با دیدن حال بدم از فرصت استفاده کرد و با عجله و دست و پایی لرزون بیرون رفت عصبی درحالیکه از درد به خودم میپیچیدم لنگون لنگون با همون بدن خیس و برهنه بلند شدم
دستمو به دیوار گرفتم و سعی کردم راه برم که با شنیدن صدای خِش خِش و نفس های بلندش با عجله قدم دیگه ای برداشتم که صورتم از در جمع شد و عصبی فریاد زدم :
_حالا منو میزنی و در میری هاااا ؟! مگه دستم بهت نرسه میدونم چیکارت کنم
منتظر بودم چیزی بگه ولی با نشنیدن صدایی ازش به هر سختی که بود خودم رو به پذیرایی رسوندم که با دیدنش که تقریبا تموم لباساش رو تنش کرده بود
و با نفس نفس دنبال چیزی میگشت خشم همه وجودم رو فرا گرفت و عصبی فریاد زدم :
_کجااااااا
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد و همونطوری که دستپاچه نگاهش رو به اطراف میچرخوند گفت :
_بتوچه هاااا…. بتوچه ؟؟
بدون توجه به دردی که هرلحظه بین پاهام بیشتر میشد به طرفش خیز برداشتم و از پشت دندونای چفت شده ام غریدم :
_همه چی تو به من مربوطه….میدونی چرا ؟؟!
با دیدن این حرکتم جیغی کشید و با عجله خواست در بره که یقه اش رو از پشت گرفتم و درحالیکه به طرف خودم میکشیدمش عصبی ادامه دادم :
_چون کسی که زیرخواب من میشه دیگه متعلق به خودش نیست و تا زمانی که من بخوام مال منه فهمیدی ؟؟!
به دستم چنگ زد و با تقلا سعی کرد یقه اش رو از دستم بیرون بیاره ولی موفق نبود و با شنیدن این حرفم کاملا حرصی شده فریاد کشید :
_من زیرخواب کسی نیستم فهمیدی عوضی !!
از پشت توی بغلم چفتش کردم و با پوزخند صداداری کنار گوشش زمزمه کردم :
_پس اونی که زیرم اونطوری شُل وارفته شده بود و داشت آ…ه و اوه میکرد کی بود هاااا ؟؟
انگار زیاد از حد عصبیش کرده باشم چون باز خوی وحشی گریش برگشت و آنچنان با آرنج محکم توی شکمم کوبید که دستم از روی یقه اش شُل شد و آخ آرومی از بین لبهام خارج شد
تند ازم فاصله گرفت ، رو به روم ایستاد و با چشمایی که از خشم به سرخی میزد با نفس نفس فریاد زد :
_هیچ وقت سعی نکن من رو بازیچه و توی چنگ خودت بگیری چون نمیتونی و الکی وقتت رو هدر میدی فهمیدی شازده ؟؟!
درحالیکه دستمو به دلم فشار میدادم کمی خم شدم که چنگی به موهام زد و خواست سرمو بالا بگیره که زیر دستش زدم و با خشم غریدم :
_انگار سرت به تنت زیادی کرده هااا ؟؟
با خشم خواست چیزی بگه که انگشت اشارمو جلوی صورتش تکون دادم و جدی گفتم:
_برو خدا رو شکر کن نمیخوام دستم روت بلند شه !!
با تعجب نگام کرد که برای اینکه حرصش بدم سرتاپاش رو با هیزی از نظر گذروندم و ادامه دادم :
_چون این تن و بدن سفید و هات رو حالا حالا نیاز دارم
با دیدن چشمای به خون نشسته اش میون اون همه درد قهقه ام اوج گرفت که انگار آتیشش زده باشی به طرفم حمله کرد و گفت :
_نفهمیدم چه گُهی خوردی ؟؟
خواست به طرفم بیاد که با دیدن بدن برهنه ام سرجاش ایستاد و انگار تازه متوجه شده باشه چه خبره دندوناش روی هم سابید و عصبی گفت:
_حیف ..... !!
برای اینکه حرصش بدم پوزخندی صدا داری زدم و کنایه وار گفتم:
_چی شد ….. کم آوردی ؟؟
چشم غره ای بهم رفت و عصبی گفت :
_یه نگاه به خودت بنداز بعد حرف بزن !!
انگار دنبال چیزی میگشت کلافه شروع کرد به دور خودش چرخیدن و با دیدنش کنار مبل خَم شد و درحالیکه کیفش رو برمیداشت و روی دوشش تنظیمش میکرد گفت :
_امیدوارم دیگه هیچ وقت نبینمت !!
