رمان عشق ممنوعه استاد پارت ۱ - رمان دونی

رمان عشق ممنوعه استاد پارت ۱

 

#Part1

“زمان حال ”

” نازلــــی ”

جلوی چشمای خمار از شهوت استاد آراد نجم ، مجبور بودم لبخند بزنم تا به چیزی شک نکنه اونم لبخندی از جنس درد!

دردی که فقط خودم تلخیش رو حس میکردم لبخندم رو بوسید با شهو..ت و عشقی که توی چشماش موج میزد کنار گوشم آروم زمزمه کرد :

_ خیلی سک..سی و هاتی توله !

لبشو از گوشم تا چونه ام نوازش وار کشید ،با حس داغ و خیسی لباش سرمو به عقب بردم ،بوسه ای روی گردنم نشوند با صدای گرفته ای گفت :

_روز اولی که بعد اون بحث و دعوا توی دانشگاه اونم دقیق سر کلاس خودم دیدمت هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی بیاد که تا این حد عاشقت بشم اونم عاشق دانشجوی شیطون و سربه هوام!

نگاهمو به چشماش دوختم و لبخند پرعشوه ای زدم و با ناز لب پایینم زیر دندوندم کشیدم میدونم نهایت خودخواهی منه ولی بزار فقط یه شب !
فقط یه شب بیشتر تو تب خواستن و بیقراری برام بسوزه مگه چی میشه ؟؟

لبمو از حصار دندونام بیرون کشید با صدای گرفته از شهو…ت زمزمه کرد :

_ آخ …. نکن دختر

دستام دور گردنش حلقه کردم بهش چسبیدم که آروم زمزمه کرد :

_دوست دارم امشب کامل مال من باشی، بدون هیچ ترس و محدودیتی!!

با دودلی نگاهمو توی صورتش چرخوندم برای یه لحظه به شک و تردید افتادم

ولی با دیدن برق توی چشماش و نگاه ملتمسش و با یادآوری اینکه فردا معلوم نیست من کجای این کره خاکی باشم بدون اینکه بخوام این قلب لعنتی به لرزه افتاد

این آخرین شبه که آراد مال منه!
شاید دیگه هیچ وقت نبینمش بی اختیار لبام از هم فاصله گرفتن آروم لب زدم :

_باشه !!

بخاطر اینکه ناراحتی و غمو توی چشمام نبینه سرمو پایین انداختم ولی اون با خوشحالی محکم بغلم کرد به طرف تخت خواب برد درهمون حال بلند خندید و گفت :

_خجالتت رو عشقه خانومم ، قول میدم خوشبختت کنم!

روی تخت انداختم و روم خیمه زد با عاشقانه ترین حالت ممکن شروع کرد به ناز و نوازشم!

دهنم از هیجان خشک شد و قلبم محکم به سینم میکوبید چشمامو بستم خواستم برای یک شبم که شده همه گذشته رو فراموش کنم !

امشب آخرین باری که میبینمش پس بزار این دفعه رو با دلم راه بیام و بزارم برخلاف گذشته که به زور کنترلش میکردم تا جلوی محبتای آراد کم نیاره هر طوری که میخواد رفتار کنه

قلبمم انگار این رابطه رو میخواست که اینطوری با تند تند تپیدنش طبل رسواییم رو به راه انداخته بود

با نشستن لباش روی لبام دستم تو موهاش چنگ شد از ته دلم باهاش همکاری کردم با عطش گاز محکمی از لباش گرفتم که تو گلو خندید دستش به سمت پیراهنم رفت

در عرض چند ثانیه لباسامون دونه دونه پایین تخت افتاد ، اینقدر نسبت بهم عطش داشتیم که برای یک ثانیه کوتاه لبای همو ول نمیکردیم من در حسرت اون و اینکه آخرین شبی که دارمش… ولی اون در عشق منی که زندگیم چیزی از دروغ و نیرنگ نبوده

