رمان عشق ممنوعه استاد پارت 109 - رمان دونی

دستمو توی هوا تکونی دادم و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد نالیدم :

_خوبم فقط یکدفعه سرم گیج رفت

_بیا بریم یه کم داخل بشین تا حال سرجاش بیاد

در تایید حرفش سری تکون دادم و بی حال داخل روی تخت چوبی نشستم و سرم رو به پشتی قدیمی قرمز رنگی تکیه دادم

ولی اصلا حالم سر جاش نمیومد
هرکاری میکردم همین وضع بود به جایی اینکه بهتر بشم کم کم داشتم بدتر میشدم

سرم به دوران افتاده بود که بالاخره گارسون با شربتی که سفارش داده بودم به سمتم اومد و جلوم گذاشتش

_چیز دیگه ای میل ندارید خانوم ؟؟

دستمو به سرم گرفتم و سعی کردم راست بشینم

_فعلا نه

سری به نشونه تایید حرفم تکونی داد و رفت بعد رفتنش شربت رو با دستای لرزونم برداشتم و یه کمی ازش خوردم با حس شیرینیش کم کم حالم بهتر شد

و تازه تونستم نفس راحتی بکشم
با دست آزادم ، آروم روی شکمم کشیدم و خسته زیرلب زمزمه کردم :

_یعنی واقعا باور کنم که تو اون تویی ؟؟

نمیتونستم باور کنم بچه ای توی شکممه ، ولی این حالت هام داشت به شک مینداختم ، تا رسیدم باید میرفتم آزمایشی میدادم تا مطمعن شم

با فکر وجود بچه ای از آراد توی شکمم لبخندی گوشه لبم نشست و به این فکر کردم که اگه واقعا حامله باشم و آراد بفهمه چه عکس العملی نشون میده ؟؟

توی خوش خیالی خودم به اینکه حتما خوشحال میشه و از این طریق میبخشتم لبخندی گوشه لبم نشست و زیرلب خطاب به بچه ای که نمیدونستم اصلا وجود داره یا نه زمزمه کردم :

_امیدوارم تو دلیل پیوند دوباره من و پدرت باشی

قصد داشتم هر طوری شده به دنیا بیارمش حتی اگه وجودش ممنوعه باشه و هیچ کسی نخوادش و یا دوستش نداشته باشه

همین که من و آراد میخواستیمش بس بود !!

توی خوش خیالی های خودم غرق بودم که راننده به سمتم اومد و گفت :

_اگه حالتون خوبه بهتره راه بیفتیم تا به شب برنخوریم خانوم

سری در تایید حرفش تکون دادم و بلند شدم

_باشه بریم !!

نمیدونم چند ساعتی توی راه بودیم که بالاخره به مقصد رسیدیم با توقف ماشین کنار پارکی که آدرس داده بودم کرایه رو پرداخت کرده

از ماشین پیاده شده و با شوه و ذوق نگاهم رو به اطراف چرخوندم تازه میفهمیدم که چقدر دلم برای این شهر و آدماش تنگ شده

روی صندلی رو به رو نشستم و با عجله گوشی رواز توی کیف بیرون کشیده و شماره امیر رو گرقتم

به دو بوق نکشیده صدای عصبی و دلخورش توی گوشم پیچید :

_چرا گوشیت رو از دیروز تا حالا خاموش کردی هاااا ؟!

_اولا سلام

بی تفاوت و صدالبته خشمگین غرید :

_گیرم که علیک ، بگو این چه طرز رفتاره ؟؟

حقیقت رو به زبون آوردم

_چون میترسیدم اونقدر بگی تا از اومدن پیشمونم کنی

با اصمینان گفت :

_صد درد صد میکردم و میکنم چون اینجا به هیچ وجه برای تو امن نیست

نگام روی پسر بچه کوچیکی که به سختی و با کمک پدر و مادرش تازه یاد گرفته بود که راه بره نشست و با دیدن تلاشش لبخندی کل صورتم رو در برگرفت

و بی اختیار خودم رو با بچه ای که توی شکمم بود و اصلا نمیدونستم وجود داره یا نه جمع بستم و گفتم :

_ولی ما اومدیم و الان توی پارک لاله هستیم

آنچنان از اومدنم شوکه شده بود که متوجه کلمه ما نشد و وحشت زده پرسید :

_چی ؟؟ گفتی کجایی ؟؟ من فکر نمیکردم واقعا بیای

درحالیکه به هیچ وجه نمیتونستم نگاه از اون بچه ناز بگیرم بیخیال لب زدم :

_گفتم پارک لاله ام چطور بعد این همه سال پاتوق قدیمیمون رو یادت رفته که کجاست و م…..

