رمان عشق ممنوعه استاد پارت 14 - رمان دونی

رمان عشق ممنوعه استاد پارت 14

 

با دونستن روحیه وحشی اون دختره قبل از اینکه بلایی سرش بیاره و جو کلاس رو بهم بزنه محکم روی میز کوبیدم و بلند گفتم:

_بسه !!

اشاره ای به نازی هم کردم و ادامه دادم:

_شما هم برید بشینید خانوم!!

درحالیکه نگاهشو از اون پسره نمیگرفت عصبی زیرلب زمزمه کرد :

_بعدا به حسابت میرسم !

از این حرفش خندم گرفت که با اخمای درهم رفت و سرجای همیشگیش نشست

با سرفه ای گلوم رو صاف کردم و شروع کردم به درس دادن ولی تموم حواسم پی اون دختر و زخمای صورتش بود

یعنی چی شده که همچین بلایی سرش اومده؟
نکنه واقعا حرف اون پسره درست از آب دربیاد و …

کلافه دستی پشت گردن عرق کردم کشیدم …. اصلا این چه فکرایی بود که توی سرم چرخ میخورد ؟!

لبمو با حرص زیر دندون کشیدم که با حس نگاه خیره بچه ها به خودم اومدم ، معلوم نبود از کی توی فکرم که اینا اینطوری چپ چپ نگاهم میکنن

خسته پشت میزم نشستم و بلند گفتم :

_خوب بچه ها کسایی که امروز نوبت کنفرانشون بود بیان یکی یکی ارائه بدن!!

نگاهمو بینشون چرخوندم و درحالیکه روی نازی زُم میکردم ادامه دادم :

_و بقیه کسایی هم که تحقیقاشون رو نیاوردن بیارن چون میخوام نمره نهایی رو رَد کنم!

با این حرفم دیدم چطور دستپاچه نگاه ازم گرفت و به زمین خیره شد ، دهن باز کردم که اذیتش کنم ولی هرباری که نگاهم به زخمای صورتش میفتاد پشیمون میشدم

اصلا نمیدونم چه مرگم شده و چرا تا این حد این دختره برام مهم شده بود !!

شاید دلیل اصلیش مظلومیتی بود که برای اولین بار میدیدم که چطور توی چشماش موج میزنه و به قدری جذبم کرده بود که نمیتونستم جلوش جبهه بگیرم و اذیتش کنم

بچه ها یکی یکی میومدن تحقیقاشون روی میز میزاشتن ، با دقت داشتم بررسی میکردم که یکی کنار میزم ایستاد

با فکر به اینکه یکی از بچه هاس بی اهمیت منتظر بود تحقیقش رو بزاره و بره ولی با دیدن سکوتش سرمو بالا گرفتم که چشم تو چشم با نازی شدم!

ابرویی بالا انداختم و با تعجب دست به سینه خیرش شدم که نیم نگاهی به کسی که داشت کنفرانس میداد انداخت و با لُکنت گفت:

_بازم مهلت برای آوردن تحقیق هست؟ یعنی یعنی میتو…

دستمو به نشونه سکوت بالا گرفتم

_بعد کلاس جای همیشگی منتظرم باش حرف میزنیم

میدونست چی ازش میخوام و چی در انتظارشه چون چشم غره ای بهم رفت و درحالیکه لباشو بهم میفشرد با قدمای عصبی سرجاش برگشت

لبخندی که داشت روی لبهام جاخوش میکرد رو پاک کردم و در ظاهر سعی کردم خودمو مشغول کارم نشون بدم ولی تا پایان کلاس حواسم پی اون دختره چموش بود

بعد از تموم شدن وقت کلاس وسایلم رو جمع کردم و درحالیکه کیفمو توی دستم میفشردم با عجله از کلاس بیرون زدم و سوار ماشینم شدم

با رسیدن سر خیابونی که همیشه منتظرش میموندم تا بیاد ماشین رو پارک کردم دستم به سمت ضبط رفت که با پخش شدن صدای موزیک مورد علاقه ام انتظارم زیاد طول نکشید و در ماشین باز شد

کنارم نشست و خشن سوالی پرسید :

_چی ازم میخوای !!