آخه خدا چرا عاشق این سیب ممنوعه شدم ؟

نمیدونم چند دقیقه درگیر هم بودیم و صدای بلند نفس نفس زدنامون سکوت اتاق رو میشکست که با تنی خیس از عرق و چشمای خمار شده پایین تنم نشست و آروم زمزمه کرد :

_طاقت ندارم دیگه….اجازه میدی خانومم؟

آب دهنم به سختی قورت دادم و بیخیال گذشته سری به نشونه تایید براش تکون دادم

نفسم تو سینه حبس شد با صورتی از درد جمع شده آخی از بین لبهام خارج شد که بوسه ای روی لبهام نشوند و درحالیکه با آرامش کارشو ادامه میداد گفت :

_بالاخره مال من شدی عروسک!

نمیدونم چند ساعته که توی آغوششم و به صورت غرق در خوابش خیرم ، میخواستم تموم اجزای صورتش رو توی ذهنم حک کنم

راستی چرا خوشحال نیستم؟
مگه همیشه اینو نمیخواستم ؟ اونم انتقام ؟ پس الان چرا تا این حد احساس شکست و پوچی دارم

نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم ، آروم طوری که بیدار نشه از بغلش بیرون اومدم خم شدم دونه دونه لباسامو از روی زمین برداشتم و تنم کردم

کنار تخت نشستم ، با دلتنگی که از الان دچارش شده بودم ، نگاهمو توی صورتش چرخوندم ‌، بی اختیار خم شدم که صورتش رو ببوسم ولی وسط راه پشیمون شده خشکم زد

دستمو ستون بدنم کردم با کمری خم شده بلند شدم بدون توجه به تاریکی هوا از خونش بیرون زدم هر قدمی که ازش فاصله میگرفتم انگار قلبم مچاله شده باشه به سختی نفس میکشیدم

موهای آشفته روی صورتم رو کنار زدم با توقف اولین ماشین جلوی پام بی اهمیت در عقب باز کردم و تن خسته ام رو داخلش کشوندم

ماشین با سرعت از جا کنده شد و من درست عین یه مرده متحرک سرمو به شیشه تکیه دادم و گذاشتم اشکم روی صورتم بچکه و به این فکر میکردم که فردا بعد از فهمیدن حقیقت درست زمانیکه من فرسنگ ها ازش دورم چیکار میکنه آیا ازم متنفر میشه !

به خونه ای که آراد هیچ رد و نشونی ازش نداشت رسیدم و بعد از پرداخت کرایه تن خسته ام رو داخل کشوندم

بدون اینکه لباسام عوض کنم روی تخت دراز کشیدم و روز اولی که آراد رو دیدم جلوی چشمام نقش بست و توی خاطرات گذشته غرق شدم….

🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺

🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺

#Part2

“فلش بک _ گذشته ”

امروز اولین روز دانشگاهم بود و اگه بخاطر هوش بالام نبود ، هیچ وقت فکر نکنم میتونستم رنگ دانشگاه رو هم به چشم ببینم

دانشگاه ؟؟
حتی با یادآ‌وری اسمش هم خندم میگیره فکر نکنم کسی باورش شه من بخوام برم دانشگاه اونم چی دولتی و با چه رشته خوبی !!

ولی برای به دست آوردنش خیلی سختی کشیدم چون برای اجرای درست نقشه هام و نزدیک شدن به اون عوضی مجبور بودم و این آخرین برگه برندم بود پس به رفتن به این دانشگاه احتیاج داشتم

بلند شدم و با عجله شروع کردم به لباس پوشیدن مانتوی مشکی رنگم رو که دیگه از بس تنم کرده بودم رنگش به سفیدی میزد رو با شلوار سبز ارتشی که دست کمی از مانتوی کهنه ام نداشت و تقریباً زوار در رفته بود رو تنم کردم مقنعه ای سرم کردم که با دیدن خودم تو آیینه لبم به پوزخندی کج شد

سرتا پای خودم رو از نظر گذروندم چشمای درشت به رنگ دریا ، لبای کوچیک غنچه ای که دل هرکسی رو آب میکرد با دماغ کوچولو و سربالا که انگار خدایی عمل کرده بود و در آخر اون رد کوچیک چاقو که گوشه ابروم جا خوش کرده بود

آره این من بودم نازلی شریفی دختر شروشیطونی که از دیوار راستم بالا میرم و توی این جامعه ای که تک و تنهام یاد گرفتم که گرگ باشم !!

