سوالم دهنش رو بست هر چند اون آدمی نبود که با این چیزا از رو بره.
کسی که به خددش حق میده با یه زن خیابونی بخوابه چطور ممکنه احساس شرم داشته باشه !؟
مادرش که اصولا استاد دخالت تو کارها و زندگی ما بود اومد سمتمون و رو به روی من ایستاد و گفت :
-خوب گوش کن دختر جون! تو اگه آبرو نداری ما داریم!
تو اگه قبل از ازدواج عین مادرت عادت به عیاشی و پریدن با این و اون داشتی ما نداریم…
حواست رو جمع کن تا وقتی توی این خونه ای باید با قوانین ما زندگی کنی!
ما آبرومونو به شبه به دست نیاوردیم که تو با کارهای احمقانه ات بر بادش بدی.
در ضمن…
بار اول و آخرت باشه در مورد مادر بچه ی فرهاد بد میگی!
اون کاری رو انجام داد که تو عرضه ی انجام دادنش رو نداشتی!
با گفتن این حرفهای تلخ و زهردار ، خونسرد و ریلکس از کنارم رد شد و رفت.
حرفی واسه گفتن نبود!
من در تمام مدتی که کنار این خانواده بودم به این نتیجه رسیدم،
کل کل کردن با فرهاد و مادرش تلاش واسه فرو بردن میخ آهنی تو سنگ هست.
بی فایده و بی اثر و بیهوده!
نگاه سراسر تاسفم رو به فرهاد دوختم که گفت:
-خوب گوش کن شیدا! همینکه بابت بدون اجازه از خونه بیرون رفتن و الان اومدنت سرت رو نبریدم باید خداتو شاکر باشی!
از این به بعد دیگه خبری از بیرون رفتن نیست…
هیچ جا حق نداری بری.
هیچکس رو حق نداری ببینی!
فقط و فقط باید تو خونه بمونی…متوجه شدی!؟
پوزخندی زدم و با اشاره به دختره پرسیدم:
-اون چی !؟ قراره بمونه !؟
با تحکم جواب داد:
-اون اینجا می مونه چون بچه ی من توی شکمش هست!
نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و گفتم:
-وقتی بچه و مادر بچه ات اینقدر برات مهمن چرا اصرار داری منو تو زندونت نگه داری؟
من به چه دردت میخورم؟
لبهاشو با غیظ روی هم فشرد و بعد انگشت اشاره اش رو گذاشت روی لبهام و گفت:
-هیششش! دهنتو ببند و برو داخل!
*شیوا *
به شکم رو تخت دراز بودم و چون خوابم عمیق بود متوجه صدا زدنهای شهرام نشدم تا وقتی که مجبور شد دستمو بگیره و چندبار تکون بده.
اما من بازهم کاملا بیدار نشدم هر چند حالا دیگه تاحدودی صدا و حرفهاش رو میشنیدم.
راستش چون دیر وقت خوابیده بودیم هنوز از خوابیدن سیر نشده بودم
کنارم نشست و سر انگشتش رو چند بار زد به شقیقه ام و گفت:
-دوست دختر تبنل هم نعمت!
شیوا…شیوا…لنگ ظهر شده قصد نداری بیدار بشی؟
شیواااا….شیواااا …
پامو تکون دادم و با صدای خواب آلودی گفتم:
-ولم کن شهرام…میخوام بخوابم!
تارهای موهام رو دور انگشتش پیچوند و بعد همونهارو به بینیم زد تا دماغمو بخارونه و آزارم بده و بعد هم گفت:
-بخوابی !؟ لامصب یازده شده…برات صبحونه آماده کردم!
پاشو تا یخ نکردن باهم بخوریم! پاشو!
اونقدر با موهای خودم دماغمو خاروند که بالاخره چشمهامو وا کردن و با تکون سر و خاروندن بینیم گفتم:
-اههههه! شهرام! چیکار میکنی!بزار بخوابم! دیشب که نذاشتی بخوابم بزار الان بخوابم…
سرش رو کج کرد و یه نگاه شاکی به صورت پف کرده و خوابالودم انداخت و بعد هم گفت:
-عجب لامصبی هستی تو شیواااا ! من نذاشتم بخوابی یا تو که تا خود صبح کرم می ریختی!؟
موهام رو از لای انگشتهاش عقب کشیدم تا دیگه با اونا آزارم نده و بعد دوباره چشمهام رو بستم وبا بالا کشیدن پتوی کنار رفته روی تنم گفتم:
-دلم خواست واست کرم ریختم بازم می ریزم…
یا جدی یا واسه اذیت کردن من گفت:
-نه جدی جدی اگه من تورو گرفتم قراره زنی داشته باشم که صبحونه که واسم آماده نمیکنه هیچ تازه لنگ ظهر از خواب بیدار میشه!؟
اگه روالت همینه بگو به فکر تجدید نظر باشم!
