رمان عشق ممنوعه استاد پارت 13 - رمان دونی

رمان عشق ممنوعه استاد پارت 13

 

_چیه …. لال شدی ؟!

از ضرب دستش یک قدم عقب رفتم و عصبی چشمام رو باز کردم و بهش خیره شدم

نمیدونم چی تو نگاهم دید که ترس توی چشماش نشست و درحالیکه ازم فاصله میگرفت شال روی سرشو که در حال افتادن بود جلو کشید و بلند گفت :

_آهاااای ایهاالناس همتون دیدید که الکی داره تهمت میزنه ؟!

با دستاش صورتش رو قاب گرفت و درحالیکه الکی ادای گریه کردن رو درمیاورد با هق هق نالید :

_خدا رو خوش نمیاد الکی آبروی من رو بردی !!

با آوردن اسم خدا به زبونش عصبانیتم اوج گرفت و به طرفش حمله کردم و درحالیکه به دیوار میچسبوندمش بلند فریاد زدم :

_اسم خدا رو به زبون نجست نیار لعنتی!!

از دو طرف شالش رو محکم گرفتم و محکم فشارش دادم و از پشت دندونای چفت شده ام غریدم :

_تو خدا رو میشناسی هااا نسناس ؟؟!

با تقلا سعی کرد دستامو کنار بده که فشار بیشتری بهش دادم و ادامه دادم :

_میکشمت هرزه !!

با چشمای گشاد شده و صورتی که به کبودی میزد به صورتم چنگ انداخت که ولش کنم ولی من بدون توجه به درد بدی که توی صورتم پیچید

به چشمای به اشک نشسته اش خیره شدم و از پشت دندونای چفت شده ام غریدم :

_دِ یالله بازم دَم از آبرو و خدا بزن !

درحالیکه دهنش عین ماهی باز مونده بود و سعی میکرد هوای بیشتری ببلعه با صدای خفه ای بریده بریده گفت:

_دا…دارم خ…. خفه میشم

بدون توجه به سرو صدای مردمی که اطرافم بودن و یا اینکه دلم به حالش بسوزه دندونامو روی هم فشار دادم که دستاش دور مچم سست شد و انگار جونی توی تنش نمونده باشه پاهاش لرزید

که یکدفعه کسی از پشت سر محکم توی سرم کوبید که برای ثانیه ای نفهمیدم چی شد دنیا جلوی چشمام چرخید

دستام دور گردنش شُل شد و درحالیکه جلوی چشمام سیاهی میرفت نقش زمین شدم

 

#آوا

با دردی که تو سرم پیچیده بود آروم لای پلکای بهم چسبیده ام رو باز کردم و گنگ نیم نگاهی به اطرافم انداختم اینجا دیگه کجا بود ؟؟

خواستم تکونی بخورم ولی از بس سرم سنگین بود که نتونستم باز چشمام روی هم افتاد و بیهوش شدم

بار دوم با سروصدایی که از اطراف به گوشم رسید چشمامو باز کردم که با دیدن مریمی که داشت با پرستار جروبحث میکرد آب دهنم رو قورت دادم

_چرا دیگه به هوش نمیاد خانوم پرستار!

پرستار درحالیکه دستاش رو داخل جیب های روپوش تنش فرو میکرد جدی گفت :

_ضربه سنگینی به سرش خورده ، اینکه دیر به هوش بیاد یه امر عادیه

مریم با نگرانی گفت:

_یعنی …یعنی ممکنه بهوش نیاد ؟؟!!

پرستار دهن باز کرد که چیزی بگه که بی طاقت و با صدایی که به زور از گلوم بیرون میومد نالیدم :

_مریم !!

با شنیدن صدام دستپاچه به طرفم برگشت که با دیدن چشمای بازم با عجله به سمتم اومد و با گریه گفت:

_وااای خداروشکر به هوش اومدی!!

زبونی روی لبهای ترک خورده ام کشیدم و به سختی گفتم:

_من چم شده ؟!

کنارم لبه تخت نشست و درحالیکه موهای چسبیده روی پیشونیم رو کنار میزد با بغض نالید :

_یادت نمیاد چه اتفاقی برات افتاد ؟!