ولی از بچگی دست خودم نبود وقتی حرف درس پیش میومد بی اختیار تموم اختیار از دستم گرفته میشد و مثل یه بره رام و سر به زیری میشدم که چشمام چیزی جز کتابای جلوی روم نمیبینه و به طرز بیمارگونه ای معتاد درس و کتابم ولی بخاطر وضعیت مالی بد خانوادم دیگه نشد درس بخونم دانشگاه برم به کل قیدش رو زدم

کوله پشتی که از دوران راهنمایی داشتم و تقریبا نو بود روی دوشم انداختم و نیم نگاهی به سمت ساعت کهنه روی دیوار انداختم

یک ساعت تا رسیدن سر کلاس وقت داشتم با قدم های بلند از اتاق کوچیکم بیرون رفتم و با عجله خواستم کفشام پام کنم که نبودن

با تعجب نگاهم رو به اطراف چرخوندم و با بهت لب زدم:

_پس کجان؟؟

ولی یکدفعه با یادآوری پسر ۴ ساله شیطون اقدس خانوم اخمامو توی هم کشیدم و برای اینکه از بین اون همه شلوغی صدام به گوشش برسه فریاد کشیدم:

_آاااای امین توله س…. باز کفشای من رو کجا بردی هااا ؟؟

توی اون حیاط به اون بزرگی که هر اتاقش مال یه نفر بود معلوم بود که صدام به گوش کسی نمیرسه ! عصبی دستام به کمرم زدم و درحالیکه بالای سکوی توی حیاط می ایستادم از ته دل فریاد زدم :

_خفه !!!

سکوت محض همه جا رو فرا گرفت که دستی به دماغم کشیدم و با صدای بلند خطاب به جمع گفتم:

_امین کوووو !!

با دیدن ظاهر جدیدم همه با تعجب سرتاپام رو از نظر گذروندن ، معلومه جای تعجبم داشت که من رو با مقنعه و مانتو ببینن….منی که تقریبا همه چیزم شبیه پسرا بود

بعد از چند دقیقه نگاهشون عادی شد هه! لابد پیش خودشون فکر میکردن اینم بازی جدیدمه و حتما نقشه و کلک جدیدی تو سرمه و البته درست هم حدس میزدن!

ولی این بار هیچ کس رو توی این بازی راه نمیدادم این بازی منه!!
این بار فرق میکرد و باید خودم حلش میکردم تا بلکه تیش دلم خاموش بشه!

همه میدونستن این مواقع که تا این حد عصبیم کسی نباید حرف بزنه وگرنه هر بلایی سرش میاوردم مقصرش خودشه

نگاهمو بین همه چرخوندم و با رسیدن روی مهدی فرفره چشمام ریز کردم که دستپاچه دستی به شلوار کُردی تنش کشید و با انگشت اشاره اش به انباری ته حیاط اشاره کرد دندونامو روی هم سابیدم و درحالیکه مقنعه کج و کوله روی سرمو تنظیم میکردم با صدای تو دماغی فریاد زدم:

_زود برو کفشامو از دست اون توله بگیر بیار شنفتی ؟!

با عجله به سمت انباری رفت و در همون حال با صدای بلندی که به گوشم برسه گفت:

_چشم ابجی!!

بعد از اینکه کفشامو از اون جغله به زور گرفتم باعجله خودمو به سر خیابون رسوندم و سوار اولین تاکسی که کنار پام ایستاد شدم

🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺

🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺
#Part3

سرمو به شیشه تکیه دادم و برای اولین بار توی زندگیم یه جور ترس و دلهره توی وجودم ریشه دونده بود ولی با یادآوری سختی هایی که توی زندگی کشیدم دستم از عصبانیت مشت شد و پشت پلکم شروع کرد به پریدن!!

