رمان عشق ممنوعه استاد پارت 41

 

نمیدونم چند دقیقه اس تماس قطع شده و من گوشی به دست همونجوری نشسته بودم که بالاخره به خودم میام و درحالیکه نفسم رو با فشار بیرون میفرستم

گوشی رو همونطوری که به شارژر وصله کنار دیوار میزارم و خسته روی تشکم دراز میکشم و چشمای خسته ام روی هم میزارم اوووف خدایا چقدر درگیر بودم امروز !!

یکدفعه با یادآوری حرف آخر آراد بی اختیار حس خاصی تو وجودم پیچید و برای اینکه بیخیالش بشم به پهلو چرخیدم و درحالیکه پتو روی خودم میکشیدم

کلافه زیرلب نالیدم :

_به خودت بیا نازی !!

چشمامو بستم و همونطوری که سعی میکردم به آراد و حرفاش فکر نکنم کم کم به خواب عمیقی فرو رفتم

صبح برخلاف همیشه که با سروصدای و بازی بچه ها از خواب بیدار میشدم با صدای مکرر زنگ گوشی گیج بیدار شدم و به زور لای پلکای سنگین و بهم چسبیده ام رو باز کردم

ولی هرچی سعی میکردم که بلند شم از بس تنم خسته بود که بی اختیار باز پلکام روی هم می افتاد و بی توجه به گوشی که تقریبا داشت خودکشی میکرد باز به خواب رفتم

نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با ضربه محکمی که به در اتاق خورد از خواب پریدم و ترسیده و گیج صاف سرجام نشستم که با شنیدن جیغ و خنده بچه ها کلافه بلند فریاد زدم :

_ساکت…..اگه گذاشتید دو دقیقه بخوابم ای بابا ؟!

ولی اونا بدون اهمیت به من به بازی کردنشون ادامه دادن ، باز سر جام افتادم و درحالیکه بالشت زیر سرم تکونی میدادم خواستم بخوابم

ولی با دیدن عقربه های ساعت که دو ظهر رو نشون میداد چشمام گرد شد و با بُهت زیرلب زمزمه کردم :

_واقعا من انقدر خوابیدم ؟!

بلند شدم و گیج از اتاقم بیرون رفتم و بعد از شستن دست و صورتم به اتاقم برگشتم ولی هنوز در رو نبسته بودم که چشمم خورد به گوشی که چراغ کوچیک چشمک زنش روشن خاموش میشد

بیخیال در شدم و با قدمای بلند به طرف گوشی رفتم و برش داشتم تا قفل صفحه اش رو باز کردم با حجم زیادی از تماس های از دست رفته از طرف آراد مواجه شدم

با تعجب جفت ابروهام بالا پرید و دستم روی اسمش لغزید و خواستم شمارش رو بگیرم ولی با یادآوری حرفای دیشبش پشیمون شده سری تکون دادم و زیرلب زمزمه کردم :

_حتما میخواد باز چرت و پرتای دیروزش تحویلم بده

بیخیال گوشیو روی زمین گذاشتم ولی هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که صدای زنگش بلند شد و اسم آراد روی صفحه خاموش روشن شد

این تماس های مکررش عجیب بود نمیدونم چرا یکدفعه به دلشوره افتادم و حس کردم اتفاق بدی افتاده پس با عجله تماس رو وصل کردم که با شنیدن صدای آراد و چیزی که گفت لرزون زیرلب نالیدم :

_چی ؟!

_ گفتم که عزیز حالش خوب نیست !!

یکدفعه انگار تموم قدرتم رو از دست داده باشم بی اختیار پاهام لرزید و پهن زمین شدم وقتی دید حرفی نمیزنم صدام زد و گفت :

_الووو نازی گوشت با منه ؟!

گوشی رو بین دستای لرزونم محکم گرفتم و به سختی لبهام رو تکونی دادم و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میاد نالیدم :

_آ….آره !!