عقب گرد کرد و خواست بیرون بره که با خنده حرص دراری گفتم:
_ولی من اینطوری فکر نمیکنم هرچی باشه تو به چیزی احتیاج داری که اونم پیش منه !!
با این حرفم دستش روی دستگیره خشک شد و بدون اینکه به سمتم برگرده سوالی پرسید :
_چی ؟؟
از اینکه تونسته بودم کنجکاوش کنم خوشحال لبخندی زدم و با شیطنت گفتم:
_سخت نیست میتونی حدس بزنی !!
با حرص به سمتم برگشت و گفت :
_کم با من بازی کن و حرفتو بزن !!
بدون توجه بهش عقب گرد کردم و به طرف اتاقم راه افتادم و درکمال آرامش کمد لباسی رو باز کردم و حوله ای از توش بیرون کشیدم و دور خودم پیچیدم
منتظر زیرلب شروع کردم به شمارش یک ! گره حوله رو دور خودم محکم کردم دو ! کلاه حوله روی سرم گذاشتم و شروع کردم به خشک کردن موهام ، دهن باز کردم که عدد سه رو زیرلب زمزمه کنم که صدای حرص درارش از پشت به گوشم رسید:
_از اینکه داری اینطوری من رو حرص میدی خیلی خوشحالی ….. نه ؟؟!
به طرفش برگشتم و درحالیکه صادقانه جوابش رو میدادم گفتم :
_هووووم ….آره خیلی !!
به در اتاق تکیه زد و منتظر لب زد :
_خوب ؟!
بهش خیره شدم و گفتم:
_پول !! مگه تو به پول و کار احتیاج نداشتی خوب اونم پیش منه پس برای کارتم شده مجبوری باز منو ببینی مگه نه ؟!
با این حرفم چندثانیه سکوت کرد و انگار داشت پیش خودش چیزایی بالا پایین میکرد و میسنجید که یکدفعه با یادآوری چیزی چشماش گشاد شد و ناباور گفت :
_واااای…. دیر کردم آریا پوستم رو میکنه
چپ چپ نگاش کردم و سوالی پرسیدم :
_آریا کیه ؟!
دستش رو توی هوا تکونی داد و درحالیکه بیرون میرفت عصبی زیرلب بروبابایی زمزمه کرد با چند قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و آرنجش رو گرفتم و درحالیکه تکونش میدادم عصبی گفتم:
_بگوووو آریا کدوم خریه و تا زمانی که نگفتی حق بیرون رفتن از این خونه رو نداری فهمیدی ؟؟
تکونی به دستش داد و عصبی بلند گفت :
_آریا کیان !!
با این حرفش خشکم زد و ناباور خیرش شدم ، این چطوری به این زودی تونسته وارد اون خونه بشه
” نازلی ”
با یادآوری آریا و فرصتی که بهم داده بود میخواستم تا دیر نشده هرچی زودتر از اون خونه کوفتی بیرون برم ولی آراد نزاشت و با اخمای درهم از آریا میپرسه ، یعنی واقعا یادش رفته آریا کیه ؟؟ خوبه خودش من رو تا اونجا برده و باهاش آشنا کرده بود ولی حالا چرا با آوردن اسمش تا این حد شوکه شده ؟؟
تکونی به دستم دادم که این بار ولم کرد و راحت ازم فاصله گرفت با عجله به طرف در ورودی رفتم که صدای ناباورش باعث شد سرجام بایستم
_تو…. تو چطوری وارد خونه آریا شدی ؟؟!
نیم نگاهی به صورت ناباورش انداختم و سوالی پرسیدم :
_چه اهمیتی داره ؟؟ مگه همینو نمیخواستی خوب الان اونجام پس بگو اون پرونده کوفتیت درباره چیه و کجاست تا برم برات برش دارم
ناباور چنگی توی موهاش زد و گفت :
_یه پرونده مشکی رنگ که مطمعنم توی اتاق کارشه و برای اینکه کسی بهش دسترسی نداشته باشه صد در صد اون رو توی گاوصندوقش گذاشته
آهانی زیرلب زمزمه کردم و گفتم :
_پس باید اونجا دنبالش بگردم ولی….
سوالی نگام کرد که سری تکون دادم و جدی ادامه دادم :
_فقط وقتی برات آوردمش پولم رو آماده کرده باشی چون من زیاد صبور نیستم میدونی که !!