بدون توجه به حرفش صدای موزیک رو کم کردم و توی آرامش سیگاری روشن و گوشه لبم گذاشتم

از دستایی که مشت کرده بود فهمیدم که تونستم عصبیش کنم و از این جهت عین دیوونه ها خوشحال بودم و لذت میبردم

پوک عمیقی به سیگار توی دستم زدم و درحالیکه دودش رو توی صورتش فوت میکردم جدی گفتم:

_خودت چی فکر میکنی؟!

دود جلوی صورتش رو کنار زد و عصبی گفت:

_اون چیزی که تو سرته بنداز دور چون نشدنیه ولی اگه بخوای….

شیشه ماشین پایین کشید و ادامه داد:

_میتونم برم برات اونجایی که میخوای دزدی…ولی توام باید هوامو داشته باشی مُلتَفِتی که چی میگم ؟!

هه‌‌‌…کوچولو فکر میکرد میتونه راحت از دست من در بره ولی من تازه مزشو چشیدم و تا نیاد روی تختم ولش نمیکنم

باقیمونده سیگارم رو از پنجره بیرون انداختم و جدی گفتم:

_اینجا من دستور میدم وگرنه …پایین !!

عصبی مشتش رو به پاش کوبید و شنیدم که زیرلب لعنتی زمزمه کرد و گفت:

_باشه … باید چیکار کنم!!

داشت کم کم باهام راه میومد و این خوب بود ، به طرفش چرخیدم و با پوزخندی گوشه لبم گفتم:

_بیا جلو !!

با چشمای گرد شده نگام کرد و زیر لب با بهت زمزمه کرد :

_چی ؟!

دستمو دور فرمون محکم کردم و با انگشت یهش اشاره کردم جلو بیاد ، چندثانیه گیج و منگ نگاهم کرد و مردد سرش رو جلو آورد

خوب که نزدیک شد اشاره ای به لبام کردم و خیره به چشماش لب زدم :

_شروع کن !!

وحشت زده زیر لب زمزمه کرد :

_ک…شِر نگووو !

خواست سرش رو عقب بکشه که دستمو پشت گردنش گذاشتم و لبامو با شدت روی لباش گذاشتم

خشکش زد که مثل قحطی زده ها به جون لباش افتادم کارم که تموم شد زبونی روی لب پایینش کشیدم و با لذت هووومی زیر لب زمزمه کردم طعمش محشر بود لعنتی !

با نفس نفس ازم جدا شد و یکدفعه انگار آتیشش زده باشی بلند فریاد زد :

_هرچی هیچی بهت نمیگم پروتر میشی عوضی !!

بدون توجه به حرفاش خیره لبای خیس و نیمه بازش شدم و جدی خطاب بهش گفتم:

_بالاخره کارت اینه پس باید باهاش کنار بیای… نه ؟!

پایین مانتوی تنش رو توی چنگش فشرد و عصبی گفت :

_ولی اینطوری….

نگاهمو روی هیکل بی نقصش که توی اون لباسای گشاد و کهنه گم شده چرخوندم و عصبی از کلکل های بیخود باهاش گفتم :

_اگه میخوای برات کار پیدا کنم و هوات رو همه جوره داشته باشم پس تنها شرطتش اینه که باید با من باشی فهمیدی ؟؟

مشت محکمی روی فرمون کوبیدم و با اعصابی داغون ادامه دادم :

_اهههه پس چرا متوجه نمیشی و باز حرف خودت رو میزنی !!

دستاش رو عصبی مشت کرد و با خشم غرید :

_برام سخته بشم زیرخو….

به اینجای حرفش که رسید سکوت کرد و با اخمای درهم خیرم شد که پوزخندی بهش زدم و حرفش رو کامل کردم

_زیرخواب من !!

کیفش رو چنگ زد و خواست پیاده شه که قفل مرکزی رو زدم و عصبی گفتم:

_اوکی‌… فعلا کاریت ندارم تا باهاش کنار بیای ولی باید اون چیزی که میخوام بری برام بیاری تا دیر نشده

کنجکاو به طرفم برگشت و درحالیکه نفس راحتی میکشید گفت :

_این شد حرف حسابی … خوب میشنوفم !!

_بریم تا نشونت بدم باید از کجا شروع کنی!!

ماشین روشن کردم و اینقدر پامو روی گاز فشار دادم که ماشین با سرعت از جاش کنده شد

منکه بی اختیار روی این دختره میخ شدم و نمیتونم ولش کنم پس حالا که اینطوری دوست داشت بهتره هرچی زودتر با کارش آشناش کنم

 

 

” نازلی “

زیرچشمی نیم نگاهی بهش انداختم و زیرلب شروع کردم به غُرغُر کردن ، پسره نَسناس از هر فرصتی استفاده میکرد تا من رو ببوسه !!

