رمان عشق صوری پارت 98 - رمان دونی

شهرام خندید.هیستریک و ترسناک بعد هم به همون سرعت خنده هاشو پر داد و جواب داد:

-شما فکر کن برادرشم! ایشونو بسته بندی شده آکبند آوردم که تحویل شما بدم!

جواب شهرام رو که شنید به وضوح رنگش پرید و یه جورایی به تته پته افتاد و از سر همون ترس هم شروع کرد چرت و پرت گفتن:

-من…من فقط داشتم با ایشون شوخی میکردم…

شهرام کنج لبشو داد بالا و گفت:

-آهاااان ! پس شوخی بود…شوخی شوخی بهش گفتی اگه نیمخوای حذفش بکنی باید تشریف بیاره اینجا!؟

بصیری با صورت رنگ پریده سرش رو به سختی تکون داد و گفت:

-نه….نه من …من فقط …

شهرام رفت سمتش و با غیظ پرسید:

-تو فقط چی هااااان !؟

با من و من گفت:

-گفتم که من شوخی کردم باهاش.فقط خواستم درس رو جدی بگیره و دیگه غیبت نکنه…

حرفهای احمقانه و بچگونه ای میزد که خب قطعا شهرام یاورشون نوزد یرای همین یا عصیانتیت زد تخت سینه اص و گفت:

-تو گه خوروی بی ناموس…تو غلط کردی بهش پیشنهاد خونه خالی دادی بی شرف

وحشت زده با دستهام صورتمو پوشندم و عقب رفتم.
قلبم اونقدر تند تو سینه ام می تپید که حس میکردم هر آن قراره از کار بیفته و دیگه نفسم دیگه قرار نیست بالا نیاد…
از لا به لای انگشتام بهشون نگه کردم.
بصیری با ترس و لرز گفت:

-من معذرت میخوام…دیگه یاخواهر شما کاری ندارم.
لطفا از اینجا برید ییرون…

شهرام دستشو بالا برد و یه مشت محکم به صورتش زد و انداختش روی زمین.
پاشو زد سینه اص گذاشت و بعد خم شد و با گرفتن یقه تیشرت تنش خشمگنتر از قبل با تشر و غیظ گفت:

-تو به چه حقی به شاگردات همچین پیشنهادی میدی بی شرف هاااان !؟

دستهامو از جلوی صورتم پایین آوردم و از اونجایی که اصلا دلم نیمخواست خون بصیری بیفته گردنمون ملتمس گفتم:

-شهراااام…تورو خدا ولش کن…شهرام خواهش میکنم…

گوشهاش کر شده بودن‌.بصیری دراز کشیده بود و اون بی وقفه مشتهاش رو رونه ی سرو تنش میکرد.
دوباره با التماس گفتم:

-شهراااام…شهرام تو رو خدا ولش کن….

دوباره با التماس گفتم:

-شهراااام…شهرام تو رو خدا ولش کن…

یا حرفها و التماسهای من رو نمی شنید یا اهمیتی نمیداد و نمیخواست که بشنوه چون در هرصورت همون کاری رو انجام میداد که خودش میخواست!
اونقدر بصیری رو کتک زد که اون دیگه حتی نتونست همون دست و پاش رو هم تکون بده،.ولو شده بود روی زمین و آروم آروم ناله میکرد و گاهی هم پشت دستش رو به خون جاری شده از زخمهاش می مالوند و بیشتر پریشون حال میشد.
شهرام کمر تا شده اش رو صاف نگه داشت و خودش رو کشید عقب.
بصیری آش و لاش افتاده بود روی زمین و خیلی آروم ناله میکرد.
از دهن و بینیش خون جاری شده بود و بدنش کوفته و درب و داغون به نظر می رسید و حتی جای لگدهای شهرام و کف کفش پاش رو لباسهاش کاملا مشخص بود.
تماشای اون تو همچین حالت منو به غلط کردن انداخت.
زبونم رو هم از توی حلقم میکشید بیرون باز من نباید همچی رو بهش میگفتم اما گفتم و اینم نتیجه ی درخشانش!
کارد میزدن خوندش در نمی اومد.صورتش از خشم برافروخته شده بود و سفیدی چشمهاش به سرخی میزد.آروم آروم اما شمرده گفت:

-گوش کن ببین چیمیگم بی ناموس…من از الان میشم اون اجل معلقی که تا همیشه دنبالته.وای به حال و روزگارت اگه شستم خبردار بشه بازم ناموس مردمو به چشم یه هرزه واسه میل و هوست ببینی…چه این دختر چه هر دختر دیگه ای!
اون موقع چنان آوار میشم رو سرت که نفهمی از کجا خوردی!