زیرلب زمزمه کرد :
_اوکی !!
و با تمسخر نیشخندی زد که عصبی دستمو مشت کردم و گفتم:
_پولی که بابت این کار ازت میخوام کم نیست پس تمسخر نکنی به نفعته !!
به طرفم اومد و رو به روم ایستاد و در کمال تعجب با شیطنت روی نوک بینیم زد و با خنده گفت :
_بزار همون موقع باهم کنار میایم باشه ؟!
نمیدونم چم شده بود که چندثانیه بی اختیار خیره و مات چشماش شدم و سری به نشونه تایید تکون دادم که با حس سرش که کم کم داره بهم نزدیک میشه دستپاچه عقب کشیدم و با قدمای بلند به طرف در رفتم که صدای آرومش از پشت سرم و چیزی که گفت باعث شد تپش قلبم بالا بگیره
_مواظب خودت باش …. آریا کیان آدم خطرناکیه !!
دستمو روی قلبم که تپش های بلندش داشت گوش آسمون رو کم میکرد گذاشتم و با قدمای لرزون از اون خونه و اون آدم که انگار داشت با حرفاش من رو جادو میکرد فرار کردم با رسیدن سرکوچه و تاریکی هوا دستی به صورت عرق کرده ام کشیدم و زیرلب زمزمه کردم :
_داشت چه بلایی سرم میومد خدایا !!
به طرف سر خیابون راه افتادم و زیرلب خطاب به قلب ناآرومم زمزمه کردم :
_چرا اینقدر تند میزنی …. آروم بگیر دیگه لعنتی !! بدون اون میوه ممنوعه اس
توی فکرای درهم برهمم غرق بودم که یکدفعه با توقف تاکسی جلوی پام از فکر بیرون اومدم و با عجله سوارش شدم وسطای راه با یادآوری اون رابطه و غلط کوفتی که کرده بودم ترس برم داشت و از راننده خواستم جلوی اولین داروخونه بایسته !!
با ترس و لرز وارد داروخونه شدم و از دختری که پشت پیش خوان بود خواستم کمکم کنه وقتی ازم پرسید چه موقعی رابطه داشتی با خجالت لبخند مسخره ای روی لبهام نشوندم و به دروغ گفتم :
_تازه ازدواج کردم و میدونی اولای زندگیمونه برای همین بچه نمیخوایم و باید جلوگیری کرد دیگه !!
با مهربونی راهنماییم کرد و یه نمونه قرص بهم داد تا استفاده کنم بعد از پرداخت پولش با ترس ته کیفم لا به لای وسایلم پنهونش کردم و سوار تاکسی که منتظرم ایستاده بود شدم
با رسیدن در خونه آب دهنم رو صدادار قورت دادم و آروم در زدم که عزیز با اخمای درهم درو باز کرد و سینه به سینه ام ایستاد
بی اهمیت بهش که عین دیواری جلوم ایستاده بود خواستم وارد خونه بشم که نزاشت و با اخمای درهم سد راهم شد و شاکی گفت :
_کجا ؟؟
چپ چپ نگاش کردم و بی حوصله گفتم:
_یعنی چی کجا ؟؟ معلومه خوب اینجا کار میکنم باس برم داخل دیگه
دستاش رو به سینه زد و جدی گفت :
_ولی آقا گفتن حق ورود به این خونه رو نداری
چی ؟! یعنی چی حق داخل شدن ندارم ؟! وااای لعنتی حتما بخاطر اینکه دیر کردم عصبی شده دیگه... آخ از دست تو نازی الاغ
لعنتی بهم گفته بودن حساسه پس نباید تا این حد نسبت به خودم تحریکش میکردم که حالا عذرم رو بخواد و بیرونم کنه حالا من احمق باید چیکار میکردم دستپاچه چند قدم بهش نزدیک شدم و ناراحت نالیدم :
_ولی من حتما باید آقا رو ببینم !!
پوزخندی به صورت وارفته من زد و با لبخندی گوشه لبش گفت :
_اولا آقا خونه نیستن دوما با خشم و عصبانیتی که موقع بیرون رفتن از تو داشت بهت پیشنهاد میکنم از صدکیلومتریش هم رد نشی…..میدونی چرا ؟؟
لبامو بهم فشردم و خیره نگاش کردم که دستش رو به نشونه چاقو بیخ گلوش گذاشت و با تمسخر ادامه داد :
_چون تضمین نمیکنم جونت سالم به در ببری !!