نفسش رو توی گوشی فوت کرد

_حالا نمیخواد زیاد بترسی

ازم میخواست نترسم ؟! چطور همچین چیزی از من میخواد ؟!
منی که با بی رحمی تموم توی سرش کوبیده بودم و مسؤل تموم این اتفاقات بودم

سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمای دردمندم روی هم فشردم مگه قبلا نگفته بود حالش بهتر شده ؟! پس الان یکدفعه چی شد که حالش وخیمه ؟!

_حا….حالش که داشت خوب میشد یکدفعه چی شده ؟!

با این حرفم یکدفعه به نظرم جاخورده باشه به لُکنت افتاد و دستپاچه گفت :

_هاااا ؟! نمیدونستی بیمارای توی بخش مراقبت های ویژه همیشه وضعیتشون ثابت نیست ؟؟

بی اختیار سرم رو آروم به دیوار پشت سرم کوبیدم و لبم رو با حرص زیر دندون فشردم ، حالا باید چه خاکی توی سرم میریختم اگه میمیرد چی ؟!

با این فکر چشمام تا آخرین حد گشاد شد و با استرس نالیدم :

_اگ….اگه بمیره چی ؟! میفتم زندان ؟!

_اوووه چرا هی نفوس بد میزنی دختر ؟!

بی توجه به حرفای اون بلند شدم و درحالیکه گوشی رو جایی بین گوشم و گردنم میزاشتم با عجله در کمد لباسی رو باز کردم و چند دست لباسی رو که داشتم توی کوله پشتیم جا دادم و با نفس نفس نالیدم :

_نمیتونم اینجا بمونم باس یه مدت برم گم و گور شم !!

_کجا ؟! مگه جایی هم برای رفتن داری ؟!

با این حرفش دستم از حرکت ایستاد و کوله از بین دستای سرد و یخ زده ام روی زمین افتاد ، راست میگفت مگه منی که تموم عمرم توی این محله گذروندم جایی هم برای رفتن و پنهون شدن داشتم ؟!

پوووف کلافه ای کشیدم که چشمم خورد به کیف پول گوشه کمد و با فکری که به ذهنم رسید جدی گفتم :

_ بالاخره یه جایی رو برای موندن پیدا میکنم

خم شدم و درحالیکه کیف پول رو از بین لباسا بیرون میکشیدم با عجله ادامه دادم :

_کاری نداری ؟! باس قطع کنم

یهویی و بدون هیچ مقدمه ای یکدفعه گفت :

_بیا خونه ی من !!

چی ؟! میرفتم درست توی لونه زنبورا ؟!

جایی که آریا و افرادش چهارچشمی مواظبشن و منتظرن پامو اون جا بزارم ؟!

پوزخندی گوشه لبم نشست و کنایه وار خطاب بهش گفتم :

_هه خونه ی تو ؟! جایی که پام نرسیده کت بسته افراد آریا میگیرنم و اونوقت جام کجاس ؟! ته گونی و بعدش اولین جا روی تخت آقا آری…

داشتم همینطوری میگفتم که با دادی که آراد زد یه طورایی خفه خون گرفتم

_چ….چی ؟! تخت آریا ؟؟ مگه قبلا بهت دست زده ؟!

اووه خدایا عجب گندی زدم سکوت کردم که عصبی غرید :

_با توام مگه لال شدی ؟!

وقتی دید باز سکوت کردم و چیزی نمیگم عصبی صدام زد و گفت :

_از جات تکون نمیخوری فهمیدی ؟! دارم میام اونجا

بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه گوشی رو قطع کرد و من وحشت زده صاف نشستم

واااای حالا باید چه خاکی توی سرم میریختم ؟!
میخواد بیاد اینجا چیکار ؟!