با یادآوری لباش آستین مانتوم رو پایین کشیدم و با چندش چندبار روی لبهام کشیدم

با دیدن این حرکاتم لبخندی روی لبهاش شکل گرفت و سرش رو تکونی داد ، به چه جراتی داشت من رو مسخره میکرد؟؟

خشن به سمتش چرخیدم و مشت محکمی به بازوش کوبیدم که آخ آرومی گفت و درحالیکه فرمون رو با یه دستی میگرفت عصبی غرید :

_داری چیکار میکنی وحشی ؟!

دستمو روی لبم به نشونه سکوت فشردم و خشن گفتم:

_هیس…حرف نباشه !!

بازوش رو با دست دیگه اش مالید و شنیدم که زیرلب زمزمه کرد :

_بدبخت با خودشم درگیری داره !!

_هوووی….شنیدم چی گفتیا !!

ماشین رو توی خیابون فرعی برد و بی تفاوت گفت:

_اتفاقا گفتم که بشنوی !!

بچه پرویی زیر لب زمزمه کردم و نگاهمو به بیرون دوختم که کنار خیابون پارک کرد و گفت :

_خوب رسیدیم !!

نگاهمو به خونه ویلایی که شباهت زیادی به قصر داشت انداختم و زیرلب سوت بلندی زدم

_اوووه لَه لَه خونه رو ببین !!

دستی به ته ریشش کشید و نگاهش رو به خونه دوخت

_یه چیزی توی این خونه اس که مال منه و توام باید بری برام بیاریش!!

شیشه رو پایین کشیدم و با تعجب به خونه رو به روم نگاه کردم ، در بزرگ با دیوارای بلند که پر بود از حفاظ های تیز که آدم که سهله گربه ام نمیتونست از اونجا رد بشه

با وجود همچین خونه ای فکر نکنم بشه راحت داخلش شد ، با سرفه ای صدامو صاف کردم و جدی گفتم:

_فکر نکنم بشه !!

_اون وقت چرا ؟!

چپ چپ نگاش کردم و جدی گفتم :

_نگاهی به خونه بندازی میفهمی !!

سرجاش کج شد و درحالیکه نگاهی به خونه مینداخت با تمسخر گفت :

_من که چیز خاصی نمیبینم !!

با حرص از ماشین پیاده شدم و درحالیکه به طرف خونه راه میفتادم بلند گفتم :

_ بزار از نزدیکم نگاهی بندازم!

میدونستم همچین خونه ای صد در صد دوربین داره پس طوری که مشکوک نباشه از دور نگاهی بهش انداختم و خوب براندازش کردم

اوووه طبق حدسم هیچ راه ورودی نداشت با دقت خواستم عقب گرد کنم و نگاهی هم به پشت خونه بندازم ولی با باز شدن یهویی در خونه سرجام ایستادم

ماشین مدل بالای مشکی رنگی بیرون اومد و با سرعت از کنارم گذشت ولی چیزی که نظر من رو جلب کرد سگ های بزرگ و وحشی بودن که از لای در نیمه باز حیاط خونه دیده میشدن

انگار از همونجا بوی دزدی رو حس کرده باشن با تقلا پارس میکردن تا از حصار زنجیرهایی که به گردنشون بسته شده بود بیرون بیان

از بچگی از سگ وحشت داشتم آب دهنم رو با ترس قورت دادم و یک قدم به عقب برداشتم که نگهبان ها در خونه رو بستن و کم کم از دیدم خارج شدن

با پاهایی که میلرزید به طرف ماشین راه افتادم و دستی به پیشونی عرق کردم کشیدم که آراد از ماشین پیاده شد

با تعجب نگاهی بهم انداخت و سوالی پرسید :

_چی شده؟!

زبونی روی لبهای خشکیدم کشیدم و درحالیکه بدن لرزونم رو به ماشین تکیه میدادم آروم گفتم:

_هی….هیچی!

نگاهش رو به پیشونیم دوخت و دستش به سمت صورتم اومد که سرم رو عقب کشیدم

_بزار ببینم انگار داره از پیشونیت خون میاد !