عصبی بدون اینکه چیزی در جواب حرفاش بگم عقب گرد کردم و درحالیکه ازش فاصله میگرفتم به دیوار رو به روی خونه تکیه دادم و منتظر آقا ایستادم
با تعجب ابرویی بالا انداخت و چپ چپ نگام کرد که چشم غره ای بهش رفتم و ازش رو برگردوندم سعی کردم تا اومدن آقا اونجا بایستم و ذهنم رو از همه چی خالی کنم
چون به آرامش نیاز داشتم که تا وقتی اومد بتونم برای نجات خودم هم که شده دروغی سرهم کنم بلکه باز بزاره داخل خونه شم چون من به پول آراد نیاز داشتم
عزیز وقتی دید بی حرف رو به روی خونه ایستادم پوزخند حرص درای بهم زد و داخل شد و محکم درو بهم کوبید نمیدونم این یارو چه پدرکشتگی با من داشت که اینطوری به پروپای من میپیچید
نمیدونم چندساعت بود که اونجا توی تاریکی ایستاده بودم که یکدفعه با افتادن نور چراغ ماشینی توی چشمام کلافه دستام جلوی صورتم گرفتم و چشمامو بستم
گیج سعی کردم ماشین و راننده اش رو ببینم که یکدفعه با پیچیدنش جلوی عمارت و تک بوقی که زد به خودم اومدم این که ماشین آقاس !
دستپاچه به طرفش قدم تند کردم که در خونه باز شد قبل از اینکه ماشین داخل بشه جلوش ایستادم و با نفس نفس دستامو باز جلوش نگه داشتم
راننده با چشمای گرد شده خیرم شد که بلند فریاد زدم :
_باید باهاتون حرف بزنم جناب کیان !!
با این حرفم شیشه عقب ماشین کم کم پایین رفت که با دیدن اخمای درهم آریا آب دهنم رو صدادار قورت دادم وخیره چشمای وحشیش شدم
چندثانیه خیرم شد و یکدفعه با دست اشاره ای بهم کرد تا پیشش برم ، دستای عرق کردم رو بهم فشردم و با عجله به طرفش پاتند کردم نباید فرصت رو از دست میدادم
دستمو روی لبه پنجره گذاشتم و نگاه لرزونم رو به چشمای جدی و خشمگینش دوختم که پوزخندی زد و گفت :
_خوب بگو میشنوم !!
نمیدونستم باید از کجا شروع کنم و چی بگم که راضی بشه با فکری که به ذهنم رسید هرچی التماس و ناراحتی بود توی چشمام ریختم و با بغض ساختگی لب زدم :
_ببخشید میدونم قرار بود یک ساعته برگردم ولی ….
یکدفعه توی حرفم پرید و خشن فریاد زد :
_ولی چی هاااا ؟؟!
با شنیدن صدای دادش برای اولین بار توی زندگیم از یه مرد ترسیدم و چند قدم به عقب برداشتم و یکدفعه به دروغ گفتم :
_باور کنید مادرم مریض شد نتونستم بیام یعنی …. یعنی نشد
با خشم نگاهش رو به چشمام دوخت و پلکم نمیزد که تموم جراتم رو جمع کردم و به دروغ ادامه دادم :
_حالش خیلی بد بود مجبور شدم ببرمش بیمارستان و اینقدر گیج و پریشون شدم که حواسم نبود شما رو در جریان بزارم
خیره نگاهم کرد و انگار میخواست راست و دروغ رو از چشمام بفهمه ، بی حرف دستای لرزونم رو توی جیب مانتو کهنه ام فرو بردم و نگاه ازش دزدیدم منتظر بودم حرفی بزنه و ببخشتم
ولی در کمال تعجب به طرف راننده برگشت و گفت :
_حرکت کن !!
جلوی چشمای مات و مبهوتم ماشین با سرعت وارد خونه شد و من همونطوری خشک شده سر جام موندم ، لبم رو با دندون کشیدم و عصبی زیرلب زمزمه کردم :
_اینقدر آبغوره گرفتم جلوت و ناراحت شدم ولی انگار برای دل سنگی مثل تو بیخود بود چون راحت ولم کردی و رفتی انگار نه انگار …هه چه انتظاری ازت داشتم
با صدای کم کم بسته شدن درهای خونه به خودم اومدم و هراسون به قدمام سرعت بخشیدم ولی هنوز چند قدم مونده بود که به در برسم محکم بسته شدن
عصبی مشت محکمی به در کوبیدم و با حرص فریاد زدم :
_درو باز کنید !!