باید تا نیومده از دستش در میرفتم با این فکر با عجله لباس درست درمونی تنم کردم و کولم روی دوشم انداختم و بعد از به دست گرفتن کیف پولا به طرف در خروجی رفتم

با رسیدن به حیاط بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم با قدمای بلند به سمت در خروجی راه افتادم

وای‌ از شانش بد من حیاط شلوغ بود و هرکی مشغول انجام دادن کاری بود ولی جرات سوال پرسیدن و اظهار نظر درباره من رو نداشتن و فقط زیرچشمی نگاهم میکردن

از این موقعیت سواستفاده کردم و با قدمای بلند از بین آدما گذشتم و از خونه بیرون زدم و با نفس نفس نگاهم رو به آسمون دوختم

_دمت گرم اوس کریم که بد جور هوامو داری !!

از بین کوچه ها گذشتم و تا نزدیکی خیابون اصلی راه رفتم که با دیدن آژانس اون سمت خیابون کیفم توی دستم فشردم که به ستمش قدم بردارم که کسی از پشت سر روی شونه ام کوبید و با لحن آرومی کنار گوشم لب زد :

_جایی تشریف میبری مادمازل ؟!

با شنیدن صدای آراد فهمیدم که بدجور گیر افتادم و کار از کار گذشته اصلا لعنتی چطور من رو پیدا کرد ؟! به اجبار طرفش برگشتم و درحالیکه لبخند میزدم دستپاچه گفتم :

_هاااا اره منتظر تو بودم دیگه !!

نگاهش روم بالا پایین کرد و کم کم اخماش توی هم کشید و با غیض گفت :

_آره خیلی تابلوعه که منتظر من بودی

عصبی کیف و کوله رو از دستم کشید و به طرف ماشینش رفت

اه اینا رو داره با خودش کجا میبره ؟!
با عجله دنبالش راه افتادم و دستپاچه گفتم :

_وایسا ببینم کجا داری میبری اونا رو ؟!

پشت ماشینش نشست و بی اهمیت بهم شیشه ها رو بالا کشید به اجبار در ماشین باز کردم و عصبی گفتم :

_وسایلم رو رٓد کن بیاد من با تو جایی نمیام شیرفهم شدی ؟!

نگاهش رو به رو دوخت و با لحن خشنی از پشت دندونای کلید شده اش غرید :

_یا سوار میشی یا پیاده میشم و خودم برای سوار کردنت دست به کار میشم اونوقت عواقبش پای خودته !!

میدونستم دیوونه اس و الان توی محل آبروریزی درمیاره پس بعد از مکثی چند ثانیه ای سوار شدم که یکدفعه جلوی چشمای گرد شده ام قفل مرکزی رو زد و ماشین با سرعت از جاش کنده شد

به طوری رانندگی میکرد که فقط وحشت زده سرجام صاف نشسته بودم و درحالیکه ناخون هامو توی صندلی زیر پام فرو میکردم سعی داشتم به خودم مسلط باشم و از ترسم کم کنم

ولی بی فایده بود و آنچنان توی خیابون ها ویراژ میداد و از روی دست اندازها رد میشد که نزدیک بود تموم دل و روده ام رو بالا بیارم

نیم نگاهی به صورت عصبیش انداختم و با صدایی لرزون لب زدم :

_ماشین رو نگه……نگهدار

ولی اون انگار کور و کر شده باشه فرمون بیشتر توی دستاش فشرد و با سرعت توی خیابون فرعی پیچید که بخاطر نبستن کمربند تقریبا روش افتادم

بی اختیار دادی از ترس کشیدم و دستامو روی سینه و بازوش گذاشتم یکدفعه پاشو روی ترمز فشرد که ماشین با صدای بدی کنار خیابون متوقف شد

با نفس نفس سرمو بالا گرفتم و با ضعف و سرگیجه ای که دچارش شده بود آروم لب نالیدم :

_ای….این چه وضع رانندگی کردنه یابووو

با یه حرکت از خودش جدام کرد و به عقب هُلم داد که ناباور ازش فاصله گرفتم با چشمای به خون نشسته دندوناش روی هم سابید و بی مقدمه گفت :

_تا کجا با آریا پیش رفتی ؟!

