« آراد »

خسته و کلافه تر از همیشه ، توی اتاق کار نشسته و مشغول انجام کارهایی که این مدت در نبودم روی هم تلنبار شده بودن

که تقه ای به در اتاق خورد
بدون اینکه سرمو بالا بگیرم بی حوصله لب زدم :

_بله ؟؟

در اتاق باز شد و کسی وارد اتاق شد

_کار داری پسرم ؟؟

صدای خاتون بود
خسته خودکار توی دستمو روی میز گذاشتم و درحالیکه دستی به گردنم میکشیدم سرمو بالا گرفتم و گفتم :

_آره یه کم دیگه از کارام مونده ….چیزی شده ؟؟

چند قدمی جلو اومد و تازه نگاهم به صورتش خورد رنگش به شدت پریده بود

_نه چیزی نشده فقط ….

حرفش رو نصف و نیمه باقی گذاشت
که با نگرانی پرسیدم :

_فقط چی ؟؟ اتفاقی افتاده

دستپاچه دستاش رو توی هم گره زد

_نمیدونم چطور بهت بگم آخه مادر !!

با این حرفش و رنگش پریده اش مطمعن شدم اتفاقی افتاده پس با عجله بلند شدم و سمتش رفتم

_تو که من رو نصف جون کردی خاتون… میگی چی شده یا نه ؟؟

نگاه ازم دزدید و لرزون گفت :

_درباره نازیِ

با شنیدن اسمش اخمام توی هم فرو رفت و درحالیکه به سمت مبلا میرفتم بی اختیار دندونام روی هم سابیدم و خشمگین غریدم :

_نگفتم اسم اون رو دیگه جلوی من نیارید ؟؟

_میدونم ولی این بار فرق میکنه آخه آخه الان اینجاست !!

با این حرفش آنچنان یکدفعه ای سرم به سمتش چرخید که صدای بلند مهرهای گردنم توی اتاق پیچید

_چی ؟؟ یعنی چی که اینجاست ؟؟

آب دهنش رو صدادار قورت داد و با عجله به سمتم قدم تند کرد

_نمیدونم فقط چند دقیقه پیش بچه ها گفتن که برگشته عمارت !!

دستام از زور خشم مشت شد
هه پس خودش با پای خودش اومده بود توی آتیش !!

نمیدونم صورتم چطور بود که خاتون وحشت زده جلوم ایستاد و سعی کرد با حرفاش آرومم کنه

_ببین مادر اول آروم باش و به حرفاش گوش بده ببین چی میگه باشه ؟!

یکسره حرف میزد و ازم میخواست آروم باشم ولی من انگار نه انگار توی این دنیام ، خشمم هر ثانیه بیشتر میشد

به چه جراتی باز به این خونه برگشته هه یادم رفته بود که خانوم پر دل و جرات تشریف دارن
ولی نمیدونست چی در انتظارشه وگرنه هیچ وقت برنمیگشت !!

بی اهمیت به خاتونی که سعی در آروم کردنم داشت از اتاق بیرون زدم و با قدمای بلند از پله ها سرازیر شدم

_آراد مادر وایسا تا بیام !!

به خاطر درد پاهاش نمیتونست بهم برسه ، اگه هر موقع دیگه ای بود میموندم و کمکش میکردم ولی الان توی این موقعیتی که خشمم فوران کرده بود

کنترل حرکات خودم رو نداشتم و هیچ چیزی جز دیدن نازی و آوار کردن خشمم روی‌ سرش آرومم نمیکرد

با رسیدن به حیاط صدای داد و فریادهاش که سعی داشت از دست نگهبانا فرار کنه باعث شد قدمام از حرکت بایسته و با نفس نفس بایستم

_آاااخ گردنم خدا …. ولمممم کنید

نگهبان دستش رو گرفته بود و سعی داشت نازی که تقریبا بیحال بود رو به طرف عمارت بکشونه ، یکدفعه از غفل نگهبان سواستفاده کرد و پاشو بلند کرد

و انگار نه انگار مریضه و بیحاله
آنچنان لگد محکمی به بین پاهای نگهبان کوبید که صورتش کبود شد و با داد بلندی که زد دستش رو رها کرد

نازی از موقعیت پیش اومده استفاده کرد و خواست فرار کنه که صدامو بالا بردم و درحالیکه بلند اسمش رو فریاد میزدم چیزی گفتم که پاهاش از حرکت ایستاد و خشکش زد

_میبینم که باز داری میزنی و در میری !!