ولی هیچ صدایی به گوشم نرسید انگار اصلا کسی توی این خونه زندگی نمیکنه هیچ عکس العملی به فریادام نشون نمیداد از بس به در آهنی کوبیده بودم که بند بند انگشتام درد میکرد
با یادآوری نیره و مادرش و آرزوهای بربادرفته ام بی اختیار اشک به چشمام نشست و با هق هق سرخوردم و روی زمین نشستم حالا میخواستم اون همه پول رو از کجا بیارم
نمیدونم چند ساعت اونجا نشسته بودم که باز با حس قطره اشکی که از گوشه چشمم سرازیر شد با پشت دست به صورتم کشیدم نه … دیگه هرچی گریه کردم بسه !!
اینهمه سختی نکشیده بودم که حالا با یه تلنگر خودم رو ببازم و اینطوری بشکنم با این فکر فین فین کنان بلند شدم و عصبی دستمو بالا بردم که بازم در بزنم
ولی با باز شدن یهویی در خونه دستم توی هوا خشک شد که عزیز با اخمای درهم توی قاب در قرار گرفت و با چیزی که گفت ناباور خیره دهنش شدم
_آقا گفتن بیای داخل !!
حس کردم اشتباه شنیدم یا تعجب خشکم زد و چندثانیه خیره دهنش شدم باورم نمیشد از چیزی که شنیدم … فکر میکردم کارم ساخته اس ولی حالا ؟!
که با صدای خشک و خشن عزیز به خودم اومدم
_با توام زود بیا داخل وقت ندارم معطل تو بشم !!
دستپاچه به خودم اومدم و با عجله وارد شدم چون میترسیدم یک دقیقه دیگه اینجا بمونم پشیمون میشه و باز در روم ببنده !!
هرکاری کردم نتونستم مانع لبخند بزرگی که کم کم داشت روی لبهام جا خوش میکرد رو بگیرم ، دستای یخ زده ام رو بهم چلوندم و بدون توجه به عزیزی که مشغول صحبت با نگهبانای دم در بود به قدمام سرعت دادم و به طرف خونه رفتم
ولی هنوز زیاد ازش فاصله نگرفته بودم که صدای شاکیش از پشت سرم به گوش رسید که بلند گفت :
_کجا ؟؟!!
درحالیکه به طرفش میچرخیدم اخمامو توی هم کشیدم و گفتم:
_نکنه برای رفتن به اتاقمم باید از تو اجازه بگیرم ؟؟
به طرفم اومد رو به روم ایستاد و با خشم گفت :
_من نه ولی آقا اجازه ندادن بری اتاقت !!
اتاق رو آنچنان با تمسخر بیان کرد که حرصم گرفت ولی قبل از اینکه چیزی بهش بگم جلوتر از من راه افتاد و با خشم ادامه داد :
_دنبالم بیا آقا خواستن بری خدمتش !!
پوووف کلافه ای کشیدم برای امروز دیگه بس بود باز حوصله اون آقای مغرور و دستوراش رو نداشتم به حد کافی فشار روم بود ولی به اجبار پشت سرش راه افتادم جلوی اتاق کار رسید و تقه ای به در زد که صدای جدی آریا به گوش رسید
_بله ؟؟!
نمیدونم چی شد که یکدفعه با شنیدن صدای خشنش نفس توی سینه ام حبس شد ، عزیز با سرفه ای صداش رو صاف کرد و گفت :
_قربان طبق دستورتون دختره رو آرودم !
_بفرستش داخل
_چشم قربان !!
عزیز دستگیره در رو گرفت و درحالیکه آروم بازش میکرد با اشاره سر ازم خواست که داخل شدم آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و با مکث وارد اتاق شدم
همونطوری سرم رو پایین نگه داشتم که با صدای تیک بسته شدن در اتاق به خودم اومدم و نیم نگاهی به آقا انداختم که با دیدن نگاه خیره و تیزبینانه اش روی خودم بی اختیار صاف ایستادم
با دیدن این حرکتم پوزخند صداداری بهم زد و با خشم گفت :
_فرصت آخرته !!
سرم رو کج کردم و سوالی گیج پرسیدم :
_چی ؟!