با این حرفش چند ثانیه بی حرکت خیره اش شدم ولی زود به خودم اومدم و درحالیکه نگاهم رو ازش میدزدیم بی تفاوت گفتم :

_نمیفهمم منظورت چیه !؟

پوزخندی گوشه لبش نشست

_هه خودت که پشت تلفن سوتی دادی که روی تختش بودی و الان پیش من داری خودت رو به خنگی میزنی ؟!

با داد ادامه داد :

_هااااا ؟! من رو بگو که فکر میکردم خانوم با هیچکس نبوده نگو هرشب…..

باقی حرفش رو ناتموم گذاشت و کلافه چندبار دستشو به صورتش کشید

با اینکه از صدای بلند داد زدنش ترسیده بودم ولی با این حرفش دیگه آمپرم زده بود بالا و عصبی گفتم :

_هرشب چی ها ؟! باشه من خراب ، من هرزه ، من زیرخواب این و اون ولی بتوچه ها ؟!

محکم روی بازوش کوبیدم و خشن ادامه دادم :

_هااااا تو رو سَنَنَه حاجی ؟!

دندوناش روی هم سابید و چیزی نگفت که خم شدم و کیف و کوله ام رو برداشتم و خواستم پیاده شم که یکدفعه ماشین روشن کرد و انگار به سرش زده باشه زیرلب خشن زمزمه کرد :

_کجا ؟! من و تو کارمون با هم تموم نشده

بدون توجه به داد و فریادهای من با سرعت توی خیابون ها لایی میکشید و با رسیدن به محله ای که به شدت برام آشنا میزد از ترس افراد آریا خفه خون گرفتم و خم شدم

با دیدن این حرکتم پوزخند گوشه لبش پررنگ تر شد و عصبی گفت :

_هه نگو از آریا میترسی ؟!

با رسیدن در خونه اش ریموت رو برداشت و قفل در خونه رو زد و درحالیکه دستش محکم روی فرمون میکوبید خشن زیرلب اضافه کرد :

_بگو چرا در به در دنبال خانوم میگرده نگو که…..

_چرا چرت و پرت بهم میبافی ؟!

وارد حیاط که شدیم با عجله در سمت من باز کرد و درحالیکه نگاهش روی هیکلم میچرخوند با حرص غرید :

_اینطوری فایده نداره باید خودم عملی مطمعن شم تا کجا باهات پیش رفته و……

دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند ، انگار تازه از شوک خارج شده باشم با یه حرکت دستم از دستش بیرون کشیدم و عصبی غریدم :

_هووووی ولم کن ببینم !

سینه به سینه ام ایستاد و با حرص گفت :

_چیه میترسی ؟! نکنه بند رو آب دادی ؟!

دستم رو به نشونه برو بابا روی هوا تکونی دادم و مسیر در خروجی رو در پیش گرفتم حوصله بحث و کلکل بیخود باهاش رو نداشتم اصلا به اون ربطی نداشت که اینطوری برای من شاخ شده بود

ولی هنوز چند قدمی نرفته بودم که یکدفعه با معلق شدنم توی هوا جیغ خفه ای از ترس کشیدم و دستامو دور گردن آراد انداختم

_داری چیکار میکنی بزارم زمین !!

بدون توجه به تقلاهام در سالن رو باز کرد و عصبی فریاد کشید :

_خفه خون بگیر تا کارمو انجام بدم وگرنه ….

وارد اتاقش شد و با یه حرکت روی تخت انداختم و درحالیکه پیراهنش از تنش بیرون میکشید و روی زمین مینداخت دستش به سمت کمربندش رفت و خشن ادامه داد :

_خودت زیر…م زجر میکشی !!

واقعا این آدم به سرش زده بود چون از بس حرص و خشم چشماش رو کور کرده بود که انگار هیچ چی رو نمیبینه

خودم روی تخت عقب کشیدم و درحالیکه داشتم از درون میلرزیدم ولی خودم رو نباختم و خشن لب زدم :

_اووووه بس کن دیوونه بازی هاتو پسر !!

کمربندش رو کناری روی زمین انداخت و بدون اینکه چشمای به خون نشسته اش رو از روم برداره دستش به سمت پایین کشیدن شلوارش رفت که دستپاچه ادامه دادم :

_من و آریا هیچ رابطه ای باهم نداشتیم باور کن !!

