رمان عشق ممنوعه استاد پارت 119 - رمان دونی

تا خود صبح از شدت سرما توی خودم جمع شده و برعکس تلاش های بی وقفه ام برای یه ثانیه هم پلکام روی هم نرفت و خوابم نبرد

با برخورد نور آفتاب توی صورتم گیج پلکی زدم ولی از بس بدنم خشک شده بود که نای حرکت کردن نداشتم

به سختی تکونی به خودم دادم که با درد بدی که توی کمر پیچید صورتم درهم شد و با بغض نالیدم :

_آااااخ

میترسیدم برای بچه ام بد باشه
با ترس دستی روی شکمم کشیدم و بلند شدم
اینجا خوابیدن توی خاک و خول و سنگ ریزه ها مسلما برای منی که باردارم خوب نیست

ولی میدونستم تا وقتی که آراد عصبیه و دلش نخواد هیچ کاری از دستم برنمیاد پس مجبور بودم تحمل کنم توی فکر بودم که با شنیدن صدای ماشینی که داشت نزدیک میشد

با کنجکاوی سرمو بالا گرفتم
یکدفعه ماشینی که برام خیلی آشنا بود کنار اتاقکی که زندانی بودم متوقف شد

با کنجکاوی نگاهمو روی ماشین چرخوندم
این که ماشین آرادِ ، پس نتونسته تحمل کنه و بالاخره به سراغم اومده

لبخند کم جونی گوشه لبم سبز شد
از ماشین پیاده شد ، با دیدن تیپ نفس گیرش برای ثانیه ای حس کردم قلبم نزد و بی اختیار تموم تنم چشم شد و خیره اش شدم

هنوز خیره اش بودم که عینک دودی رو از روی چشماش برداشت و با دیدن نفرتی که توی چشماش موج میزد لرزی به تنم نشست و بی اختیار توی خودم جمع شدم

به سمتم قدمی برداشت و با تحقیر نگاهش روم چرخوند

_میبینم که داره بهت خوش میگذره ؟؟

بی توجه به تیکه کلامش ، زبونی روی لبهای ترک خورده ام کشیدم و به سختی لب زدم :

_باید به حرفام گوش بدی

تک خنده عصبی کرد و گفت :

_حرفات یا دروغات ؟؟

درحالیکه از شدت سرما بازوهام توی آغوش میکشیدم با بغض نالیدم :

_من هیچ دروغی بهت نگفتم

یکباره انگار دیوونه شده باشه با کف دست محکم به میله ها کوبید و بلند فریاد زد :

_خفه شووووو چطور جرأت میکنی هنوز دروغ بهم بگی هاااا ؟؟

از صدای وحشتاک تکون خوردن میله ها بی اختیار تنم لرزید و از جا پریدم

_ولی باید ب…..

توی حرفم پرید و با خشم غرید :

_باید و اما و شایدی نداریم فهمیدی ؟؟

باورم نمیشد این آدمی که کم مونده بود از شدت خشم دود از کله اش بلند شه و اینطوری با نفرت و خشم نگاهم میکنه آراد باشه

یه‌ طوری رفتار میکرد که میدونستم اگه یه کم دیگه باهاش دهن به دهن شم شاید کنترل خودش رو از دست بده و به قدری جنون بهش دست بده که سراغم بیاد

و هر بلایی دلش میخواد سرم بیاره من به خاطر بچه ای که توی شکمم بود مجبور به سکوت بودم تا آروم شه چون نمیخواستم بلایی سر بچه ام بیاد

وقتی دید سکوت کردم دندون قروچه ای کرد و حرصی فریاد زد :

_باورم نمیشه از تو رو دستی بخورم از تویی که اینقدر بهت اعتماد داشتم

برای اینکه آرومش کنم و باهاش حرف بزنم بلند شدم و با قدمای نامتعادل به سمتش رفتم برای ثانیه ای حس کردم با دیدن وضعیتم رنگ غم توی چشماش نشست

ولی همین که میخواستم امیدوار شم باز توی غالب سرد و بی روحش فرو رفت و نگاه ازم دزدید و با خشم و دستوری گفت :

_وایسا سرجات !!

بی اهمیت به حرفاش قدمی دیگه سمتش برداشتم و با بغض و صدای لرزونی نالیدم :

_دلم برات تنگ شده بود

دستش که دور میله ها بود با این حرفم به یکبار جدا شد بهت زده فاصله گرفت و گیج خیره ام شد

به جاش من نزدکتر رفتم و درحالیکه تموم شجاعتم رو جمع میکردم به سختی لب زدم :

_عاشقتم میفهمی !!