لعنتی زخمم چرا سر باز کرده بود؟

با حس قطره قطره خون که روی صورتم میریخت دستی به پیشونیم کشیدم و زیرلب زمزمه کردم:

_نمیخواد چیزی نیست !!

بی تفاوت دستاش توی جیب شلوارش فرو کرد و گفت:

_خوب… کی شروع میکنی؟!

لعنتی میدید حالم خوب نیست باز اینطوری داره دم از کار خودش میزنه و میپرسه کی شروع میکنی؟ خواستم بهش بگم نمیتونم ولی با یادآوری اینکه بهش محتاجم و هرطوری شده باید بهش نزدیک شم

اخمام توی هم کشیدم و مردد لب زدم :

_چند روزی بهم فرصت بده !!

دستی به گوشه لبش کشید و درحالیکه نگاهش رو به خونه میدوخت گفت :

_فقط حواست رو بده گند کار درنیاد چون اسم من بالا بیاد چی …؟؟

سرش رو نزدیک گوشم آورد و با لحن خشنی ادامه داد:

_دودمانت رو به باد میدم !!

برو بابایی خطاب بهش زیرلب زمزمه کردم با دست از سر راهم کنارش زدم بیحال سوار ماشین شدم

چندثانیه خیره نگاهم کرد و بعد از اینکه سوار شد محکم درو بهم کوبید بعد از روشن کردن ماشین جدی گفت :

_یعنی الان با چند دقیقه نگاه کردن همه چیز این خونه رو با دقت دید زدی ؟

اوووف این چقده حرف میزنه لبامو بهم فشردم و عصبی گفتم :

_اهههههه میشه خواهش کنم شما تو کار ما دخالت نکنی ؟!

از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت

_نه نمیشه !!

برای اینکه دیگه حرفی نزنه سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم ، حس میکردم فشارم افتاده و اصلا رو به راه نیستم

با توقف ماشین به خودم اومدم ولی نای باز کردن چشمام رو نداشتم ، حس کردم بیرون رفت و بعد از چند دقیقه سکوت در سمت من باز شد

با حس خنکی چیزی روی لبهام آروم لای پلکام باز کردم که نگاهش رو نگران توی صورتم چرخوند و گفت :

_بخور … جون بگیری!!

پاکت آبمیوه رو کنار زدم و با وجود ضعف نالیدم :

_نمیخواد … فقط من رو برسون خونه ام

چشم غره توپی بهم رفت و عصبی گفت:

_دهنت رو باز کن وگرنه مجبورم به زور متوسل شم !

خودمم حالم خوب نبود و نمیتونستم باهاش جروبحث کنم پس دهنم رو باز کردم که آبمیوه رو ذره ذره توی دهنم ریخت

منم عین قحطی زده ها میخوردم و کم کم داشتم از گیجی درمیومدم و حالم سرجاش میومد

پاکت خالی رو کنار خیابون پرت کرد و درحالیکه به سمت ماشین میومد با پوزخندی گوشه لبش گفت:

_فکر نکن نگرانت یا عاشق چشم ابروت شدم هااا …. نووووچ

درحالیکه در سمت من رو میبست ادامه داد :

_فقط ترسیدم بمیری و بمونی روی دستم !!

دندونام با حرص روی هم سابیدم و زیر لب زمزمه کردم:

_عوضی !!

بیخیال پشت ماشین نشست و با تیک آفی با سرعت از اونجا دور شد

با دیدن مسیری که میرفت با اخمای درهم نالیدم:

_باید از این خیابون دور بزنی ها ؟!

بدون اینکه نگام کنه بی تفاوت گفت:

_چرا اونوقت؟!

یعنی چی این حرفش ؟؟
مگه قرار نبود من رو برسونه خونه پس الان داریم کجا میریم ؟!

با دستای لرزون موهای آشفته روی پیشونیم رو کنار زدم و بیحال گفتم:

_من رو برسونی خونه دیگه …

چیزی نگفت که پوووف کلافه ای کشیدم و ادامه دادم :

_مگه نمیخوای کارت زودتر راه بیفته پس به حرفم گوش بده

باز از گوشه چشم نیم نگاهی بهم انداخت و سکوت کرد

پسره بیشعور بدجوری داشت روی اعصابم رژه میرفت ، برای اینکه نقشه درست و درمون بکشم باید میرفتم محله و با بچه ها یه مشورتی میکردم ولی این آراد معلوم نیست چی داره توی سرش چرخ میخوره که اینطوری سکوت کرده

درحال کلنجار رفتن با خودم بودم که با توقف ماشین در خونه خودش اخمامو توی هم کشیدم عصبی پرسیدم:

_منو چرا آوردی اینجا ؟!