با شنیدن صدام آنچنان بی حرکت و خشک شده ایستاده بود که برای ثانیه ای حس کردم نفس نمیکشه و اصلا توی این دنیا نیست

با دستای مشت شده به سمتش رفتم و با خشم ادامه دادم :

_هه یادم نبود همه کارت نامردیه !!

دستای لرزونش مشت شد
نگهبان که از درد به خودش میپیچید به سختی بلند شد و لنگون لنگون به سمتم اومد :

_قربان خواستم بیارمش پیشتون ولی دی…..

دستمو روی هوا به نشونه سکوت جلوش گرفتم و خشمگین فریاد زدم :

_تنهامون بزار !!

با ترس سری تکون داد

_چشم قربان !!

با صورتی جمع شده دستش رو بین پاهاش گرفت و با قدمای نامتعادل ازمون دور شد

از زور خشم نفس نفس میزدم به سمتش رفتم و درحالیکه قدم به قدم درست مثل گرگی که به طعمه اش نزدیک میشه بهش نزدیک میشدم با خشم صداش زدم و گفتم :

_چطور جرأت کردی بار دیگه پاتو توی عمارت من بزاری ؟؟

تموم مدت پشت بهم ایستاده بود و فقط از لرزش بدنش میتونستم بفهمم داره به حرفام گوش میده

عصبی از سکوت طولانی مدتش بازوش رو گرفتم و با یه حرکت به سمت خودم برش گردوندم یکدفعه با دیدن چشمای به اشک نشسته و لرزونش برای ثانیه ای دلم لرزید و مات شدم

آره من لعنتیِ بی جنبه ، باز مات چشمای دریاییش شدم و دل و دینم رو از دست دادم به قدری که برای ثانیه ای یادم رفت چه بلاهایی سرم آورده و چیکار من و خانواده ام کرده

نمیدونم چقدر توی اون حال بودم
که با نشستن دستش روی گونه ام و حرفی که زد به خودم اومدم

_دلم برات تنگ شده بود !!

عصبی اخمامو توی هم کشیدم درحالیکه دستش رو به شدت پس میزدم حرصی نگاه ازش گرفتم و ازش فاصله گرفتم

مدام حرفش توی گوشم تکرار میشد و از این بابت اخمام بیشتر و بیشتر توی هم گره میخوردن

هه دلش برام تنگ شده
برای کسی که اونطوری بازیش داده و به تمسخر گرفته ؟؟
با نفرتی که داشت درونم رو به آتیش میکشید نگاهی به صورتش گرفته اش انداختم و کلافه غریدم :

_بار آخرت بود که دست نجست رو به من زدی فهمیدی ؟؟

رنگش پرید و مات صورتم شد
بی اهمیت به حالش چرخی دورش زدم و با حرص درحالیکه نگاهمو روی سر و وضع جدید و امروزیش میچرخوندم کنایه وار طعنه زدم :

_انگا رفتی سر کار جدید ؟؟

بهت زده لبهای رژ خورده اش رو تکونی داد

_چی ؟؟

نگاهم روی لبهاش زُم شد و با خشم غریدم :

_چطور نمیدونی ؟؟ کار جدید ، مرد جدید ، تیغ زدن و بازی دادن جدید

چشماش گشاد شد

_داری اشتباه میکنی بخدا ای……

بی اهمیت به آه و ناله های دروغینش صدام رو بالا بردم و خشن فریاد کشیدم :

_حمیدددددد

طولی نکشید حمید با دو خودش رو بهمون رسوند و با نفس نفس گفت :

_بله قربان !!

اشاره ای به نازی که گیج داشت نگاهمون میکرد کردم

_ببرش اتاق ته عمارت

آب دهنش رو به زور قورت داد :

_ولی قربان نمیشه ک….

توی حرفش پریدم و خشن فریاد کشیدم :

_زود باش هر کاری که گفتم رو انجام بده !!