« آراد »

این الان داره چی میگه ؟؟
هه عاشقمه ؟؟
یعنی الان میخواد این حرفش رو باور کنم ؟؟

چندثانیه بهت زده خیره اش شدم
یکدفعه زدم زیرخنده ، خنده های بلند و عصبی که سکوت عمارت رو شکستن

با چشمای دریایی که یه زمانی عاشقشون بودم مظلوم و غم گرفته خیره ام شد اگه گذشته بود حاضر بودم برای غم توی چشماش جونمم بدم

ولی الان هیچ حسی جز تنفر و خشم نداشتم
حس میکردم این دختری که الان پشت میله ها با غم خیرم شده رو اصلا نمیشناسم

دختری که با زیرکی و باهوشی اونطوری من رو به بازی گرفت و فریبم داد
با یادآوری خانواده ام که بخاطرش اینطوری از همدیگه پاشیده بودن خشم آنچنان توی وجودم شعله کشید

که خنده های عصبیم کم کم روی لبهام خشکید و با حرص خطاب به اون چهره فریب کار و مظلومش غریدم :

_هنوزم سعی داری من رو بازی بدی ؟؟

با چشمایی که لبریز از اشک بودن دستاش رو دور میله ها حلقه کرد و لرزون لب زد :

_نه بخدا اون طوری که فکر میکنی نیست

فکر میکرد با بچه طرفه ؟!
بچه ای که هر وقت خواست میتونه بازیش بده هر چند مقصر این رفتارا و کاراشم خودم بودم

خود منی که اینقدر ساده و بی ریا باهاش رفتار کردم که به خودش اجازه همچنین کاری رو داده و این بلا رو سرم آورده

تموم مدت بیخ گوشم داشته برام نقشه میکشیده اون وقت من احمق یه درصدم بهش شک نکردم و پاش رو به خونه و این عمارت باز کردم

با تحقیر نگاهمو سر تا پاش چرخوندم و با تلخی لب زدم :

_من اون آدمی که میشناختی نیستم میفهمی که چی میگم ؟؟

با رنگی پریده گیج و سوالی خیره ام شد که تلخ خندیدم و ادامه دادم :

_اون آراد ساده و گاگولی که تو به راحتی سرش رو کلاه گذاشتی مُرده ، پس فکر نکن اینطوری میتونی باز من رو توی مشت خودت بگیری !!

قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و با صدای خفه و آروم چیزی گفت که کنجکاو خیره دهنش شدم

_وسط همه این بازی هایی که میگی یه چیزی هست که حقیقت محضه !!

با وجود کنجکاوی که داشت از پا درم میاورد دروغ چرا میترسیدم نزدیکش بشم و با دیدن چشماش و بوی عطر تنش سست بشم و باز دین و ایمانم رو از دست بدم

پس به ماشین تکیه دادم و با اینکه داشتم از کنجکاوی میمردم در ظاهری بی تفاوت پرسیدم :

_فکر میکنی خیلی برام مهمه چیزی درباره تو بدونم ؟؟

موهای آشفته توی صورتش رو پشت گوشش فرستاد و درحالیکه فین فین دماغش بالا میکشید با بغض نالید :

_این موضوع به توام ربط داره

با تمسخر پوزخندی زدم

_نوووچ اشتباه میکنی چون هر چیزی که تو توش دخالت داری به من مربوط نیست !!

میله ها رو محکم تر توی دستای لرزونش گرفت

_مطمئن باش بعدا پشیمون میشی !!

با این که خیلی کنجکاو بودم ولی طوری رفتار می‌کردم که انگار اصلا برام اهمیتی نداره چون اصلاً دلم نمی خواست خودم رو باز درگیر این دختر بکنم

حرف دلم رو با نفرت به زبون آوردم :

_من فقط یه پشیمونی توی زندگیم دارم اونم اینکه به تو اعتماد کردم و پای تویی که از جیب این و اون دزدی میکردی رو به این عمارت باز کردم

بی اهمیت به اشکایی که صورتش رو در برگرفته بودن در ماشین رو باز کردم و همونطوری که سوار میشدم خطاب بهش با لحن حرص دراری ادامه دادم :

_راستی امشب برات سوپرایز دارم امیدوارم از دیدنش لذت ببری !!

بعد از گفتن این حرف سوار ماشین شدم و با سرعت به سمت در ورودی عمارت روندم

نگهبان با دیدنم با عجله به سمت در رفت و بازش کرد شیشه سمتش رو پایین کشیدم صداش زدم که با نفس نفس خودش رو بهم رسوند

_بله قربان !!