چون اینو گفت چشمهای بسته ام رو دوباره وا کردم و با عصبانیتی که حاصل شنیدن حرفهاش بود بهش خیره شدم…
هر چیزی واسم قابل تحمل بود جز اینکه شهرهم بخواد به بودن با کسی جز خود لعنتی من فکر کنه.
پتورو کاملا از رو تنم کنار زدم و گفتم:
-شهرام…؟؟
یکی از اون لبخندهای نایابش رو تحویلم داد و گفت:
-جان…
چشمهامو واسش درشت کردم و کاملا با جدیت گفتم:
-تو حق نداری جز من کس دیگه ای رو بگیری!فهمیدی؟ باید همیشه منو بخوای حتی اگه مزخرفترین دختر دنیا باشم.
حتس اگه رو مخ ترین باشم…
دستشو خیلی آروم پشت گردنش برد و درحالی که آهسته می مالوندش جواب داد:
-همین حالاش هم رو مخترینی عزیزم…
چشمهامو واسش درشت کردم و ناباورانه گفتم:
-شهرااااام…من رو مخم…
تو گلو خندید و دستش رو بالا برد و یه چک محکم زد رو باسنم و بعد هم گفت:
– اگه بلند نشی آره.پس پاشو…پاشو بیا صبحونه باهم بخوریم!
دستمو رو باسنم که حس میکردم بخاطر ضرب دستش داره میسوزه گذاشتم وحین مالوندنش، غرغر کنان گفتم:
-آاااخ ! چرا میزنی آخه!؟ هووووف…میسوزه
یه لبخند محو دیگه زد وجواب داد:
-زدم که پاشی!
سگرمه هامو زدم توی هم و با همون اخلاق سگی که دلیلش به روش بد از خواب بیدار شدن بود گفتم:
-اهههه شهراااام
اینبار انگشتهاش رو لا به لای موهام فرو برد و انگار که واقعا از آزار من لذت میبره
از کنارم بلند شد و قدم زنان از اتاق بیرون رفت…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یعنی شیوا آبروی هر چی دختره برده ، از شیدا بخاطر بی دست و پاییش و بدبختیش کلافه میشیم و عصبانی از شیوا بخاطر بی حیاییش
مرسی نویسنده جون ❤👥
این زن صیغه ای فرهادو بگیر بکشششش
انقدر ازش متنفرم
واقعا کثیف بودن هم حد داره
حالم از اینجور زنا بهم میخوره :))))
چرا اینجور زنا حالت از اینجور مردای هرزه ای ک تعهد دارن به هم بخوره اون زنه مگ ب کسی باید وفادار بمونه از خداشه یه پولدار پیدا کنه خودشو از مخارج زندگی راحت کنه
خسته نباشی نویسنده جون ❤👥 تو رو خدا این زن صیغه ای فرهادو بزنشششششش ، یه بلایی سرش بیار خدااااا ، انقدر از دستش حرص میخورم و فشش میدم ، زنیکه گدا و بدبخت ، بی حیا
مادر بچه فرهاد ؟؟؟ یه هرزه بیش نیست ، زنیکه شغالللل خداااا
نویسنده جون شر این زنه رو کم کن ، الهی بمیرههههههه
جشن میگیرم باور کن
نچ نچ نچ
این مامانه فرهاد فقط بلده گل به خودی بزنه کاری دیگه بلد نیست😐😂
فقط آخرش خداا💔😂😂😂😂😅😊😅
یعنی خدایی اگه یه ذره درحد همین پارت شیدا را ادامه میدادید دیگه این رمان را نمیخونم خبر مرگش نویسنده جان خواهشا یک ذره اون دستات را تند تر بکنی ممنونت میشیم وپارت ها را زیاد کنی
پیامی دارم از من به نویسنده جان:
خواهشا اون شیدای گاوو ادامه نده اصن انگار مرده همین شیواعه بهتره ولاه
اعصابمون این مدت ریده شد😂🙂
ممنون
واقعا نمیدونم چرا این شیوا یذره دل و جرعت نداره. واقعا شرایط سختی رو داره میگذرونه ولی باید همون روز که از خونه میزد بیرون هرچی طلا و پول داشت میریخت توی کیفش از اسن شهر میزد بیرون میرفت دور ترین شهر ممکن از تهران میرفت ابادان. بعدم یه دختر بیست و چند ساله شغل واسش ریخته از منشی گرفته تا خدمتکاری. یذره اندازه رمان عشق ممنونعه استاد دل و جرعت داشته باشه که این کارو با یه بچه کرد کافیه رمان هیجان میگیره.
همش منتظره یکی بیاد از این مخمصه درش بیاره یا به بدبختی خودش راضی شده
حق بود واقعا اصن شغلم نباشه حمالی خداااییش بهتره این همه ادم تنهان
شیوا چقد بیحیاس😅😅😅
الحق که دختر مستانه هس
اره واقعا دختر مادر از نظر رابطه شبیه همن با همین کاراشون مخ این پدر و پسر رو زدن 😂😂
درد و بلای این شهرام بیفته به جون اون فرهاد احمق و مزخرف و چندش
شیدا چقدر دیونست