شلورش رو کناری انداخت و حالا تنها به یه لباس زیر رو به روم ایستاده بود و بی حرف به طرفم اومد ، نه واقعا دیوونه شده !!

با ترسی که توی وجودم ریشه دونده بود خیز برداشتم تا فرار کنم که کمرم رو گرفت و با تموم قدرت آنچنان روی تخت پرتم کرد که برای ثانیه ای جلوی چشمام سیاهی رفت

سرم کج شد و آخی از بین لبهام بیرون اومد که بی معطلی روم خیمه زد و درحالیکه سرش توی گودی گردنم فرو میبرد عصبی از پشت دندونای چفت شده اش غرید :

_آروم بگیر که به نفع خودته !!

دستش به سمت باز کردن دکمه های مانتوم رفت که با فکری که به ذهنم رسید بی حرکت موندم تا فکر کنه آروم گرفتم مِک عمیقی به گردنم زد و با دستاش روی برجستگی های تنم کشید بعد از چند دقیقه سرش رو عقب کشید و خواست چیزی بگه

که با تموم قدرت با سر آنچنان توی صورتش کوبیدم که دادی از درد کشید و درحالیکه با دستش دماغ و دهنش رو میفشرد روی تخت کنارم افتاد

فرصت رو از دست ندادم و با وجود درد بدی که توی سر خودمم پیچیده بود نفس نفس زنون خودم رو از روی تخت پایین انداختم و با قدمای نامتعادل از اتاق بیرون زدم که با صدای دادش و چیزی که گفت بی اختیار پاهام از حرکت ایستاد

_آاااخ مگه دستم بهت نرسه میکشمت !!

پوزخندی گوشه لبم نشست و بلند فریاد زدم :

_شتر در خواب بیند پنبه دانه !!

با عجله وارد پذیرایی شدم که بلند صدام زد و‌گفت :

_پر دور و اطراف خونه از آدمای آریای پره حالا جرات داری پاتو بیرون بزار دختره چموش !!

صدای آ…ه و نا…له هاش هنوزم میومد با فکر به اینکه قصد فریب دادنم رو داره بلکه از ترس بمونم و اونم ازم سواستفاده بکنه فرصت فرار رو از دست ندادم و خواستم بیرون برم

ولی با فکری که به ذهنم رسید برای اطمینان به طرف اف اف راه افتادم و دکمه اش رو فشردم ولی هیچ چیزی معلوم نبود و قسمتی که توی دیدم بود سکوت محض برقرار بود

هه میدونستم دروغ میگه !!
آخه بعد این همه مدت چرا آریا بیخیال من نشده باشه ؟! مطمعنن میدونن آراد از من خبری نداره و این کارگاه بازی برای پیدا کردن من رو کنار گذاشتن

با قدمای بلند از خونه بیرون زدم وارد حیاط که شدم خواستم به سمت در خروجی برم که با یادآوری پولا به طرف ماشین قدم تند کردم

کیف و کوله ام رو بیرون کشیدم و با اخمای درهم به طرف در خروجی راه افتادم ولی هنوز دستم روی دستگیره در ننشسته بود که صدای دو نفر از پشت در به گوشم رسید که خطاب به همدیگه میگفتن

_مطمعنی کسی تو ماشینش بود ؟!

_دقیق نمیدونم قربان فقط از دور حس کردم داره با کسی که تو ماشین کنارشه جرو بحث میکنه

_اینطوری نمیشه باید سرگوشی آب بدیم ببینیم کسی باهاش تو خونه هست یا نه

با ترس گوشم رو از در فاصله دادم و صاف ایستادم وااای خدایا میخوان بیان داخل خونه چرا ؟!