به صندلیش لَم داد جدی و همراه با اخم گفت :
_فرصت آخرت توی این خونه اس یه بار دیگه کوچکترین بی احترامی یا بی توجهی نسبت به دخترم ازت ببینم هیچ ببخششی در کار نیست و دیگه حق ورود به این خونه رو نداری فهمیدی ؟؟
با دیدن این لحن خشنش لبمو به دندون گرفتم که نگاهش برای ثانیه ای روی لبم افتاد ، سرفه ای مصلحتی کردم و دستپاچه نالیدم :
_نگران نباشید همه چی باب میل شما پیش میره !!
امیدوارمی زیرلب زمزمه کرد و همونطوری که یکی از پرونده های جلوش رو باز میکرد بهم اشاره کرد بیرون برم فرصت رو از دست ندادم و با عجله بیرون رفتم و با نفس نفس دستم روی سینه ام که به شدت بالا پایین میشد گذاشتم
این بار رو شانس آورده بودم چند قدم از اتاق فاصله گرفتم که با چیزی که به فکرم رسید چشمام گشاد شد و درحالیکه زیرلب لعنتی خطاب به خودم میگفتم باز عقب گرد کردم و به طرف اتاق برگشتم چطور حواسم به همچین چیز مهمی نبوده ای خدا
چطور حواسم نبود اتاق کار آقا رو دقیق تر نگاه کنم هر قدمی که برمیداشتم حرفای آراد باز توی سرم تکرار میشد
_یه پرونده مشکی رنگه که مطمعنم توی اتاق کارشه و برای اینکه کسی بهش دسترسی نداشته باشه صد در صد اون رو توی گاوصندوقش گذاشته !!
اتاق کارش که همینه ولی من احمق حواسم کجا بود که بیشتر دقت کنم دستم بالا رفت که در بزنم ولی وسط راه دستم روی هوا خشک شد ، داخل میرفتم اونم با چه بهانه ای ؟؟
میگفت کارت چیه و چی میخوای اون وقت میخواستم چیکار کنم و چی بگم ؟؟ اینطوری بیشتر شک میکرد باید وقتی خونه نیست بیام وارد اتاق کارش شم اونم بدون هیچ دردسری !!
با این فکر نفسم رو با آرامش بیرون فرستادم و با قدمای بلند به طرف طبقه بالا رفتم وارد اتاقم که شدم بعد از گرفتن دوش کوتاهی با همون موهای خیس روز تخت خواب دراز کشیدم و با فکر به روز پر دردسری که داشتم به خواب عمیقی فرو رفتم
صبح با گلو درد از خواب بیدار شدم و گیج به اطرافم خیره شدم اوووه دیشب با موهای خیس خوابیدم انگار مریض شدم ، با دیدن عقربه های ساعت بلند شدم و با وجود سردرد زیاد شروع کردم به لباس پوشیدن
نباید دیر میکردم و بهانه ای دست آقا میدادم که باز عصبی بشه و با یه تی پا از این خونه بیرونم کنه ، بعد از مرتب کردن خودم از اتاق خارج شدم و به طرف اتاق پریا پاتند کردم و آروم لای در رو باز کردم که با دیدنش که غرق خواب بود لبخندی گوشه لبم نشست و درو بستم و از پله ها سرازیر شدم حالا که بیکارم بهتر برم یه فکری به حال سردردم بکنم
آروم سرکی داخل آشپزخونه کشیدم که با دیدن دو دختر که مشغول کار کردن بودن و از لباساشون معلوم بود خدمتکارن ، سرفه کردم که با صداش به طرفم چرخیدن لبخند مصلحتی روی لبهام نشوندم و با صدایی گرفته لب زدم :
_سلام …. باس ببخشید که مزاحم کارتون شدم خواستم ببینم قرص سردردی چیزی ندارید بهم بدید ؟؟!
یکی از دخترا که کم سن و سال میزد و قیافه مهربونی داشت به طرفم اومد و با محبت گفت :
_من دارم دنبالم بیا !!
دنبالش راه افتادم که به طرف ته سالن قسمتی که توی دید کسی نبود رفت و جلوی چشمای ناباورم از پله هایی که به طرف طبقه پایین یا همون زیرزمین ختم میشد پایین رفت
چطور تا حالا من متوجه این قسمت خونه نشده بودم ؟؟ به خودم اومدم و با عجله دنبالش از پله ها سرازیر شدم که به طبقه ای که سالنش از دو طرف پر بود از اتاق رسید و وارد اولین اتاق شد بعد از چند ثانیه از اتاق بیرون اومد و درحالیکه بسته قرصی رو به سمتم میگرفت گفت :
_بیا اینم همون چیزی که میخواستی !!