اخمام توی هم فرو رفت و سعی کردم چیزی به خاطر بیارم ولی بی فایده بود

_نه !

دودل نگاهی بهم انداخت و آروم زیرلب زمزمه کرد :

_بیخیال هرچی بود گذشت خداروشکر که سالمی !!

پرستار به دکتر اطلاع داد و اونم بالای سرم اومد و بعد از اینکه معاینه ام کرد گفت که فردا میتونم مرخص بشم

ولی من به شدت از بوی بیمارستان و فضاش متنفر بودم و زودتر دوست داشتم مرخص شم ولی هرچی تلاش کردم که نظر دکتر رو عوض کنم و الان اجازه مرخص شدنم رو بده بی فایده بود

انگار تنها اون لحظه ای که ضربه به سرم خورده بود رو فراموش کرده باشم هیچی بخاطرم نمیومد و این وسط مریم از همه عجیب تر بود رفتارش ، طوری که هر دفعه میپرسیدم چی شده و چه اتفاقی برام افتاده ازم دوری میکرد

قرار شد شب مریم توی بیمارستان کنارم بمونه چون کسی رو نداشتم که همراهم باشه و اون بدبختم مجبور بود جور من رو بکشه

بعد از خوردن سوپ بدمزه بیمارستان دستمالی دور دهنم کشید و سوالی ازم پرسید :

_چیز دیگه ای نمیخوای بهت بدم ؟!

سری به نشونه نه تکون دادم ولی قبل از اینکه ازم فاصله بگیره دستش رو گرفتم و به سختی پرسیدم:

_بگو کی همچین بلایی سر من آورده؟!

نگاه ترسونش رو توی چشمام چرخوند و با لُکنت لب زد :

_آ….آخه چطور بگم ؟!

با تشر اسمش رو صدا زدم و گفتم:

_مریم !!!

_اصغر ساقی

سیخ سرجام نشستم و با تعجب بلند گفتم :

_چی ؟؟! چطوری

دستپاچه دستش روی شونه هام گذاشت و درحالیکه کمکم میکرد دراز بکشم با نگرانی پشت سرهم گفت :

_آروم باش ، داری چیکار میکنی با خودت ؟!

عصبی روی تخت نشستم و با دستایی که از شدت خشم میلرزیدن لب زدم :

_اون … اون چطور جرات کرده در حقم نامردی کنه و منو بزنه

چپ چپ نگام کرد و گفت :

_انگار یادت رفته اون با خاله دستش توی یه کاسه اس و برای دفاع از اون به هرکاری دست میزنه

با یادآوری خاله چشمامو با درد بستم و درحالیکه لبامو بهم میفشردم عصبی گفتم :

_یعنی بخاطر خاله سوری من رو زده ؟ وااای بحالشون

شونه هام رو شروع کرد به ماساژ دادن و در همون حال با ناراحتی گفت :

_فعلا آروم باش تا خوب شی بعد هر بلایی دلت خواست سرشون بیار

به طرفش چرخیدم و عصبی گفتم :

_با چی زد ؟!

کلافه چشماش رو توی حدقه چرخوند

_چه فرقی میکنه حالا با چ….

عصبی صداش زدم که دستاش رو به نشونه تسلیم بالا برد و گفت:

_باشه بابا … تو که داشتی اون خاله بخت برگشته رو خفه میکردی اون اصغر بی همه چیز نمیدونم یکدفعه از کجا پیداش شد که با سنگ توی دستش از پشت محکم کوبید توی سرت !

دستی به سر بادپیچی شدم کشیدم و با اخمای درهم شروع کردم نقشه کشیدن برای اون دوتا عوضی !!

