وقتی دیدم خودش کاملا منو میشناسه و فهمیده من الکی سراغش نیومدم پس دلیلی برای حرف های اضافی و مقدمه چینی نبود
پس خودم روی مبل تکون دادم و همونطوری که پام روی اون یکی پام مینداختم و با جدیت به حرف اومدم :
_میخوام که کمکم کنی !!
لیوان آب توی دستش رو یک نفس سر کشید و با تعجب سری تکون داد
_چی ؟؟ نفهمیدم تو آراد شمس از من کمک میخوای ؟؟
بی حرف در تایید حرفش سری تکون دادم که با تعجب شونه ای بالا انداخت و شنیدم زیر لب زمزمه کرد :
_جالبه !!
_خوب حالا کمکم می کنی یا نه ؟؟
با تیزبینی گفت :
_بستگی داره چه کاری باشه
میدونستم نسبت به نازی چه حسی داره پس تنها کاری که باید می کردم این بود که احساساتش رو نسبت بهش تحریک کنم
پس جدی توی چشماش خیره شدم و گفتم :
_در مورد نازیِ
ابرویی بالا انداخت
_نگو که نازی منظورت با اون زنته !؟
پوزخند صداداری زدم :
_بله در مورد خودش دارم حرف میزنم
با تعجب خندید و حرصی گفت :
_خوب ماجرا کم کم داره جالب میشه حالا میشه بگی چه کاری از دست من برات بر میاد ؟؟
با یاد آوری نازی و کارهایی که با هم کرده بود کلافه خم شدم و گفتم :
_میخوام با من بیای توی عمارت زندگی کنی
با چشمای گشاد شده ناباور نگام کرد
_جانم ؟؟ من بیام عمارت ؟؟
سری در تایید حرفش تکونی دادم
_آره میخوام بیای عمارت !!
به پشتی مبل تکیه داد و با تیزبینی نگاهش رو توی چشمام دوخت
_اونوقت با چه عنوانی بیام ؟؟
درست مثل گذشته زیادی زرنگ بود
حالا که با پاهای خودم سراغش اومده بودم مطمئن شده کارم گیره و میخواد هر طوری شده ازم سواستفاده کنه
هرچند حقم داشت چون که بلاخره هر چیزی یه بهایی داره و من اگه میخوام به چیزی که میخوام برسم حتما باید بهاش رو بپردازم
برعکس گذشته که سر هر چیزی باهاش کلکل میکردم و اصلاً راه نمیومدم این بار آروم گفتم:
_بستگی داره که تو دلت چی بخواد ؟؟
با تعجب اشارهای به خودش کرد و گفت :
_من ؟؟
بدبخت از بس هیچ وقت بهش رو نداده و یه جورایی آدم حسابش نکرده بودم که الان با یه خورده نرمی و لطافت از طرف من ، اینطوری پس افتاده و تعجب کرده
سری در تایید حرفش تکونی دادم :
_آره تو چی میخوای ؟؟
نیشخندی گوشه لبش نشست و با لحن خاصی گفت :
_فکر کنم خودت بهتر بدونی من چی میخوام
من بهتر بدونم ؟!
یعنی ممکن بود هنوز اون چیزی که توی ذهن من داره میگذره رو بخواد
از زمانی که من مهسا رو میشناختم اون تنها چیزی که میخواست داشتن من بود یعنی اون یه جورایی شخصیتی داشت که دوست داشت هر چیزی رو که میخواد حتما حتما داشته باشه
این شخصیتش هم ربطی به دوست داشتن یا نداشتن من نداشت فقط چون من رو نداشت تنها دوست داشت به دستم بیاره
این دیگه برای منی که چندساله مهسا رو میشناختم عین روز روشن بود
مخصوصاً منی که به قول خودش براش یه آرزو شده بودم
دروغ چرا اوایل ازش خوشم اومده بود ولی وقتی که هر…زه بازی هاش رو دیدم فقط اون رو در حد یه دوست و شریک جن.…سی میدیدم نه چیز بیشتری !!
با اطمینان سری تکون دادم
_ هنوزم منو میخوای درست میگم ؟؟
با ناز خندید :
_خوشم میاد منو بهتر از خودم میشناسی
نگاه ازش گرفتم و کنایه وار گفتم :
_خواستن من از روی حرصته که این هم چیزی نیست که عوض بشه !!
بلند شد و به سمت آشپزخونه کوچیک خونه راه افتاد
_خوبه خودت خوب میدونی که من تا چه حد نسبت به توحریص بودم و هستم ، بازم رفتی با اون دختره پاپتی ازدواج کردی !!