ازش رو برگردوند و به سمت دررفت.
سرمو به سمت بصیری چرخوندم و واسه چند لحظه باهاش چشم تو چشم شدم.
لب گزیدم و با سر خمیده خیلی سریع پشت سر شهرام از خونه اش زدم بیرون.
دلم براش نسوخت چون حقش بود و حتی باید اعتراف کنم یه جورایی جگرم حال اومده بود از اینکه درس عبرتی گرفت که تا آخر عمرش دیگه هیچوقت هوس پیشنهاد دادن به شاگردهاش و سو استفاده از موقعیتش به سرش نزنه!
درو بستم و به سمت ماشین شهرام رفتم.

دیگه هیچوقت هوس پیشنهاد دادن به
شاگردهاش و سو استفاده از موقعیتش به سرش نزنه!
درو بستم و به سمت ماشین شهرام رفتم.
رو صندلی کنار راننده نشستم و بدون اینکه نگاهش کنم درو بستم و واسه مسلط شدن به اعصابم شروع به وررفتن با انگشتهای دستم کردم.
بیشتر در تلاش بودم تا خودمو سرگرم نگه دارم و نگاهم به نگاهش نیفته…
کمربندش رو بست وماشین رو روشن کرد.
لبهامو روهم مالیدم ودرحالی که همچتان سرم خم بود و با انگشهام ور میرفتم گقتم:

-ممنون که پشتم در اومدی!

خیلی صریح و بی رحمانه و ناملایم گفت:

-پشت تو درنیومدم…چون مطمئنم یه کرمی ریختی که یارو تنش خارید و همچین پیشنهادی داد! حالشو جا آوردم که دیگه همچین گوهی نخوره و واسه یه مسئله ساده از ناموس مردم سواستفاده جنسی نکنه!

سرمو به سمتش چرخوندم و زل زدم به نیمرخش.
زهرخندی زدم و پرسیدم:

-به من نپری صبحت شب نمیشه آره !؟

حتی به خودش اجازه و زحمت نگاه کردن به صورتم رو هم نداد. انگار قابل نمی دونست.
کنج لبش رفت بالا و آهسته زمزمه کرد:

-هه! مهم نیستی که بخوام تیکه بپرونم…

دوست نداشتم در موردم فور بد بکنه.قبلا واسم اامیت نداشت اما الان داشت.خیلی هم اهمیت داشت بدون اینکه خودم بدونم یا دلیل واضح و روشنی واسش داشته باشم.دستامو مشت کردم و گفتم:

-بهت که گفتم شهرام…من هیچکاری نکردم.هبچ کاری…من حتی بیشتر کلاساشو نرفتم که بخوام واسش کرم بریزم یا اون کارایی رو انجام بدم که تو فکر میکنی.به روح پدرم راس میگم شهرام!

فکر کنم باور کرد.نیم نگاهی از کنج چشم به صورتم انداخت و دیگه توپ و تشر و تیکه و طعنه حواله ام نکرد.نفس عمیقی کشید و شیشه رو داد پایین.

فکر کنم باور کرد.نیم نگاهی از کنج چشم به صورتم انداخت و دیگه توپ و تشر و تیکه و طعنه حواله ام نکرد.نفس عمیقی کشید و شیشه رو داد پایین.
آهسته و زمزمه کنان لب زدم:

-من برای اولین بار روح پدرم رو قسم خوردم…

میخواستم با این اعتراف بهش بفهمونم دروغ نمیگم و واقعا تو این یه مورد بیگناه بودم هرچند دید اون نسبت به من کلا خراب بود و این دید خراب دقیقا از وقتی شروع شد که بخاطر دیاکو شرطش رو قبول کردم و پذیرفتم چیزی که میخواد رو بهش بدم.
نفس عمیقی کشید و بعد پاکت سیگارش رو از داشبورد بیرون آورد.نخ سیگاری از پاکت بیرون کشید و گذاشت مابین لبهاش و فندک رو زیرش گرفت.
در سکون به سیگار کشیدنش ادامه داد و باز این من بودم که سکوت رو شکستم و پرسیدم:

-یه وقت چیزیش نشه یا اینکه یه وقت ازت شکایت نکنه؟ بصیری رو میگم…آخه تو خیلی کتکش زدی…

لبهاش رو از هم باز کرد و با بیرون فرستادن دود سیگار، ریلکس و بی تفاوت و بیخیال جواب داد:

-به کی…

فکر کنم بدونم میخواست چی بگه اما در هر صورت سکوت کرد و با مکثی کوتاه، حرفش رو جور دیگه ای ادامه داد:

-به درک!