_به حمید بگو زود کاری که گفتم رو انجام بده !!

سری تکون داد و با کنجکاوی پرسید :

_چه کاری قربان ؟؟

چشم غره ای بهش رفتم :

_نیاز نیست تو بدونی فقط پیام منو بهش برسون

دستپاچه از ماشین فاصله گرفت

_ببخشید قربان باشه حتما بهش میگم !!

چند ثانیه نگاه سنگینم روی هیکلش بالا پایین کردم تا حساب کار دستش بیاد و از این به بعد نخواد توی کارای من فضولی کنه

متوجه شد
چون با صورتی از ترس عرق کرده نگاه ازم دزدید و درحالیکه دستاش رو توی هم گره میزد زیرلب آروم زمزمه کرد :

_ شرمندم قربان دیگه تکرار نمیشه !!

قبلاً هیچ وقت همچین رفتارایی انجام نمیدادم و برعکس خواست پدر و مادرم یه جورایی خدمتکارا رو مثل دوست و اهالی خانواده خودم می دیدم و بهشون پروبال میدادم

چون اصلاً دلم نمی خواست با دیده تحقیر و از بالا به زیر دست خودم نگاه کنم و خدایی نکرده باعث رنجشون بشم به همین دلیل همیشه باهاش خوب بودم

ولی اون نازی لعنتی با بلاهایی که سرم آورده بود کاری کرده که به کل اعتمادم رو از دست داده و سعی میکردم با اطرافیان خودم مخصوصاً خدمتکارها خشن رفتار کرده و نزارم پاشون رو از گلیمشون دراز تر کنن

و وقتهایی که میدیدم اشتباه میکنن به قدری سخت تنبیهشون میکردم که درس عبرتی برای بقیه بشه و نخوان دست از پا خطا کنن

همه فهمیده بودند که عوض شدم
و اون آراد ساده و دل پاک قدیم که برای همه دلسوزی میکرد نیستم چون از ترسشون زیاد دَم پر من نمیشدن و تا حد ممکن سعی میکردن ازم دوری کنن

سری در تایید حرفش تکونی دادم و زیرلب تهدیدوار لب زدم :

_امیدوارم !!

و بی اهمیت به صورت ترسونش ، پامو روی پدال گاز فشردم و با سرعت از عمارت بیرون زده و با لبخند عصبی گوشه لبم به سمت نقشه‌ای که برای نازی کشیده بودم روندم

با رسیدن به جایی که میخواستم از ماشین پیاده شده و در حالی که دستی توی موهای خوش حالتم میکشیده و سعی در مرتب کردنشون داشتم

به سمت خونه مهسا راه افتادم
آره اومده بودم پیش مهسا ، کسی که کشته مرده یه نگاه کوچیک از طرف من بود

سر قضیه بارداری و یهو غیب شدنش مطمئن شدم که صد در صد این بچه از من نیست ولی دلیل اینکه الان اینجا اومدم فقط به خاطر نازی بود

نازی که به شدت روی مهسا حساس و یه جورایی ازش متنفر بود پس میتونستم از اون به عنوان یه وسیله برای ذره ذره نابود کردن نازی استفاده کنم

از بچه ها شنیده بودم که توی این خونه اقامت داره به همین خاطر اومده بودم که با پیشنهاد دادن بهش اون رو وارد بازی خودم کنم

بازی مهیج و سرگرم کننده ای که قرار بود دل من رو یه جورایی خنک کنه و داغ روی دل نازی که اونطوری من رو بازی داد بزاره

دستمو روی اف اف فشردم
و در حالیکه گلوم رو با سرفه ای صاف میکردم منتظر موندم

طولی نکشید صدای گرفته و صد البته بُهت زده اش توی گوشم پیچید :

_خودتی آراد ؟؟

مغرورانه دستی گوشه لبم کشیدم

_آره خودمم درو باز کن

در با تیکی باز شد
و پشت بندش صدای دستپاچه اش توی گوشم پیچید گفت :

_بیا داخل

با عجله هُلی به در دادم و داخل شدم

مهسا طبق معمول با لباس های باز و تقریباً برهنه توی قاب در سالن ایستاده و با شوق و ذوق نگاه از من نمیگرفت

بی اختیار نگاهم پایین اومد و روی شکمش که یه خورده برآمده بود چرخید و جفت ابروهام با تعجب بالا پرید

چی شده که حاضر نشده بچه رو سقط کنه و نگهش داشته
یعنی توی اون ذهنش داره چی میگذره ؟!