با این حرفش یاد نازی افتادم بی اختیار دستم از روی خشم مشت شد و با تمسخر گفتم :
_یه جوری صحبت میکنی که انگار فقط با من بودی ؟؟!
کنایه ام رو زود گرفت
چون دستش که به سمت باز کردن شیرآب میرفت توی هوا بی حرکت موند و به سمتم برگشت
_منظورت چیه ؟؟
بی تفاوت شونه ای بالا انداختم
_ منظور خاصی ندارم
با اینکه گفتم منظور خاصی ندارم ولی اون دقیق منظورم رو گرفت چون با صورتی در ظاهر ناراحت سری تکون داد و زیر لب آروم گفت :
_اگه منظورت با ارسلانِ اون رابطه خیلی وقته تموم شده
با این حرفش بی اختیار اسم مردای دیگه ای که به غیر از ارسلان باهاشون رابطه داشت توی سرم چرخید یعنی واقعاً فکر می کرد من از رابطه هاش خبر نداشتم و ندارم ؟؟
برای اینکه این بحث رو تموم کنم بی حوصله سری تکون دادم و گفتم :
_بیخیال این حرفا….اوکی هرچی که میخوای بهت میدم فقط کافیه همین امروز با من بیای بریم
درحالیکه با سینی آب شربت توی دستش به سمتم میومد با تعجب گفت :
_جدی میگی همین امروز ؟؟
جدی سری تکون دادم و بلند شدم
_آره
با تعجب به سمتم اومد و سینی رو به روم گرفت
_بخور …..حالا کجا با این عجله ؟؟
لیوان آب شربت رو برداشتم و بعد از اینکه یک نفس سر کشیدمش گفتم :
_عجله دارم توام اگه قصد اومدن داری زود باش !!
با عجله سینی روی میز گذاشت و دستپاچه گفت :
_آخه اینطوری که نمیشه باید وسایلم رو جمع کنم !!
نمیدونم چرا بی دلیل دلم شور میزد پس به سمت در راه افتادم
_اوکی پس زودتر بیا توی حیاط منتظرتم
هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که با چیزی که گفت ناباور قدمام از حرکت ایستاد
_نه باید بیشتر فکر کنم
هه پس حالا که دیده بهش محتاجم میخواد اینطوری بازی دربیاره ولی نمیدونست من کسی نیستم که التماس کسی رو بکنه و به پاش بیفتم حالا هر کی میخواد باشه
پس بدون اینکه به سمتش برگردم کلافه دستی پشت گردنم کشیدم و گفتم :
_یعنی میخوای بزنی زیر همه حرفایی که چند دقیقه پیش زدی درسته ؟؟
_آره تا همه ی خواسته هام برآورده نشن نمیتونم بهت قولی بدم
بازم خواسته داشت ؟؟
هنوزم درست مثل گذشته حرومزاده بود
حرومزاده ای که برخلاف حرفای چند دقیقه پیشش پشیمون شده و حالا میخواست از آب گل آلود ماهی بگیره
ولی من آراد نجم کسی نبودم که بهش باج بدم
پس بی تفاوت دستی به کتم کشیدم و گفتم :
_باشه پس آب ما باهم توی یه جوب نمیره خدافظ
در ظاهری خونسرد به سمت در راه افتادم
باورم نمیشد تمام نقشه هام داشتن نقش بر آب می شدند لعنتی حالا که مهسا زیر همه چیز زده بود و قبول نمیکرد میخواستم چیکار کنم
با اعصابی داغون از شکست خوردن نقشه هام سوار ماشین شده و به سمت عمارت راه افتادم
تمام مدتی که مشغول رانندگی بودم زیر لب فوحش بود که نثار اون مهسای بی همه چیز میکردم
این همه باهام حرف زد و راضی به نظر میومد چطور یادم رفته بود که اون زیادی بلندپروازه و این کاراش هم از فیلمشه چون اون کسی نیست که به این راحتی کوتاه بیاد
بعد از پارک کردن ماشین عصبی خواستم وارد سالن بشم که خاتون به استقبالم اومد و با خوش رویی گفت :
_خوبی پسرم از صبح چیزی نخوردی بگو چی میخوای برات آماده کنم ؟؟
برخلاف چند روز پیش که اونطوری سرش داد زده و از خودم رنجونده بودمش ، انگار نه انگار چیزی شده و ازم ناراحته اینطوری به استقبال آمده و مواظب خورد و خوراکمه
روی نگاه کردن به چشماش رو نداشتم پس شرمنده سرمو پایین انداختم
_منو ببخش خاتونم !!
مهربون لبخندی زد و بهم نزدیک تر شد
دستشو روی گونه ام نوازش وار کشید
_خودت رو ناراحت نکن من به دل نمیگیرم مادر
بوسه ای کف دستش نشوندم
_قربونت شم !!