توی فکر غرق بودم که یکدفعه ماشین تکون شدیدی خورد و به جلو پرت شدم سرم محکم به پشت صندلی جلویی برخورد کرد از شدت ضربه گیج میزدم

چشمام رو که تار میدیدن رو به زور چندبار باز و بسته کردم و نفسمو با فشار بیرون فرستادم هنوز حالم سر جاش نیومده که با سر و صدایی که به گوشم رسید آروم لای پلکام باز کردم و نیم نگاهی به اطرافم انداختم صدا از بیرون میومد و جمعیت زیادی دور ماشین جمع شده بودن

از قرار معلوم تصادف کردیم دستی به سرم کشیدم و درحالیکه انگشتام جلوی چشمام میگرفتم به این فکر میکردم که امروز عجب روزی شد

خواستم تکونی به خودم بدم که درد بدی توی تنم پیچید و باعث شد آخی از بین لبهام خارج بشه ولی زود به خودم مسلط شدم چون من کسی نبودم که با این درد بخوام کم بیارم

آروم در ماشین باز کردم و پامو بیرون گذاشتم که کسی بازوم رو لمس کرد ‌، به عقب چرخیدم که پیرزن چادری با نگرانی صورتمو از نظر گذروند و گفت:

_حالت خوبه مادر ؟؟

آب دهنم رو قورت دادم و به سختی لب زدم:

_ممنون خوبم !

هرچی جلو تر میرفتم با دیدن منظره رو به روم از هرچی پولداره…بیزارتر میشدم

_حواست کجاست پیرمرد ، زدی ماشینم رو داغون کردی !!!

پیرمرد بخت برگشته با ناراحتی دستمال یزدی دور گردنش رو به عرق های روی پیشونیش کشید و گفت :

_نمیدونم یکدفعه چی شد !!

پیرمرد به طرف ماشین مدل بالای رفت و با حسرت نگاهی دور تا دورش انداخت و با ناراحتی مدام زیرلب تکرار میکرد :

_ااای خدا بدبخت شدم بیچاره شدم

زبونی روی لبهام کشیدم ، جمعیت رو به زور کنار زدم تا بهتر ببینم

پسری پشت به من دستاشو روی کامپوت ماشین مدل بالا خارجی که حتی اسمشم نمیدونستم چیه گذاشته بود

با اون تیپی که اون داشت از بیست کیلومتری هم معلوم بود چقدر خوشتیپه و از سرتاپاش پولداری میریخت با صدای جدی و خشنی خطاب به پیرمرد گفت :

_زنگ زدم افسر بیاد پس کم آه و ناله کن !!

لبمو زیر دندون فشردم و برای کنترل آرامشم نفس عمیقی کشیدم ولی با دیدن قطره اشکی که از گوشه چشم اون پیرمرد چکید و سرش رو پایین انداخت خشم و عصبانیتم به قدری زیاد شد که وقتی به خودم اومدم

که کار از کار گذشته بود و حالا با قدم های بلند داشتم به سمت اون پسره میرفتم ، حق نداشت بخاطر پولدار بودنش غرور دیگران زیر پاش له کنه

بدون توجه به جمعیتی که دورمون جمع شده بود از پشت محکم روی شونه اش کوبیدم

_هوووی یارو !!

هیچ عکس العملی نشون نداد که محکم تر روی شونه اش کوبیدم و عصبی فریاد زدم :

_مگه با تو نیستم ؟؟ نکنه کَری؟؟

آروم دستاش رو از روی کامپوت برداشت و قد راست کرد

با دیدن قد بلندش ابرویی بالا انداختم که به طرفم برگشت ناخودآگاه از دیدن جذابیتش یک قدم به عقب رفتم و ازش فاصله گرفتم

نمیدونم اون زیادی قدبلند بود یا من خیلی در برابرش ریزه پیزه بودم برای اینکه بهتر ببینمش سرم بالا گرفتم و شروع کردم به آنالیز کردنش برای یه پسر زیادی خوشگل و خوشتیپ بود مخصوصا بوی عطرش که داشت عقل و هوش از سر من میبرد و برای لحظه ای یادم رفت که میخواستم چی بگم