هنوز داشتم خیره خیره نگاش میکردم که صدام زد و گفت :

_بیا تو دیگه !!

به خودم اومدم و با لبخند مصنوعی که روی لبام می نشوندم به سمتش قدم برداشتم

_سلام خوبی خیلی وقته که ندیدمت

جواب سلامم رو داد و درحالیکه دستی به موهای لخت و خوش حالتش میکشید و با ناز پشت گوشش می فرستادشون گفت :

_ آره چند وقتی رفته بودم پیش مامانم اینا

پس این مدتی که سرو کله اش پیدا نبوده اصلا ایران نبوده

مغرورانه دستامو توی‌ جیب شلوارم فرو کردم و برای اینکه یه چیزی گفته باشم زیرلب زمزمه کردم :

_ آهان چه خوب !!

لبخند آرومی زد و در حالکیه به طرف مبلا راهنمایی میکرد با کنجکاوی پرسید :

_راستی نگفتی کی آدرس منو بهت داده ؟؟

روی مبل نشستم و همونطوری که نگاهمو به اطراف میچرخوندم و در ظاهر خونه رو تماشا میکردم بی تفاوت لب زدم :

_از بچه ها گرفتم !!

بر خلاف گذشته که تقریباً توی بغلم می نشست و به هر طریق سعی داشت خودش رو بهم بچسبونه این بار با فاصله کنارم نشست و با خنده گفت :

_این حرفت یعنی اینکه بیش از این سوالی نپرسم و کنجکاوی نکنم درست میگم ؟؟

سری به نشونه ی تایید تکونی دادم

_خوشم میاد زود متوجه منظورم میشی

در حالیکه لباشو جلو میداد سری تکون داد و بعد از چندثانیه یکدفعه جدی گفت :

_برو سر اصل مطلب !!

با تعجب نگاش کردم که تلخ خندید و گفت :

_دیگه اینقدر ساده نیستم وقتی آراد نجم با پاهای خودش سراغم میاد نفهمم که حتما کارش پیشم گیره و یه چیزی ازم میخواد‌ چون ……

خم شد و درحالیکه لیوان آبی برای خودش میریخت با حرص اضافه کرد :

_اون هیچ وقت همینطوری الکی حالی از کسی نمیپرسه مخصوصا منی که به شدت ازش فراریه پس حالا راحت باش و کارت رو بگو

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان آخرین بت
دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

    خلاصه رمان آخرین بت : رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در برف و خونش را از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوک

    خلاصه رمان :     کابوک داستان پر فراز و نشیبی از افرا یزدانی است که توی مترو کار می‌کنه و تنها دغدغه‌ش بدست آوردن عشق همسر سابقشه… ولی در اوج زرنگی، بازی می‌خوره، عکس‌هایی که اونو رسوا میکنه و خانواده ای که از او می‌گذرن ولی از آبروشون نه …! به این رمان امتیاز بدهید روی یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مگس

    خلاصه رمان:         یه پسر نابغه شیطون داریم به اسم ساتیار،طبق محاسباتش از طریق فرمول هاش به این نتیجه رسیده که پانیذ دختر دست و پا چلفتی دانشگاه مخرج مشترکش باهاش میشه: «بی نهایت» در نتیجه پانیذ باید مال اون باشه. اولش به زور وسط دانشگاه ماچش می کنه تا نامزد دختره رو دک کنه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدم و حوا pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :   نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده …. باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم …. حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Black hart
Black hart
2 سال قبل

سلام رمانتون خیلی عالی هست فقط من رمان های که میخونم همه موضوع ها تقریبا مثل هم هستن وسطا باهم دعوا میکنین پسره نیره با یه دختر دیگ از سر لجبازی با اون ولی بهتر می شد که تو رمانتون اینطوری ننویسی

Zahrajon
Zahrajon
2 سال قبل

خواهرای محترم چه زمان تاسیس پارت گذاری میشه ؟

Shyli
Shyli
2 سال قبل

از مهسا متنفرممممممممممم

asy
asy
2 سال قبل

لطفا طولانی ترش کن خیلی کمه و تمومش کن زودی به خوبی و خوشی تموم بشه و داره خیلی بد میشه

asy
asy
2 سال قبل

لطفا طولانی تر بنویس و به خوشی و خوبی تمومش کن خیلی بد داره میشه

ملیکا
ملیکا
2 سال قبل

چقدر کممممممممممممممممممم

Fatima
Fatima
2 سال قبل

میشه تمامش کنی دیگه این رمان

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x