خدا نکنه ای زیرلب زمزمه کرد و بعد از کلی اون پا و این پا کردن گفت :
_یه درخواستی ازت داشتم عزیزم
حس میکردم درمورد نازیِ و با اینکه عصبی شدم ولی دلم نمیخواست باز باهاش بدرفتاری کنم و چیزی بهش بگم تا باز ازم ناراحت شه
پس لبخند اجباری روی لبهام نشوندم
_بگو خاتونم !!
_میشه نازی رو بیارم توی خونه ؟!
نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و خسته دستی به ته ریشم کشیدم حالا باید چی میگفتم
بیاد تو خونه که چی بشه اونم نازی که لیاقت هیچی رو نداشت و فقط و فقط باید تاوان کاراش رو پس میداد
پس نگاه ازش گرفتم و جدی گفتم :
_نه اصلا نمیشه پس اصرار نکن
از کنارش گذشتم و خواستم از پله ها بالا برم که دنبالم اومد و با چیزی که گفت قدمام از حرکت ایستاد
_ولی مادر آخه حالش خیلی بده
یعنی چی حالش بده
بی اختیار نگرانی توی وجودم پیچید و دلواپس به سمت خاتون برگشتم
_چرا ؟؟؟ چش شده
یکدفعه با دیدن لبخند کوچیک روی لبهای خاتون به خودم اومدم و جفت ابروهام بالا پرید
_هنوزم دوستش داری نه ؟؟
دستپاچه با سرفه ای گلوم رو صاف کردم و بی اختیار خندیدم و با اشاره ای به خودم گفتم :
_چی من اون رو دوست داشته باشم نه عمرأ
با چشمهای ریز شده نگاهش رو توی صورتم چرخوند و با تیزبینی گفت :
_ولی حالت و نگرانی هات چیزی غیر از این رو نشون میده
دستی روی هوا تکون دادم و سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم
_اشتباه میکنی خاتون !!
و برای فرار از اون مخمصه ای که توش گرفتار شده بودم عقب گرد کرده و با عجله از پله ها بالا رفتم
با ورود به اتاق ، کتم روی مبل پرت کردم و با وجود تکرار حرفای خاتون توی سرم ، سردرگم چرخی دور خودم زدم و بی هدف به سمت بالکن راه افتادم تا هوایی تازه کنم
میله های بالکن رو توی دستام فشردم و با حالی خراب خم شدم و برای برگردوندن آرامش فکریم چشمام رو بستم و سعی کردم ذهنم رو از هرچی که باعث حال بدم میشه آزاد کنم
توی حال و هوای خودم بودم که یکدفعه با صدای داد بلندی که شنیدم وحشت زده چشمام رو باز کردم و نگاهم رو توی حیاط عمارت چرخوندم
خوب که دقت کردم صدای داد و فریاد حمید بود که بلند کسی رو صدا میکرد اول خواستم بی تفاوت باشم ولی یکدفعه با یادآوری نازی که توی حیاط ته عمارت زندانی بود
به سمت در اتاق یورش بردم و وحشت زده زیرلب زمزمه کردم :
_واااای لعنتی !!
سراسیمه که از پله ها سرازیر شدم خاتون که روی مبلا نشسته بود با نگرانی بلند شد و گفت :
_چی شده آراد ؟؟
دستی روی هوا تکون دادم
_هیچی فقط حس کردم صدای داد حمید رو شنیدم
خاتون لنگون لنگون و با قدمای نامتعادل به سمتم اومد و بلند گفت :
_یا ابوالفضل یعنی چی شده
با عجله وارد حیاط عمارت شدم و بدون اینکه بفهمم دارم چیکار میکنم به قدمام سرعت بخشیدم و با دو به سمت ته حیاط که تقریبا فاصله زیادی با ساختمون داشت رفتم
هرچی بیشتر نزدیک و نزدیکتر میشدم صدای داد و فریادهای حمید واضح تر به گوشم میرسید
بی طاقت بلند داد زدم :
_چی شده حمید !!