نمیدونم چقدر خیره اش بودم که پوزخند صدا داری زد ابروهاش توی هم کشید

_چیه ماتت برده ؟؟ برو رَد کارت بابا

از خشم قرمز شدم و شروع کردم به تند تند نفس کشیدن این الان چه غلطی کرد چی گفت؟؟

در ماشینش رو باز کرد و خواست پشت رل بشینه که عصبی دنبالش رفتم و با یک حرکت ضربه محکمی به در ماشین کوبیدم که با صدای بدی بسته شد

چشماش از این حرکتم گشاد شدن ، رو به روش ایستادم تحقیرآمیز سرتا پاش رو از نظر گذروندم با خشم گفتم:

_به چیت مینازی هااا بچه سوسول ؟؟ فکر کردی چون پول داری میتونی هرچی از دهنت دراومد بار دیگران کنی؟؟

برای اینکه بهم برسه و هم قدم بشه سرش رو خم کرد و انگار داره به بازی مهیجی نگاه میکنه گفت :

_من هر طوری که بخوام با دیگران حرف میزنم فهمیدی اووووم…..بندانگشتی !!

خشکم زد که با خنده ای که روی لبهاش جاخوش کرده بود قد راست کرد و ازم فاصله گرفت !

چی گفت ؟؟ به من گفت بند انگشتی ؟

🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺

🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺
#Part4

از خشم زیاد نفس نفس میزدم ، نگاهمو به اطراف که حالا دیگه خلوت شده بود و جز چندتا پسر بچه کنجکاو کسی نبود دوختم و یکدفعه انگار خشمم فوران کرده باشه دستام مشت کردم و عصبی فریاد زدم :

_ به من چی گفتی هااا ؟؟

نیم نگاهی به سمتم انداخت و با نیشخندی گفت :

_گفتم بندانگشتی !

دستاش رو به حالت کوتاه بودن قدم به طرفم گرفت و با لحن حرص دراری ادامه داد:

_یا خاله ریزه !! آره همین هم خوبه بهت میاد

پوزخندی به چهره وارفته ام زد و به طرف جلوی ماشینش که از ضرب دیدگی کاملا جمع شده بود چرخید با اخمای درهم شروع کرد به بررسی کردنش

ولی من برای چند ثانیه خشکم زد و ناباور از پشت سر بهش خیره شدم ، داشت روی من اسم میزاشت؟

از مادر زاییده نشده کسی بخواد روی من اسم بزاره اونم چی…این بچه ژیگول !!

اخمام توی هم کشیدم بهش نزدیک شدم نگاهمو به اطراف چرخوندم تا کسی نباشه دستمو توی جیب مانتوام فرو بردم و چاقوی که برای مواقع حساس همیشه با خودم داشتم بیرون کشیدم

پشت سرش که رسیدم دستش رو گرفتم و به طرف خودم چرخوندمش تا بخواد به خودش بیاد و حرکتی بکنه یقه کتش رو گرفتم و به طرف خودم پایین کشیدم

با چشمای گشاد شده از تعجب خیره حرکاتم بود که چاقو روی گردنش درست روی شاهرگش گذاشتم با لحن چاله میدونی گفتم:

_خوب ؟؟ نشنفتم چی زِر زِر کردی ؟؟

برعکس تصورم که الان میترسه و کوتاه میاد چشماش رو با کنجکاوی روم چرخوند و با چشمای که خنده توش موج میزد گفت :

_کدوم رو ؟ خاله ریزه رو؟ یا بندانگشتی

نه این پسر امروز قصد داشت من رو به مرز جنون برسونه ، با حرصی که توی صدام کاملا مشهود بود لبم کنار گوشش بردم و از پشت دندونای کلید شده ام غریدم :

_زیادی تنت میخاره آره ؟

سرش رو ازم فاصله داد و چشماش رو با حالت ترسون و گریون درآورد

_کی ؟؟ من ؟؟ نه تو رو خدا نکشی منو

بعد از این حرفش زد زیر خنده که عصبی یقه اش رو بین دستام فشار دادم و با چشمای به خون نشسته نوک تیز چاقو توی گودی گردنش فرو کردم به قدری که فقط خراش سطحی روی پوستش افتاد

جلوی چشمای متعجبش باریکه ای از خون از گردنش جاری شد و یقه سفید پیراهنش غرق در خون شد لبم نزدیک صورتش بردم از پشت دندونای کلید شده ام غریدم:

_یادت باشه با کی در افتادی بچه سوسول !!