از گوشه چشم نیم نگاهی بهم انداخت و با لبخندی مرموز گوشه لبش حرفی زد که عصبی به سمتش یورش بردم و یقه اش رو گرفتم

_چی گفتی ؟؟ اگه جراتشو داری یه بار دیگه تکرارش کن یابووو

با چشمایی که میخندیدن سعی کرد دستام از دور یقه اش جدا کنه و گفت :

_هوووووی دختر … آروم باش!!

تکونی بهش دادم و عصبی گفتم :

_هر چرت و پرتی به زبونت میاد بلغور میکنی بعد میخوای آروم باشم؟!

با آرامش من رو از خودش دور کرد

_اینکه میگم بیا و چند روزی مهمون خونه من باش بده مگه؟!

دندونامو روی هم سابیدم و با حرص لب زدم :

_هه …مهمون خونت باشم یا مهمون تختت ؟!

لباشو بهم فشرد و با خنده گفت :

_ مهمون دومی باشی بهتره !!

با این حرفش عصبانیتم اوج گرفت و با دستای مشت شده غریدم :

_دهنت رو نبندی تضمین نمیکنم از دو طرف جرش ندم

بی توجه به حرفم ریموت در رو زد و با سرعت داخل خونه شد ، بازم مثل گذشته با دیدن خونه اش دعوامون یادم رفت و با چشمایی که برق میزدن با شوق و ذوق اطراف رو دید زدم که با حرف آراد به خودم اومدم

_نمیخوای پیاده شی خانوم؟!

عه این کی از ماشین پیاده شده که من متوجه نشدم ، با اخمای درهم پیاده شدم و خطاب بهش گفتم:

_خوب…برای چی من رو آوردی اینجا؟!

به طرفم اومد و درحالیکه موهای ریخته شده روی پیشونیم کنار میزد با لحنی که بوی بدحنسی میداد گفت:

_آوردمت که کم کم وظایفت رو یاد بگیری !!

یعنی چی ؟؟ وظایفم ؟

زیرلب با بهت زمزمه کردم:

_وظایفم ؟!

نگاهش رو به لبام دوخت و درحالیکه آب دهنش رو صدادار قورت میداد گفت:

 

 

🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سرمای دلچسب
دانلود رمان سرمای دلچسب به صورت pdf کامل از زینب احمدی

    خلاصه رمان سرمای دلچسب :   نیمه شب بود و هوای سرد زمستان و باد استخوان سوز نیمه شب طاقت فرسا بود و برای ونوس از کار افتادن ماشینش هم وضعیت و از اینی که بود بد تر کرده بود به اطراف نگاه کرد میترسید توی این ساعت از شب از ماشینش بیرون بره و اگه کاری انجام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلنجار

    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به چالش میکشد و هرکدام به نحوی با این مسئله و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی دفاع pdf از هاله بخت یار

  خلاصه رمان :       بهراد پارسا، مردی مقتدر اما زخم خورده که خودش و خانواده‌ش قربانی یه ازمایش غیر قانونی (تغییر ژنتیکی) توسط یه باند خارجی شدن… مردی که زندگیش در خطره و برای اینکه بتونه خودش و افراد مثل خودش رو نجات بده، جانان داوری، نخبه‌ی ژنتیک دانشگاه تهران رو می‌دزده تا مشکلش رو حل کنه…

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان می تراود مهتاب

    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و برای همین از لج اون با برادر شایان .شروین ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی

        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم دراحساسات وگذشته ی اوسبب ساز اتفاقاتی میشه و….    

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض ترانه ام مشو pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:       ترانه دختری از خانواده ای اصیل و پولدار که از بچگی نامزد پسرعمویش، حسام است. بعد از مرگ پدر و مادر ترانه، پدربزرگش سرپرستیش را بر عهده دارد. ترانه علاقه ای به حسام ندارد و در یک مهمانی با سامیار آشنا میشود. سامیاری که درگیر اثبات کردن خودش به خانوادش است.‌‌ ترانه برای سامیار

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x