صدام رو شنید چون وحشت زده گفت :
_نازی خانوم اصلا حالشون خوب نیست نمیدونم باید چیکار کنم
خدای من پس برای همین بود دلم از صبح دلم شور میزد ، با رسیدن به جایی که بودن سراسیمه وارد اتاقک شدم که با دیدن نازی که بیهوش و نیمه جون روی زمین افتاده بود
چشمام گشاد شد و وحشت زده حمیدی که کنارش نشسته بود رو پس زدم و دستش رو گرفتم و نگاهمو روی لبهای سفید و رنگ پریده اش چرخوندم
_چش شده ؟؟ این چه وضعیه ؟؟
به سمت حمید برگشتم و عصبی تخت سینه اش کوبیدم که با پشت روی زمین افتاد و حرصی سرش فریاد کشیدم :
_مگه نگفتم چهارچشمی حواست بهش باشه هاااااا ؟؟
از شدت ترس به لُکنت افتاد :
_ب…خدا قربان تا او…مدم دستور….تون رو اجرا کنم دیدم بی…هوش روی زمین افتادن
دست و پاهام بی اختیار به لرزه دراومده بودن
آروم باش آراد مگه نگفتی دیگه برات مهم نیست پس الان چه مرگته لعنتی
با غیض سرش فریاد زدم :
_از جلو چشمام گشمو کنار !!!
_چشم قربان
دو پا داشت دوتا دیگه هم قرض گرفت و با عجله بلند شد و طولی نکشید از جلوی چشمام دور شد
با اینکه مغز و فکرم میگفت بیخیالش باش و دلت به حالش نسوزه ولی دلم ، این دل لعنتیم نمیزاشت و به قدری ناآورم توی سینه ام میکوبید که تموم ذهن و فکرم رو بهم ریخته بود
دودلی رو کنار گذاشتم و درحالیکه خم میشدم با یه حرکت به آغوشش کشیدم و بلند شدم و به سمت عمارت راه افتادم
بی اختیار نگاهم روی صورتش چرخید
رنگش به شدت پریده بود و تنش سرد و بی روح بود
با فکر به اینک نکنه بلایی سرش اومده باشه لرز بدی به تنم نشست و به قدمام سرعت بخشیدم و با رسیدن نزدیک ساختمون عمارت بلند یکی از خدمتکارا رو صدا زدم
که با عجله از ساختمون بیرون زد و با دیدنم وحشت زده گفت :
_بله قربان چی شده ؟؟
اشاره ای به نازی توی بغلم کردم و همونطوری که سمتمش میرفتم بلند گفتم :
_زود برام یه لیوان آب بیار
_باشه باشه قربان !!
وارد سالن که شدم روی مبل گذاشتمش که خاتون وحشت زده و لنگون لنگون به سمتمون اومد و درحالیکه پایین مبل روی زمین مینشست گفت :
_واااای خدا مرگم بده چش شده آراد ؟؟
شال روی سرش رو که تقریبا دور گردنش گره خورده بود رو به سختی از سرش بیرون کشیدم تا راحت تر نفس بکشه
_نمیدونم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت جدید نمیاد😕
فردا پارت جدید میزارم
سلام ببخشید شما چجوری رمانتونو توی سایت گذاشتید منم میتونم رمانمو بذارم؟؟
راستی بچها
رمان جدید شروع کردم پارتگذاری اسمش تارگت هست😍
خداروشکر مهسا قبول نکرد و عاشقه اش خیلی خوب شد مرسی ولی لطفا همینطور خوب ادامه بدش
و طولانی تر
یکمی طولانیییی کن چی میشه خب
😐😐
اگه پارت بعدیو ب اندازه ی این ۱۲۰ تا پارتی ک دادی بذاری ما بازم میگیم کمه خودتو اذیت نکن ولی ی اوجولو زیادش کن دیه نمیگم زیاد کن
راسی اصل میدی پلز
ارع والا☹️😂
فاطمه ۲۲ ♥️
شما چی؟
واقعا ۲۲؟😶😶🤨
ولی امروز زیاد بود 😘😘
آره 😌
😘😘
فک کنم نباید سنمو می گفتم☹️😂
خوشششششش
شایلی،۱۵،تهران
چرا نباید سنتو میگفتی؟ خیلی هم عالی
فق مجردی با متاهل؟
بعد اینکه من خیلی سختمه با دوم شخص جمع بحرفم میشه یکیم راحت باهات صحبت کنم
نیس ک تا الن نمیکردم:/
همچنین
اره عزیزم راحت باش ♥️✨
متاهلم😅
خوشبخت بشی
نینی اوجولو هم دارین؟
من ی کم فقط ی کم فوضولم ی دره هم پروعم خودت از ی جایی ب بعد میتونی ج ندی چون من خیلی دیر میفهمم ک نباید بپرسم
ارع پسرم پنج سالشه ♥️✨
یکم؟؟😐
عزیزم تو مرز های فضولیو رد کردی😂😂
شوخی کردم راحت باش
واقعا شما 15 سالته؟
واقعا 15 سالتونه؟؟
اره والا خیلی کمه پارت ها
اره والا پارت ها کمن
خوبه ک هنوزم عاشقشه امیدوار شدم
اصلا اصل رمان همینه
سلام
ممنون
مرسی
هرچی بیشتر بهتر
😍😂♥️