چطور جرات کردن همچین بلایی سر من بیارن ، جنون وار همش این جمله رو زیر لب تکرار میکردم که مریم دستش زیر چونه ام گذاشت و درحالیکه صورتمو به سمت خودش برمیگردوند گفت:

_تو فکر نباش با بیهوش شدن تو و آوردنت به بیمارستان مردم محله از خدمت دوتاشون دراومدن و تا میخوردن زدنشون

بی اهمیت سری تکون دادم ولی من با این حرفا دلم خنک نمیشد تا خودم سراغشون نمیرفتم و تسویه حساب نمیکردم آروم نمیگرفتم

تا خود صبح پلک روی هم نزاشتم و منتظر بودم آفتاب طلوع کنه تا از این خراب شده بیرون برم

با گرفتن برگه ترخیص و فهمیدن پول بیمارستان مغزم سوت کشید ، کم و زیادش که هیچی…

اینش مهم بود که من میخواستم این پول رو از کجا بیارم بدم

مریم مجبور شد هرچی برای خرید کتابا و دانشگاش پس انداز کرده جای خرج بیمارستان من بده و بازم من شرمنده مهربونیش شدم ولی قول دادم تا پام رو از اینجا بیرون گذاشتم هر طوری شده قرضم رو بهش پس بدم

بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم خسته سوار تاکسی شدیم و به طرف خونه حرکت کردیم

دل توی دلم نبود تا هرچی زودتر به محله برسم و حساب اونا رو کف دستشون بزارم حالا با نبود من خوب تونستن توی محله جولون بدن ولی دیگه بس بود خوشگذرونی !!

با رسیدن سر کوچه تنگ و باریکمون مریم به جلو خم شد و گفت :

_ببخشید چقد میشه آقا ؟!

راننده تاکسی دستی به سیبیل های پرپشتش کشید و گفت :

_سی تومن !!

مریم چشماش درشت شد و شاکی گفت :

_اوووه چه خبره آقا مگه سر گردنه اس !!

کلافه از جر و بحث بینشون چشمامو توی حدقه چرخوندم و خواستم چیزی بگم ولی یکدفعه با دیدن کسی که از کوچه بیرون میومد با عجله از ماشین پیاده شدم و به طرفش قدم تند کردم

با دیدنم چندثانیه سر جاش ایستاد و یکدفعه انگار به خودش اومده باشه با قدمای بلند به سمتم اومد و درحالیکه سرتاپام رو از نظر میگذروند گفت:

_خوبی ؟ چطوری اینقدر زود از بیمارستان مرخص شدی ؟؟؟

دستش رو گرفتم و گوشه دیوار کشوندمش و عصبی گفتم:

_هه… تازه میپرسی خوبم یا نه ؟!

خجالت زده سرش رو پایین انداخت و درحالیکه گوشه لبش رو گاز میگرفت گفت :

_شرمندم بخدا … همش بخاطر من این اتفاقا افتاد

چونه اش رو توی دستم گرفتم و درحالیکه سرش بالا میاوردم با خشم گفتم:

_ببین منو نیره….!!

سرش رو بالا آورد و نگاهش رو بین چشمای به خون نشسته ام چرخوند ، میدونستم اهل کثیف کاری نیست و حتما اتفاق بدی افتاده که حاضر شده تن فروشی کنه

_پول میخوای ؟! یعنی کم و کسری داری ؟؟

با این حرفم اشک تو چشماش نشست و با بغض لب زد :

_آره مامانم مریضه !!

چی ؟ خاله طلعت مریضه ؟ ناباور ازش فاصله گرفتم و زیرلب زمزمه کردم نه…

اشک حلقه شده تو چشماش رو پس زد و با گریه گفت:

_حالا فهمیدی چرا حاضر شدم برم تو دارودسته اون سوری عوضی ؟ آره ؟؟ چون مامانم قلبش مریضه و باید هرچه زودتر عمل شه وگرنه میمیره

نزدیکم شد و فین فین کنان ادامه داد :

_میدونم برای من نگرانی ولی دیگه خودم حواسم هست و نمیخواد مواظب من باشی درضمن به این پول احتیاج دارم هرچی زودتر

خواست از کنارم بگذره وبره که با چیزی که بخاطرم رسید مُچ دستش رو گرفتم و عصبی گفتم:

_من برات پول جور میکنم !

_ولی…

توی حرفش پریدم و عصبی گفتم :

_ولی و اما و اگر نداره فقط بهم اعتماد کن و منتظرم باش

خواست چیزی بگه که دستمو جلوی صورتش گرفتم و کلافه گفتم:

_همین که گفتم !!