انگار تازه باورش شده بود چه اتفاقی افتاده عصبی به عقب هولم داد که دستم از پیراهنش جدا شد و بخاطر شدت ضربه چند قدم به عقب برداشتم

_چیکار کردی دختره روانی !!

اشاره ای به پیرمرد راننده تاکسی که حالا با چشمای گشاد شده خیرم بود کردم و با پوزخندی گفتم:

_این رو زدم تا یاد بگیری با بزرگتر از خودت چطوری باید حرف بزنی!!

رگ های روی پیشونیش از شدت خشم بیرون زد عصبی فریاد کشید :

_آدمت میکنم دختره دهاتی !!

به سمتم هجوم آورد و منم بدون ترس جلوش ایستاده بودم تا جوابش رو بدم ولی با دیدن ماشین پلیسی که از رو به رو میومد وحشت زده چند قدم به عقب برداشتم

نه ! نباید دستگیر میشدم اونم تازه که داشتم به اهدافم نزدیک میشدم با این فکر با قدم های بلند بدون توجه به فوحش و سروصداهای اون پسره فرار کردم

با رسیدن سر خیابون نفس نفس زنون خم شدم و دستامو به زانوهام تیکه دادم که یکدفعه با دیدن کوچه باریکی که راه عبور ماشین نداشت کیفمو چنگ زدم و با قدمای بلند خودم توی کوچه انداختم و شروع کردم به دویدن!!

نباید بی گدار به آب میزدم و گیر پلیس میفتادم اونم دقیق موقعی که داشتم به نقشه هایی که سال ها برای انتقام کشیده بودم نزدیک میشدم

با هزار بدبختی خودم رو به دانشگاه رسوندم ، دستمو روی سینه ام که با شتاب بالا پایین میشد گذاشتم و بدون توجه به کسایی که چپ چپ نگام میکردن مقنعه ام رو که تقریبا داشت از سرم پایین میفتاد روی سرم تنظیم کردم و داخل شدم

تشنه ام شده بود کنار آب سرد کن دستامو زیر شیر آب گرفتم ، سرمو پایین بردم و بدون توجه به اطرافم یه کم از آب کف دستم خوردم و برای اینکه حالم سرجاش بیاد

مشتم پر کردم و محکم به صورتم پاشیدم ، از سردیش برای لحظه ای نفسم بند اومد زود آستین مانتوم رو پایین کشیدم و روی صورتم کشیدم

کارم که تموم شد حالا فهمیدم چه غلطی کردم و با زاری به مانتو و مقنعه تنم که حالا شبیه بچه مدرسه ای ها خیس آب بود خیره شدم

بیخیالی زیرلب زمزمه کردم و به سختی و هر جون کندنی بود شماره کلاس رو پیدا کردم

آستین مانتوم رو بالا کشیدم و نیم نگاهی به ساعت مچی مردونه ای داغونی که روی دستم بود انداختم

اوووف نیم ساعت از وقت کلاس گذشته بود و دیر رسیده بودم ، یه کمی توی سالن این پا و اون پا کردم دیدم بی فایده اس

🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺

🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺
#Part5

دستی به لباسا و مقنعه ام کشیدم با اعتماد به نفس در کلاس رو باز کردم طبق عادت همیشگی بلند گفتم :

_یاالله !