ابرو بالا انداختم و با این قضیه کنار اومدم و سعی کردم مثل خودش بیتفاوت باشم.
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا وقتی که اون منو رسوند خونه.ماشین رو به آرومی نزدیک به در نگه داشت و گفت:

-پیاده شو!

کیفم رو برداشتم و خواستم پیاده بشم اما در لحظه منصرف شدم.مکث کردم و سرم رو به آرومی برگردوندم و پرسیدم:

-نمیای بریم داخل!!؟

پکی به سیگارش زد وگفت:

-نه…

مکث کردم و سرم رو به آرومی برگردوندم و پرسیدم:

-نمیای بریم داخل!!؟

پکی به سیگارش زد و با لول کردن لبهاش و بیرون فرستادن اون دود از سوراخای بینی و دهنش جواب داد:

-نه…

دوست داشتم بیاد. یه جورایی دلم نمیخواست امشب تنها تو اتاق کز کنم و یا به رفتارهای دیاکو فکر کنم و غصه بخورم برای همین دوباره اصرار کردم و گفتم:

-بیا بریم داخل…امشب رو اینجا بمون نیازی نیست اینهمه راه رو تا خونه ی خودت بری!

دستش رو از شیشه برد بیرون و شروع به تکوندن خاکستر سیگارش کرد و همزمان جواب داد:

-نه! ژینوس منتظرمه.میرم پیش اون…حالا برو…

وقتی این جواب رو داد بدجور پکر و افسرده شدم و یه جورایی وا رفتم.
یعنی میخواست ژینوس رو به من ترجیح بده !؟
از این گذشته، فکر کنم مونا پر بیراه هم نمیگفت و اون و ژینوس دوباره رابطه شون درست شده بود.
بجای اینکه پیاده بشم، از اونجایی که اصلا نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم و کنجکاوی نکنم پرسیدم:

-پیش ژینوس !؟

بدون اینکه بهم نگاه بندازه جواب داد:

-آره…

لب پایینم رو زیر لب بردم و شروع کردم جویدنش.
دوست نداشتم بره پیش ژینوس.
اصلا چطور شد یه دفعه هوس کرد رابطه اش رو با اون درست کرد !؟
خیره شده بودم به نیمرخش بدون اینکه خودم هواسم به این سکوت و نگاه های ادامه دارم باشه.
با ابروهاش اشاره ای به در کرد و پرسید:

– من کار دارم…قصد نداری پیاده بشی!؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عشق محال او pdf از شقایق دهقان پور

    خلاصه رمان :         آوا دختری است که برای ازدواج نکردن با پسر عموی خود با او و خانواده خود لجبازی میکند و وارد یک بازی میشود که سرنوشت او را رقم میزند و او با….پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طهران 55 pdf از مینا شوکتی

  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طرار pdf از فاطمه غفرانی

  خلاصه رمان:         رمان طرار روایت‌گر دختر تخس، حاضر جواب و جیب بریه که رویای بزرگی داره. فریسای داستان ما، به طور اتفاقی با کیاشا آژمان، پسر مغرور و شیطونی که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای آژمان هم هست آشنا میشه و این شروع یک قصه اس… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رز سفید _ رز سیاه به صورت pdf کامل از ترانه بانو

  خلاصه رمان:   سوئیچ چرخوندم و با این حرکت موتور خاموش شد. دست چپمو بالا اوردم و یه نگاه به ساعتم انداختم. همین که دستمو پایین اوردم صدای بازشدن در بزرگ مدرسه شون به گوشم رسید. وکمتر از چندثانیه جمعیت حجیمی از دختران سورمه ای پوش بیرون ریختند. سنگینی نگاه هایی رو روی خودم حس می کردم که هراز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ماهک
ماهک
2 سال قبل

نویسنده جان یکم پارت ها و زیاد کن این چه وضعیه درست رمان بنویس یعنی چی درستش کن یعنی شیوا آنقدر خنگه که نمیدونه دیاکو پایه هوس میخوادش دیگ خیلی مسخره شده بزار به همون شهرام قوزمیت برسه دیگ آخر رمانم یه کاری کن بچه دار شن اسم بچشونو بزارن تیدا🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣

z
z
2 سال قبل

واقعا که دیگه خیلی مسخره شده..خب نویسنده حدقل بزار دیاکو رو ول کنه بعد دوباره یه کاری کن به شهرام برگرده…اخه این دیگه چه مسخره بازییه

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x