سری در تاکید حرفام تکونی داد و سکوت کرد که دستمو روی شونه اش گذاشتم و درحالیکه سرم رو نزدیک گوشش میبردم تهدید آمیز خطاب بهش گفتم:

_ فقط چهارچشمی حواسم بهت هست یادت نره !!

با چشمای ترسون نگام کرد و با لحن اطمینان بخشی گفت :

_کاری نمیکنم مطمعن باش !!

چشم غره ای بهش رفتم و زیرلب زمزمه کردم:

_امیدوارم !

بی حرف ازش فاصله گرفتم که مریم نفس نفس زنون خودش رو بهم رسوند و با نگرانی بلند گفت:

_کجا رفتی تو حالت خوب نیست متوجه ای ؟؟

از گوشه چشم نیم نگاهی بهش انداختم و زیرلب آروم گفتم:

_میشه کمتر غُر بزنی مریم؟!

از حرکت ایستاد و بعد از چند ثانیه صدای عصبیش از پشت سرم بلند به گوشم رسید

_حالا من غُرغُرو شدم … دستت دردنکنه ؟!

پوووف کلافه ای کشیدم و درحالیکه دستمو به سرم که شدیدا درد میکرد میگرفتم به طرفش چرخیدم

_باشه ببخشید …. جون تو حالم خوب نی سر به سرم نزار !

چپ چپ نگام کرد و به طرفم اومد زیربغلم رو گرفت و با غیض گفت :

_باشه فعلا بخشیدمت حالام بریم اتاقت استراحت کن جون توی تنت نمونده !

از حرکت ایستادم

_تو برو من کار دارم بعدش میام

دست به سینه رو به روم ایستاد و اخماش توی هم کشید

_چه کاری انوقت ؟!

به طرف پاتوق همیشگی اصغر راه افتادم و در همون حال بلند گفتم:

_گفتم میام … گیر نده !!

ازش فاصله گرفتم و دیگه ای صدایی ازش به گوشم نرسید هر قدمی که برمیداشتم دستام بیشتر مشت میشد و خشمم اوج میگرفت

هر قدمی که توی محله برمیداشتم آدما با تعجب نگام میکردن و در گوش هم پِچ پِچ میکردن

انگار اونام فهمیدن که طوفان بزرگی توی راهه و منتظر نمایش بزرگی بودن که دونه دونه پشت سرم راه میفتادن

ولی من بی توجه به اطرافم دستی به دماغم کشدم و عصبی وارد قهوه خونه شدم

با ورودم سکوت همه جا رو فرا گرفت و همه با چشمای گرد شده از تعجب به طرفم برگشتن ، سرم رو کج کردم و عصبی بلند گفتم :

_کجاست !!

هیچ کس هیچی نگفت که دستام به کمرم تکیه زدم و شاکی فریاد زدم :

_همه کر شدید ؟؟

با این حرفم نگاه همه به سمت ته سالن برگشت ، رد نگاهشون رو دنبال گرفتم و به سختی سعی کردم از بین جمعیت اون ته رو ببینم

که یکدفعه با دیدن اصغری که توی جمع چند نفر نشسته بود و درحالیکه سرش رو پایین انداخته بود سعی میکرد خودش رو از دید بقیه پنهون کنه ، دستام مشت شد و با قدمای بلند به طرفش رفتم

_به به اصغر ساقی پارسال دوست امسال آشنا ؟!

بالاخره سرش رو بلند کرد و با اینکه ترس توی چشماش موج میزد ولی خودش رو از تک و تا ننداخت ، سینه سپر کرد و گفت:

_هااا ؟ باز چی میخوای؟!

سرم رو کج کردم و بلند فریاد زدم:

_جونتو !

مات نگاهم کرد که سری تکون دادم و با تمسخر ادامه دادم:

_مُلتَفِت شدی ؟!

پوزخندی بهم زد که با چندقدم بزرگ خودم رو به میزشون رسوندم ، دهن باز کرد که چیزی بگه یقه اش رو محکم گرفتم و به طرف خودم کشوندمش

با چشمای گرد شده خواست به عقب هُلم بده که با یه حرکت چاقو رو بیخ گلوش گذاشتم و با خشم فریاد زدم:

_تکون بخوری عین سگ میکشمت!