با ورودم سرو صدا و شلوغی خوابید و سکوت محض همه جا رو فرا گرفت ، دختر پسرایی که نصفشون وسط کلاس ایستاده بودن و مسخره بازی درمیاوردن و چه بقیه که نشسته بودن با چشمای گرد شده نگاهم کردن یکدفعه انگار بمب منفجر شده باشه کلاس از خنده ترکید!

عین جزامی ها با دست من رو نشون میدادن و بلند بلند میخندیدن ، با تعجب سرم پایین انداختم و نیم نگاهی به خودم انداختم نکنه ایرادی داشته باشم

که با صدای یکی از دخترا که با خنده من به دوستاش نشون میداد و بریده بریده میگفت:

_این از کجا اومده با این سر وضعش… وای خدا دیدی چی گفت؟

به طرف دوستاش برگشت و همونطوری که ادای من رو درمیارود لب و دهنش رو کج کرد و گفت یاالله

دوستای بی جنبه تر از خودشم از خنده قهقه زدن و نزدیک بود بیهوش شن ، بیخیال وسط کلاس ایستادم و اینقدر نگاهم رو بینشون چرخوندم که صدای خندهاشون قطع شد

دستامو به کمرم تکیه زدم و با اخمای درهم گفتم :

_خوب ؟؟ تموم شد

پسرا با تعجب و دخترا انگار دارن به موجود عجیبی نگاه میکنن چشم ازم برنمیداشتن ، بیخیال کوله پشتیم روی دوشم تنظیم کردم و با قدمای مصمم ته کلاس رفتم

حوصله دعوا و کِش مَکش برای روز اول نداشتم پس ترجیح دادم سکوت کنم ، با دیدن جایگاه خالی استاد با تعجب دستی به دماغم کشیدم

چطور استادی سر کلاس نیست ؟ لب پایینم رو زیر دندون فشردم که با نشستن دختر خوشکلی و بامزه ای که با لبخند خیرم بود به طرفش چرخیدم دستش رو با صمیمیت به طرفم گرفت

_سلام رحیمی هستم…. رزا رحیمی!!

بدون اینکه بهش دست بدم همونطوری که روی صندلی ولو میشدم با خستگی پاهام کشیدم و گفتم :

_نازلی ام ولی دوستام بهم میگن نازی!

دستش رو که روی هوا خشک بود رو پایین انداخت آب دهنش رو قورت داد و خواست حرفی بزنه که یکی از اکیپ پسرای کلاس که از اول خیرمون بودن و پِچ پِچ میکردن سرش رو بلند کرد و با خنده گفت :

_جووون چه چشمایی داری لامصب !!

صاف ایستاد و انگار داره به موجود چندش آوری نگاه میکنه نگاش رو از بالا تا پایین روم چرخوند و ادامه داد:

_ولی حیف ….. در حد اینکه دوست دخترم باشی نیستی !!

چند ثانیه با سر کج شده خیره اش شدم و انگار تازه مغزم داره تجزیه و تحلیل میکنه که چی گفته صورتم از خشم قرمز شد و تا بخواد حرکتی بکنه رو به روش ایستادم و از پشت دندونای کلید شده ام غریدم:

_نَشنُفتَم چی گفتی ؟!

روی صورتم خم شد و درحالیکه نگاهش رو مستقیم توی چشمام میدوخت ادامه داد:

_چیه جوجه…نکنه خیلی تو کف منی؟

با خنده نگاهی به دوستاش انداخت و ادامه داد :

_عیب نداره … فقط قبل اینکه بیای تو تختم باید بری حموم تا بتونم برای یه شبم که شده آرزوت رو برآورده کنم

دوستاش زدن زیر خنده که پامو بلند کردم و عصبی آنچنان محکم وسط پاهاش کوبیدم که ناباور خیرم شد و کم کم درحالیکه خم میشد صورتش از درد قرمز شد و به خودش پیچید

همه کسایی که شاهد ماجرا بودن خشکشون زده بود که پوزخندی به صورت سرخ شده پسره زدم و آروم به طرفش خم شدم و کنار گوشش لب زدم:

_این رو زدم تا بدونی کی جلوت وایساده!