با لبخند زیرلب تشکری کردم و خواستم از پله ها بالا برم که صدام زد و گفت :
_راستی بهت توصیه میکنم اول صبحی بدون خوردن صبحانه قرص نخوری
سری در تایید حرفش تکون دادم و گفتم :
_ممنون….. ببخش زحمتت دادم
دستش رو به نشونه دست دادن به سمتم گرفت و گفت :
_خواهش گلم …. اسم من سولمازه حتما توام پرستار جدید خانومی آره ؟!
درحالیکه دستش رو به گرمی میفشردم در تایید حرفش سری تکون دادم و گفتم :
_آره پرستارم !!
باهام همراه شد و جدی گفت :
_میدونستی برای پرستار بودن خیلی جووونی البته زیبا !؟
با تعجب به طرفش برگشتم یعنی چی این حرفش مگه پرستارا همه باید زشت و پیر باشن ؟! با دیدن نگاه خیرم لبخند مصلحتی زد و گفت :
_میدونی چیه …هرچی توی این خونه زشت تر و ساده تر و البته سرت پایین تر باشه بیشتر به نفع خودته ! دیگه کم کم داشت من رو با حرفاش میترسوند
_منظورت چیه ؟!
رو به روم ایستاد و درحالیکه با ترس نگاهش رو به اطراف میچرخوند ببینه کسی این اطراف هست یا نه ، چیزی گفت که با تعجب و ترس نگاش کردم
_چون زنای زیادی به این خونه میان و میرن !!
آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و سوالی پرسیدم:
_نفهمیدم این حرفایی که میزنی یعنی چی و چه ربطی به من داره !؟
پوزخندی زد و گفت:
_یعنی اینکه آقا تمایل زیادی به همجنسای ما یعنی زنا داره البته کسایی مثل تو که خوشکلن و....
نگاهش روی هیکلم بالا پایین کرد و ادامه داد :
_صد البته خوش هیکل !!
بی اختیار لرزه ای به تنم افتاد ، نکنه به منم چشم داشته باشه با یادآوری اون روز توی اتاق که من رو با اون سروضع دید و نگاه خیره اش روی بدنم هینی کشیدم و درحالیکه دستمو روی دهنم میزاشتم به زمین خیره شدم سولماز که متوجه حال بدم شد دستشو روی شونه ام گذاشت و با نگرانی پرسید :
_چی شد ؟؟!!
جعبه قرص رو بیشتر توی دستم فشردم و درحالیکه سرمو به اطراف تکون میدادم آروم لب زدم :
_هیچی !
معلوم بود باور نکرده چون بی حرف خیرم شد که یک قدم بهش نزدیک شدم و سوالی پرسیدم :
_تو …. تو از کجا مطمعنی آقا اینطوریه ؟؟!!
کلافه چشماش رو توی حدقه چرخوند و جدی گفت :
_میدونم دیگه …. فقط خواستم اینو بهت بگم که بیشتر حواست به خودت باشه فهمیدی ؟؟؟
با فکر به اینکه اون آریای اخمو و صدالبته مغرور نیم نگاهی هم خرج ما زیر دستاش نمیکنه یه کم خیالم راحت شد پس بی خیال خندیدم و گفتم :
_آقا اینقدر دور و برش دختر خوشکل و مانکن ریخته که نیم نگاهی هم به ما فقیر فقرا نمیندازه ما رو میخواد چیکار بابا ؟!
با این حرفم ناراحت شد و گفت :
_ولی من اینطور فکر نمیکنم !!
حالا دیگه به سالن خونه رسیده بودیم به طرفش چرخیدم و کنجکاو پرسیدم :
_تو میخوای چیز خاصی رو به من بگی ؟!
لبش رو با زبون خیس کرد و با صدای که راحت میشد ترس رو توش حس کرد گفت :
_فقط میخو…..
یکدفعه با شنیدن صدای خشن و خشک نصرت حرف توی دهنش ماسید
_شما اینجا چیکار میکنید ؟؟!
سولماز زودتر به خودش اومد و با لُکنت لب زد :
_هیچی فقط داشتم بهش دارو می…..
توی حرفش پرید و عصبی گفت :
_نمیخوام چیزی بشنوم …زود برو سرکارت !!
