داری!
خندید و گفت:
-من که گفتم…تو باور نکردی….
چند مشت آب به صورتم پاشیدم و کمر خم شده ام رو صاف نگه داشتم.
میباس ازش ممنون باشم که تو سرویس بهداشتی خونه اش چند مسواک استفاده نشده و پلمپ داشت.
میتونست اینجور مواقع واسه آواره ای مثل من حسابی به درد بخوره.
چند برگ دستمال جدا کردم و به صورت سرد و بی روح خودم توی آینه خیره شدم.
ای کاش میتونستم تا ابد توی این خونه بمونم.
حاضر بودم به جای اون عمارت اینجا حبس باشم .
گاهی چقدر داشتن به زندگی معمولی شبیه داغیه که به دل میشینه و آرزوییه که هرگز برآورده نمیشه.
با دستمال صورتم رو خشک کردم و از سرویس بهداشتی بیرون اومدم.
فرزادی که سعی میکرد خیلی تو دیدم قرار نگیره،اینبار خودش رو بهم رسوند و گفت:
-اتاق خودم رو برات آماده کردم گرمتره…
محو تماشاش تو لباسهای خونگی پرسیدم:
-پس خودت چی!؟
شونه بالا انداخت و گفت:
-ای اون یکی اتاق استفاده میکنم….شوفاژهاش به راه نیستن اما من سردیش رو دوست دارم.
میچسبه بهم…راستی…پارچ آب هم برات گذاشتم.
باخیال راحت بخواب و به اینکه چه ساعتی بیدار بشی هم فکر نکن…تو که امشب اونجا نبودی چند ساعت هم روش!
چیزی هم لازم داشتی فقط صدام بزن اصلا مهم نیست ساعت چند باشه …دو باشه…سه باشه…چهارباشه…
فکر نکن…تو که امشب اونجا نبودی چند ساعت هم روش!
چیزی هم لازم داشتی فقط صدام بزن اصلا مهم نیست ساعت چند باشه …دو باشه…سه باشه…چهارباشه…
اون حرف میزد و من با بغضی که نمیدونم عیان شده بود یا نه تماشاش میکردم.
چقدر زندگی من مزخرف بود.
به زور به فرهاد ازدواج کردم و بعد عاشق برادرش شدم و برارش از من حتی خوشش هم نمیاد و…واقعا چرا خوشش نمیاد!؟
زشت بودم ؟ بد بودم ؟چرا….
این چرای گنده شد یه علامت سوال تو مغزم.
یه سوال که جواب می طلبید….
وقتی اون داشت همینطور حرف میزد منی که واقعا اصلا از یه جایی به بعد حرفهاش رو نشنیدم یک گام جلو رفتم و بی هوا پرسیدم:
-یه سوال بپرسم راستشو میگی!؟
بربر نگاهم کرد و بعد جواب داد:
-از دروغ خوشم نمیاد…
زل زدم به چشمهاش و پرسیدم:
-اگه زن فرهاد نبودم میتونستی دوستم داشته باشی!؟
وقتی اون سوال رو پرسیدم شد یه مجسمه که حتی مردمک چشمهاش هم ساختگیه و تکون نمیخورن.
یه مجسمه که نه کنشی ازش میبینی و نه واکنشی…
یه مجسمه که تکون نمیخوره و تو حس میکنی بیخودی داشتی باهاش حرف میزدی!
شاید از من بیشتر از قبل بابت شنیدن سوالم متنفر شده باشه اما من دوست داشتم جواب این سوال رو بدونم.
دلممیخواست بدونم چون که زن فرهادم اینقدر ازم دوری میکنه یا کلا ازم خوشش نیماد !؟
اگه از من بیزار باشه بهش حق میدم.
دلیلش نمیشه که چون من عاشقشم اونم باشه.
سکوت و خیره شدنش به چشمهام اونقدر طولانی شد که مجبور شدم دوباره خودم ازش بپرسم:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کممممممم و کم کم داره بی نمک میشه هااهاهاهاه
کمممممممم
خیلی کم بود خیلی خیلی اوف خدا🤦♀️🙁
میدونی دلتنگی یعنی چی؟ یعنی من از پارت 169 منتظرم داستان شیدا تموم بشه برسه به شیوا. نه اینکه دلم بخواد فقط شیوا بزاری و از شیدا نزاری نه! منظورم ای لفت دادنت هست
البته اگر ذره برای نظرهامون احترام قائل باشی و بیای نظراتمون رو بخونی!( و مثل رمان دلارای نیای بگی همین که هست نمیخوای نخون) 👀 💔
چرا آنقدر لفت میدید؟ پارت کوتاه ،برخی جملات چندین بار تکرار شده،وقت کشی در رمان خیلی زیاده(خیلی زیاد فکر میکنن و این جذابیت رمان کم میکنه) جای حساس که میرسه میپره روی اون یکی خواهر.خیلی حواشی زیاد داره که واقعا آدم خسته میکنه.
عزیزم یک هفته هست ما سر یه املت موندیم امروز فقط املت خورد و یه سوال پرسید بخدا جیگرمون خون شده دیگه
چرا برای نظرهای ما ارزش قائل نمیشید؟پارت کمه..تا ده سال دیگه رمان تموم نمیشه …خب ماهم کارو زندگی داریم هر روز دنبال دوتا خط؟انصافه خدایی؟
خدا شکرت😐✋
🤮😪کم
چرا انقد کم