به لُکنت افتاد و با اضطراب نالید:

_و‌‌‌…. ولم کن ؟؟

با حرص نگاهمو توی صورتش چرخوندم

_کجا ولت کنم ها ؟؟ تازه گیرت آوردم

دندوناش روی هم سابید و با پوزخندی گفت:

_نمیخوام باز دستم روی زن جماعت بلند شه پس خودت بک….

نزاشتم بقیه حرف از دهنش بیرون بیاد و با مشت آنچنان توی صورتش کوبیدم که دادی از درد کشید و با دستاش صورتش رو پوشوند

_آاااای خدا !!

سرو صدای جمعیت بالا گرفت که با نفس نفس ازش فاصله گرفتم و بلند غریدم:

_که نمیخوای دستت روی زن جماعت بلند شه هااا … بی ناموس !!

با چشمای به خون نشسته به طرفم حمله کرد و تا به خودم بیام موهام رو توی چنگش گرفت و فشرد

با این کارش بخاطر بخیه های توی سرم برای لحظه ای حس کردم جلوی چشمام سیاهی رفت

تکونی به موهام داد و با خشم داد زد :

_چه غلطی کردی زنیکه !!

با درد آاااخی گفتم و دستمو روی دستاش گذاشتم تا موهام رو ول کنه ولی اون از ضعفم استفاده کرد و سیلی محکمی توی صورتم زد

_میکمشت تا دیگه برای من قُلدری نکنی جوجه !!

بخاطر درد سرم گیج و منگ شده بودم و نمیتونستم هیچ عکس العملی نشون بدم ، مردای توی قهوه خونه که تا الان چیزی نمیگفتن به طرف اصغر اومدن و یکیشون عصبی گفت:

_مردونگی نیست که دست روی ضعیفه بلند کردی هااا حواست هست ؟!

موهام با شدت رها کرد که حس کردم چطور خون از لا به لای موهام راه افتاد و روی صورتم جاری شد

اصغر عصبی به طرفشون برگشت و درحالیکه دستاش رو به کمرش تکیه میزد گفت:

_هااا تو رو سَنَنَه یارو ؟!

_با من بودی؟!

اصغر یک قدم بهش نزدیک شد و با اخمای درهم غرید :

_مگه غیر تو فضول دیگه ای هم اینجا هست؟!

پسره درحالیکه به طرف اصغر حمله میکرد بلند گفت:

_دهنت رو ببند مُفَنگی !!

باهم گلاویز شدن و اینطوری شد که تموم قهوه خونه بهم ریخت و دعوا و سروصدا بالا گرفت ولی این وسط من بی جون همونجا افتاده بودم

که کسی زیر بغلم رو گرفت و کمکم کرد بلند شم که با دیدن مریم دستمو دور گردنش حلقه کردم و با درد نالیدم :

_من…منو از اینجا ببر !

عصبی خودش رو ازم جدا کرد

_این بود کاری که داشتی ؟؟ نگاهی به حال و روزت انداختی ؟؟ نمیتونی یه جا آروم بشینی هااا داغون کردی خودت رو

با درد سرفه ای کردم که کمکم کرد راه برم و در همون حال شروع کرد زیرلب غُرغُر کردن

به زور از بین جمعیت و شلوغی قهوه خونه بیرون اومدیم که با دیدن مسیری که مریم داشت میرفت ایستادم و کلافه گفتم:

_داری کجا میری ؟!

چشم غره ای بهم رفت

_معلومه دیگه…. بریم بیمارستان نگاهی به حال و روزت بندازن

_نمیخواد !!

درحالیکه بی اهمیت به حرفم به راهش ادامه میداد منم دنبال خودش کشوند که دست لرزونم به سرم گرفتم و نالیدم :

_گفتم میخوام برم خونه !!

نیم نگاهی بهم انداخت و عصبی گفت:

_ای خدا از دست تو کله شق !!