به اجبار چشمی زیرلب زمزمه کرد و به سمتش رفت که نازی وحشت زده عقب رفت و گفت :

_نه نه باید باهم حرف بزنیم آراد !!

حمید دستش رو گرفت و بی اهمیت به جیغ و دادهاش به سمت ته باغ کشیدش

خاتون با قدمای نامتعادل و نفس های بریده خودش رو بهم رسوند و وحشت زده گفت :

_داری چیکار میکنی پسرم ؟!

با نفرت از پشت سر خیره نازی که سعی داشت از دست حمید خودش رو نجات بده شدم

_هیچی خاتونم تازه بازی داره شروع میشه !!

با ترس قدمی سمتم برداشت

_خدا مرگم بده این حرفا چین مادر ؟؟

به سمت حمید برگشت و لرزون ادامه داد :

_داری چیکار میکنی حمید اون بچه رو ول کن !!

حمید دست نازی رو بیشتر کشید و خطاب به خاتون گفت :

_دستور آقاست من هیچکارم خاتون

خاتون صدام زد و التماس وار نالید :

_بچه گناه داره مادر ، اول به حرفاش گوش بده بعد هرکاری میخوای بکنی بکن !!

از اینکه هنوزم اینطوری طرفداریش میکرد و هواش رو داشت خشمم اوج گرفت

و با اعصابی متشنج بی اختیار صدامو بالا بردم و خشن فریاد کشیدم :

_گناااه داره ؟؟ اون خاتون ، اون گناه داره ؟؟

به سمتش چرخیدم و با حرص اضافه کردم :

_کسی که من و خانوادم رو اونطوری بازی داد و نابودمون کرد هاااااا ؟؟

خاتون بیچاره با شنیدن صدای داد و فریادهام خشکش زد و رنگ پریده نالید :

_منظوری نداشتم مادر

از اینکه اینطوری سرش داد زده بودم پشیمون دستی پشت گردنم کشیدم

_ببخشید خاتونم ولی تو لطفا دخالت نکن چون نمیخوام بیش از این از دستم ناراحت بشی

ناراحت با اشکای حلقه شده توی چشماش نگاهش رو بین من و مسیری که حمید نازی رو برده بود چرخوند و بغض کرده نالید :

_این چه بلایی بود سرتون اومد !!

پوزخندی گوشه لبم نشست و درحالیکه به سمت عمارت میرفتم زیرلب بلند طوری چه بشنوه زمزمه کردم :

_بلایی بود که خودش با دستای خودش سرمون آورد حالا منم میدونم چیکار باید بکنم تا درس عبرتی براش بشه و بفهمه بازی دادن آراد نجم چه عواقب سنگینی داره

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۵ / ۵. شمارش آرا ۲

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری

    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه مسیر پر از سنگلاخ… بن بست یه کوچه نیست… ته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی

  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و خون خواهی و دیگری به دنبال نجات معشوقه‌اش است. آیهان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه

    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان

  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی ۳۴ ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من بشه، اما این تازه شروع ماجراست، درست شب عروسی من

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatima
Fatima
2 سال قبل

بابا خیلی کم می نویسی یکم بیشتر تمومش کن بره دیگه مردم این طوری خسته نکن دوره خودت لطفا😊

Roshana
Roshana
2 سال قبل

بابا جون عزیزت تمومش کن بره دیگه سه ساله مارو علاف کردی خو‌ حالا ک دوسه روزی یه بار پارت میزاری یکم طولانی تر بزار یاهم هرروز پارت بزار خسته شدیم هی اومدیم سرک کشیدیم ک ایا پارت جدید گذاشتین یا نه 😐🍫🚶

Shyli
Shyli
2 سال قبل

فق منتظرم ببینم تهش این بچه ع دست این دو تا سادیسمی ب دنیا میاد یا ن

n
n
2 سال قبل

عالی انقدر دوست دارم بدونم چی میشه

Zahra
Zahra
2 سال قبل

خدایاااااا چرا آنقدر این کمههههه😬😑

مایکلیو
مایکلیو
2 سال قبل

وااااای ممنون یکم بیشتر شد

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x