یکی از دوستاش با کف دست محکم به سینه ام کوبید که چند قدم به عقب برداشتم خواست به طرفم حمله کنه که در کلاس باز شد و همهمه ای توی کلاس پیچید

_وااای بشینید…بشینید استاد اومد

🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قصه مهتاب

    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان را ناب تر و پخته تر پیدا می‌کنند. جایی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تریاق pdf از هانی زند

خلاصه رمان : کسری فخار یه تاجر سرشناس و موفقه با یه لقب خاص که توی تموم شهر بهش معروفه! عالی‌جناب! شاهزاده‌ای که هیچ‌کس و بالاتر از خودش نمی‌دونه! اون بی رقیب تو کار و تجارته و سرد و مرموز توی روابط شخصیش! بودن با این مرد جدی و بی‌رقیب قوانین خاص خودش‌و داره و تاحالا هیچ زنی بیشتر از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حسرت با تو بودن
دانلود رمان حسرت با تو بودن به صورت pdf کامل از مرضیه نعمتی

      خلاصه رمان حسرت با تو بودن :   عاشق برادر زنداداشم بودم. پسر مودب و باشخصیتی که مدیریت یکی از هتل های مشهد رو به عهده داشت و نجابت و وقار از وجودش می ریخت اما مجید عشق ممنوعه ی من بود مادرش شکوه به ازدواج برادرم با دخترش راضی نبود چون ما رو هم شأن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سالاد به صورت pdf کامل از لیلی فلاح

    خلاصه رمان :     افرا یکی از خوشگل ترین دخترای دانشگاهه یکی از پسرای تازه وارد میخواد بهش نزدیک. بشه. طرهان دشمنه افراست که وقتی موضوع رو میفهمه با پسره دعوا میگیره و حسابی کتکش میزنه. افرا گیجه که میون این دو دلبر کدوم ور؟ در آخر با مرگ…   این رمان فصل دوم داره🤌🏻   به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
20 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ayliiinn
3 سال قبل

جالوب!

Aban
3 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

آیلین ی چت روم میزنی؟!😚

ayliiinn
3 سال قبل
پاسخ به  Aban

هعیی!
الان یهو توعم میزنی اخههههه!

ayliiinn
3 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

خودت بزن کوچولو!

Aban
3 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

خستمه پدر!

Aban
3 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

ن دیگه حواسم هس
الان تو بزن
من حسش نی!

nasi
nasi
3 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

رمان ساقی واغوش امن جهانم اگه اشتباه نکنم در اینده میزارم عزیزم

گیشنیز
3 سال قبل

باحاله

مهدیس
مهدیس
3 سال قبل

نویسنده جان موفق باشی
خوش اومدی
دمت گرم چقدر پارتت زیاده

nasi
nasi
3 سال قبل
پاسخ به  مهدیس

نمیدونم نویسندش کیه ولی من با اجازه داداش قادر دارم پارت گذاری میکنم

مهدیس
مهدیس
3 سال قبل
پاسخ به  nasi

دمت گرم
خوب کاری میکنی افرین بهت

nasi
nasi
3 سال قبل
پاسخ به  مهدیس

فدات

Mahdis
Mahdis
3 سال قبل
پاسخ به  nasi

خدانکنه عزیزم

Aban
3 سال قبل

نویسنده کیه؟؟

nasi
nasi
3 سال قبل
پاسخ به  Aban

تو دوس داری کی باشه همونه

Aban
3 سال قبل
پاسخ به  nasi

عه نسی چرا اذیت میکنی!؟
تو نوشتی؟

nasi
nasi
3 سال قبل
پاسخ به  Aban

اذیت چی

نه بخدا من سبکم استاد دانشجویی نی اونم صحنه دار من رمانم آشوبه همین !

Aban
3 سال قبل
پاسخ به  nasi

عااا خو باشه!😥
چرا آشوبو پارت گذاری نمکنی؟!

nasi
nasi
3 سال قبل
پاسخ به  Aban

به دلایل زیادی!

Aban
3 سال قبل
پاسخ به  nasi

اوکی..

دسته‌ها
20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x