مقابل چشمای کنجکاو بقیه به خونه بردم روی تشک که دراز کشیدم پتو روم انداخت و با نگرانی گفت:

_من برم یه چیزی بیارم زخمات رو ضدعفونی کنم ، واای میترسم بخیه هات باز شده باشن!!

با نگرانی از اتاق بیرون رفت که من درحالیکه خیره مسیر رفتنش بودم پلکام روی هم افتاد و بیهوش شدم

با صداهای که اطرافم پخش میشد سر سنگین شدم رو تکونی دادم و آروم چشمام باز کردم که با دیدن فضای بیمارستان تکونی به خودم دادم و سعی کردم روی تخت بشینم

ولی بخاطری دردی که توی تک تک سلولهای تنم پخش شده بود نتونستم و باز بی جون روی تخت دراز کشیدم

لعنتی چرا باز منو اینجا آورده بود مگه صدبار بهش نگفتم حالم خوبه ؟!

زبونی روی لبهای خشکیدم کشیدم که کم کم بخاطر داروها پلکام سنگین شد و باز بیهوش شدم

بخاطر فشاری که به سرم اومده بود تقریبا تموم بخیه هام باز شده بودن و وضعم خیلی وخیم بود طوریکه دکتر مجبور شده بود از اول بخیه بزنه و اینبار نزاشت تا حالم بهتر نشده پامو از بیمارستان بیرون بزارم

بالاخره بعد از دو روز بیمارستان موندن حالم بهتر شد و مرخصم کردن ، اونم چه مرخص کردنی !!

یک ساعت قبلش دکترم که پسری جونی بود اومد ونمیدونم مریم چی بهش گفته بود که همش بهم هشدار میداد که باید مواظب خودم باشم و این زخم شوخی برار نیست و استراحت مطلق برام نوشت

میدونستم این استراحت مطلق فقط برای اینه که من بترسم و از جام تکونی نخورم ولی توی ذات من یه جا نشستن قدغن بود و اصلا نمیتونستم یه جا بند بشم

اینقدر این دکتره اصرار و توصیه کرد که باعث خنده مریم شد که آره این دکتر بهت نظر داره و عاشقت شده

که با چشم غره من ساکت شد و ریز ریز شروع کرد به خندیدن !

از بیمارستان یکراست به خونه اومدیم و تموم مدت مریم یک ثانیه هم دستمو ول نمیکرد و میترسید باز به سرم بزنه و کاری دست خودم بدم

دراز که کشیدم بالشت رو پشت سرم درست کرد و با غیض گفت:

_دراز میکشی استراحت میکنی تا برم برات سوپ آماده کنم !

خنثی نگاش کردم که انگشتش رو جلوی صورتم تکونی داد و هشدارآمیز گفت :

_از جات تکون نمیخوری هاااا ؟!

کلافه سری تکون دادم که چپ چپ نگاهم کرد و از اتاقم بیرون رفت

سرمو روی بالشت گذاشتم و درحالیکه به ترک های روی سقف خیره میشدم به فکر فرو رفتم که یکدفعه با چیزی که به خاطرم رسید سیخ سرجام نشستم

یعنی چند روزه از این ماجرا گذشته ؟! نه امکان نداره همچین چیزی!؟

با وحشت چندبار بلند مریم رو صدا کردم که با عجله خودش رو به اتاقم رسوند و درحالیکه توی قاب در می ایستاد با نفس نفس گفت :

_چیه ؟؟ چی شده ؟!

آب دهنم رو با وحشت قورت دادم

_امروز چندمه ؟!

چندثانیه مات و مبهوت درحالیکه دستش روی سینه اش گذاشته بود خیرم شد که یکدفعه انگار منفجر شده باشه عصبی گفت:

_فقط بخاطر این من رو اینطوری کشوندی اینجا که فقط بپرسی امروز چندمه ؟!

کلافه دستی به صورتم کشیدم

_مریم ‌‌‌….تو رو جدت بس کن !

با خشم نگاهم کرد و عصبی گفت :

_هفدهمه !!