با ترس نیم نگاهی به من انداخت و با عجله به طرف آشپزخونه راه افتاد ولی من انگار توی دنیای دیگه ای هستم توی فکر فرو رفتم که میخواست چی بهم بگه و چرا اینقدر از آقا میترسه که ضربه ای به شونه ام خورد و نصرت دست به سینه جلوم ایستاد و عصبی گفت :
_احیانا قصد نداری برگردی سرکارت ؟؟
لبخندی که بی شباهت به پوزخند نبود روی لبم نشوندم و گفتم :
_رفتم ولی خانوم خواب بودن !!
چشم غره ای بهم رفت و عصبی گفت :
_حالا هرچی….بدون وظیفه توعه پیش خانوم بمونی تا هروقت بیدار شد آمادش کنی تا بیاد پایین صبحونه بخوره فهمیدی ؟؟
_ولی اخه خو…..
دستش رو به نشونه سکوت جلوم گرفت و با اخمای درهم به بالا اشاره کرد که پوووف کلافه ای کشیدم و به زور جلوی خودم رو گرفتم تا فوحشی نثارش نکنم از پله ها بالا رفتم ولی هنوز دستم به دستگیره در اتاق پریا نرسیده بود که با شنیدن صدای آقا دقیق پشت سرم و حرفی که زد خشکم زد
_کجا ؟؟!
با شنیدن صدای سرد و خشنش و با یادآوری حرفایی که سولماز دربارش گفته بود مو به تنم سیخ شد چشمامو روی هم فشردم و بی حرکت ایستادم
یکدفعه با شنیدن صدای پاش که داشت قدم به قدم بهم نزدیک میشد به طرفش برگشتم و هول زده نالیدم :
_معلومه دیه…. باس برم خانوم رو بیدار کنم !!
چند دقیقه بی حرف خیرم شد و یکدفعه نمیدونم چی توی صورتم دید که کم کم بُهت جای خودش رو به عصبانیت داد و از پشت دندونای چفت شده اش غرید :
_کی بهت اجازه داده بری بیدارش کنی ؟!
با چشمای گشاد شده خیرش بودم یعنی چی این حرفش ؟! توی این خونه هرکدوم یه حرفی میزنن وقتی دید دارم مثل خنگا نگاش میکنم سرش رو کج کرد و عصبی ادامه داد:
_منتظر میمونی تا خودش چند دقیقه دیگه بیدار شه فهمیدی ؟؟!!
گیج سری در تایید حرفاش تکون دادم و زبونی روی لبهای خشک شده ام کشیدم که نگاهش روی لبهام لغزید با دیدن این حرکتش بی اختیار یه قدم به عقب برداشتم
با دیدن این حرکتم جفت ابروهاش با تعجب بالا پریدن و بعد از چند ثانیه بی حرف خیره شدنم روی پاشنه پا چرخید و ازم فاصله گرفت
دستمو روی سینه ام که تند تند بالا پایین میشد گذاشتم و از پشت سر خیره رفتنش بودم که یکدفعه مثل جن زده ها به طرفم چرخید و گفت :
_راستی هر وقت بیدار شد زود آماده اش کن میخوام ببرمش بیرون !!
سری در تایید حرفاش تکون دادم و زیر لب زمزمه کردم
_چشم !!
و بدون اینکه منتظر حرف یا عکس العملی از جانبش باشم در اتاق پریا رو باز کردم و دستپاچه خودم رو داخل اتاق انداختم
پوووف این مرد در عین جذاب و خوشتیپ بودن خیلی خیلی ترسناکه !!
وقتی یاد چشمای سرد و بی روحش میفتم نفس توی سینه ام حبس میشه و میترسم از روزی که بفهمه من پرستار نیستم و به دوز و کلک وارد این خونه شدم و قصدم فقط دزدیه و بس
اون روز به حتم روز مرگ منه و بس !!
توی فکرای درهم برهمم غرق بودم که چشمم خورد به پریایی که با چشمای نیمه باز توی رختخواب خوابالو خیرم بود
به خودم اومدم و با عجله به طرفش رفتم نمیدونم این بچه چی داشت که با هر بار دیدنش بیشتر مهرش یه دلم مینشست
بعد از تعویض لباساش مشغول صبحونه دادن بهش بودم که یکدفعه آقا کنارمون اومد و درحالیکه نگاهش روی من سنگینی میکرد خطاب به پریا چیزی گفت که سرمو کج کردم و ناباور خیره اش شدم
🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.