یکسره داشتم براش توضیح میدادم و میگفتم که توی حرفم پرید یکدفعه با شنیدن صدای داد بلندش وحشت زده صورتم درهم شد و گوشی رو از گوشم فاصله دادم

_لعنتی مگه نگفتم نیاااااااا ها ؟؟؟ مگه با تو نبودم که سه ساعت برات روضه خوندم

دست عرق کرده ام رو به پایین مانتوم کشیدم و جدی لب زدم :

_نتونستم !!

پوزخندش توی گوشم نشست

_نتونستی ؟؟ نکنه میخوای بخاطر هوا و‌هوس بیخودی سرت رو به باد بدی ؟؟ میفهمی داری چه خریتی میکنی ؟؟

همونطوری که نگاهم رو از پشت سر به پسربچه ای که حالا خیلی ازم فاصله گرفته بود میدوختم با امیدواری از اینکه حامله باشم و آراد ببخشتم با لبخندی لب زدم :

_منو میبخشه مطمعنم !!

با تمسخر زمزمه وار گفت :

_هه خوشم میاد امید الکی زیاد داری

از اینکه مدام داشت انرژی منفی میداد کلافه اخمام توی هم فرو رفت و با دستای مشت شده غریدم :

_چرا نمیزاری یه کم امیدوار باشم هااا ؟؟

تلخ گفت :

_چون نمیشه و میدونم چی در انتظارته دارم از قبل بهت هشدار میدم ، حالام همونجا بمون تا چند دقیقه دیگه بیام دنبالت

بعد گفتن این حرف بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب من باشه تماس رو قطع کرد ، لبامو روی هم فشردم و عصبی زیرلب زمزمه کردم :

_لعنتی !!

با یادآوری تنها برگ برنده ام که همین احتمال حامله بودنم بود سعی کردم آورم باشم و درست فکر کنم باید هر طوری شده امروز میفهمیدم حامله هستم یا نه

ولی چطور ممکن بود ؟؟
توی ذهنم به دنبال راه حلی بودم که از توی پارک چشمم خورد به داروخونه ای که رو به روم بود

باید مطمعن میشدم
با این فکر باعجله بلند شدم و به سمت اون طرف خیابون راه افتادم باید تا قبل اومدن امیر‌ سراغ داروخونه میرفتم و کاری میکردم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بی دفاع pdf از هاله بخت یار

  خلاصه رمان :       بهراد پارسا، مردی مقتدر اما زخم خورده که خودش و خانواده‌ش قربانی یه ازمایش غیر قانونی (تغییر ژنتیکی) توسط یه باند خارجی شدن… مردی که زندگیش در خطره و برای اینکه بتونه خودش و افراد مثل خودش رو نجات بده، جانان داوری، نخبه‌ی ژنتیک دانشگاه تهران رو می‌دزده تا مشکلش رو حل کنه…

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی

  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد…پایان خوش…قشنگه شخصیتای داستان:پانیذ۱۷ ساله: دختری آروم که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دو دلداده به صورت pdf کامل از پروانه محمدی

        خلاصه رمان:   نیمه شب بود، ماه میان ستاره گان خودنمایی میکرد در حالیکه چشمانش بسته بود، یاد شعر موالنا افتاد با خود زیر لب زمزمه کرد. به طبی بش چه حواله کنی ای آب حیات! از همان جا که رسد درد همانجاست دوا     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گیسو از زهرا سادات رضوی

    خلاصه رمان :   آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سالها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش نمیره که یه روز به خودش میاد و میبینه گرفتار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز

  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد دانشگاه، دختری محکم، جسور و معتقد وجود دارد که بین

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
معصومه
معصومه
2 سال قبل

آره درست حدس زدی زجرش میده مهسا رو میاره عمارت و نازلی میشه خدمتکار مهسا و کلی نازلی رو اذیت میکنند 😐

مایکلیو
مایکلیو
2 سال قبل

خووووو چرا اینقدر کممممممم

سارا
سارا
2 سال قبل

تف کم بود چقدر

Zahra
Zahra
2 سال قبل

وقتی اراد ببیننش زجرش میده مطمعنم بعد هم هنوز عاشقش میشه و به خوبی و خوشی زندگی‌ میکنن😑😊،،،،،

مایکلیو
مایکلیو
2 سال قبل
پاسخ به  Zahra

نظر منم همینه

علوی
علوی
2 سال قبل
پاسخ به  Zahra

من فکر واکنش مامانه‌ام. واقعاً ناهید بی‌خیال دخترش شده؟ یا عباس نجم بهش گفته بچه شوهر اولت مرده؟ اگه مورد دوم باشه، اونی که به چند قطعه نامساوی قسمت قسمت می‌شه عباس نجم خواهد بود.

نورا
نورا
2 سال قبل

عمرن آراد ببخشتش،الکی دل خوش دارع

Darya
Darya
2 سال قبل

امیدوارم حامله باشه
تا آراد هم ببخشدش

مایکلیو
مایکلیو
2 سال قبل
پاسخ به  Darya

قطعا هست

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x