و بدون اینکه بزاره چیزی بگم بیرون رفت و درو بهم کوبید ولی من با یادآوری تحقیقی که باید ارائه میدادم و دانشگاهی که این مدت به کل ازش قافل شده بودم وااای بلندی زیرلب زمزمه کردم

 

” آراد “

نگاهمو توی کلاس و بین بچه ها چرخوندم ولی امروزم نبود … یعنی چی شده که دیگه سرکلاسا نمیاد ؟!

نمیدونم چند جلسه اس که اون دختره وحشی نازی رو سرکلاسا نمیبینم و به طور عجیبی غایبه !!

یه طورایی دلم برای کلکل و دعوا باهاش تنگ شده و دلم میخواست ببینمش

چی ؟؟ دلت میخواد ببینیش ؟؟ دلت غلط کرده حواست هست داری چی پیش خودت بلغور میکنی آراد ؟؟!

کلافه از فکرای بیخودی که توی سرم چرخ میخورد دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم ذهنمو روی کلاس متمرکز کنم

وسطای درس دادنم بودم و تقریبا ذهنم از اون دختره پرت شده بود که کسی به در زد و صدای آشنایی از پشت سرم بلند شد :

_ببخشید استاد میتونم بیام داخل !!

پس بالاخره اومد منکر اینکه دلم برای اذیت کردنش تنگ شده بود نمیشم با مکثی به طرفش چرخیدم

_الان چه وقت س….

ولی با دیدن صورتش حرف توی دهنم ماسید و با ابروهایی بالا رفته خیره اش شدم

با دیدن نگاه ماتم دستی به صورتش که پر از زخمای ریز و درشت بود کشید و با اخمای درهم سوالی پرسید:

_اجازه هس ؟!

نمیدونم چی شد که برای اولین بار دست از لجاجت و کلکل باهاش برداشتم و با اشاره ای به صندلی هایی خالی گفتم:

_برو بشین !!

بدون اینکه از کسی خجالت بکشه و بخواد صورتش رو بپوشونه وارد کلاس شد و خواست باز طبق معمول ته کلاس بشینه که یکی از دخترای لوس بلند گفت :

_وای صورتش رو ببینید چی شده!!

یکی از پسرا با تمسخر سرتاپای نازی رو از نظر گذروند و با کنایه گفت :

_معلوم نیست چیکار کرده خفتش کردن این بلا رو سرش آوردن !

انگار بعد چند روز منتظر همین لحظه بودم و مطمعن باشم که این دختره یه عکس العملی نشون میده پشت میزم راحت لَم دادم و خیرش حرکاتش شدم

انتظارم زیاد طول نکشید که عصبی راه رفته رو برگشت و با اخمای گره خورده رو به روی پسره ایستاد

_میخوای نشونت بدم چیکارم کردن !!

پسره بیخیال نیم نگاهی به دوستاش انداخت و با تمسخر گفت :

_آره خیلی دلم میخواد ولی ….

صداش رو پایین تر آورد و زمزمه وار گفت :

_ولی میدونی که اینجا جاش نیست خوشکله !!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان خاطره سازی

    خلاصه رمان:         جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که با خواهرناتنی اش آذر به مسابقه رالی غیرقانونی میره بعد سالها با امید(نامزدِ سابقِ دوستش) رودررو میشه ,امید بخاطر گذشته اش( پدر جانان باعث ریختن ابرویِ امید و بهم خوردنِ نامزدیش شده) از پدرِ جانان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی که باعث شد گلبرگ کهکشان یک آدم دیگه با یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری

  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد

جهت دانلود کلیک کنید
رمان فرار دردسر ساز
رمان فرار دردسر ساز

  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه ای پناه میاره که…   به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان با هم در پاریس

  خلاصه رمان:     داستانی رنگی. اما نه آبی و صورتی و… قصه ای سراسر از سیاهی وسفیدی. پسری که اسم و رسمش مخفیه و لقبش رباته. داستانی که از بوی خونی که در گذشته اتفاق افتاده؛ سر چشمه می گیره. پسری که اومده تا عاشق کنه.اومده تا پیروز شه و ببره. دختری که سر گرم دنیای عجیب خودشه.

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Roham
Roham
3 سال قبل

پارت ۱۴ کوووووووش

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x