زیر لب آروم زمزمه کردم :

_کارم تمومه

با دو عقب گرد کردم و با نفس نفس وارد خونه شدم و در رو از داخل قفل کردم و بهش تکیه زدم

هنوز همون حالتی نشسته بودم و حالم جا نیومده بود که صدای عصبی آراد باعث شد دستپاچه چشمامو باز کنم

_دختره وحشی حالا دیگه کارت به جایی رسیده که منو میزنی هااااا ؟؟

به طرفم یورش آورد که بلند شدم و قبل از اینکه دستش بهم برسه فرار کردم

_وایسا ببینم کجا داری در میری ؟!

حدود ربع ساعت بود که دور سالن میچرخیدیم ولی مگه قصد کوتاه اومدن داشت ؟! دیگه نفسم بالا نمیومد و با نفس نفس خم شدم که دستایی دور کمرم حلقه شد با ترس پریدم و جیغ خفه ای کشیدم

_خوب من رو میزنی و در میری ؟!

تقلا کردم تا از دستش در برم ولی بخاطر هیکلش که تقریبا دو برابر من بود بی فایده بود و با یه حرکت درست عین گونی زیر بغلم زد و درحالیکه با قدمای بلند و عصبی به سمت اتاق راه میفتاد گفت :

_کم وَرجه ورجه کن !!

روی تخت پرتم کرد و قبل از اینکه عکس العملی نشون بدم با یه حرکت روم خیمه زد و دستام رو بالا سرم نگه داشت حرصی دندونامو روی هم سابیدم

و این بار با پاهام سعی کردم حرکتی انجام بدم که پاهامو بین پاهای قوی و قدرتمندش قفل کرد و عصبی گفت :

_به نفعته آروم بگیری تا من کارم رو بکنم…اوکی ؟!

با فکر به کاری که میخواست انجام بده مو به تنم سیخ شد و با نفس های بریده حرصی غریدم :

_چه کاری روانی ؟! مگه من میزارم الکی یکی عفتم رو لکه دار کنه هااااا

نگاه به خون نشسته اش رو توی صورتم چرخوند و عصبی گفت :

_باید مطمعن شم چون آریا کسی نیست که تا حالا کسی تونسته باشه از دستش در بره اونم چی ؟! درست از روی تختش

پوست گردنم رو بین دندوناش گرفت و درحالیکه میکشید با حرص ادامه داد :

_پس چی‌…..کم جفتک بنداز !!

دیگه تقریبا گریه ام گرفته بود گیر چه زبون نفهمی افتاده بودم خدایا !!!

عصبی سرمو به اطراف تکون دادم و با حرص غریدم :

_اصلا بتوچه یارووو هاااا ؟! تو رو سَنَنَه که باهاش خوابیدم یا نه ؟! اصلا شاید دلم بخواد بهش بدم و زیرش ح…

با سیلی که توی صورتم خورد باقی حرف تو دهنم ماسید سرم کج شد ؛ آراد با خشمی که اولین بار بود ازش میدیدم با یه حرکت لباسم رو توی تنم جر داد و با حرص غرید :

_که دلت میخواد بهش بدی هااا ؟! آدمت میکنم نازی

هنوز از سیلی که بهم زده بود گیج و منگ بودم که دستش روی شلوارم نشست و بدون توجه به تقلاهام پایین کشیدش

حالا تنها با یه جفت لباس ز..یر رنگ و رو رفته جلوی دیدش بودم که خودش رو از پایین بهم فشرد که با حس بر..جستگی بین پاهاش چشمام گرد شد

_گفتی دلت چی میخواد ؟!

با دیدن سکوتم بالا تنه ام رو توی چنگش فشرد که از درد آخی از بین لبهام بیرون اومد که سرش رو پایین دقیق کنار گوشم آورد و با خشم زمزمه کرد :

_بنظرت حالا زود نیست برای آ…خ و او…خ کردن ؟!

زیرش تقریبا قفل شده بودم و قدرت هیچ عکس العملی رو نداشتم و اونم همونطوری که روم بود خواست تنها چیز باقی مونده تنش که همون لباس زیر..ش بود رو پایین بکشه که یکدفعه نمیدونم چش شد که با چشمای که شهو..ت ازشون میبارید بی حرکت موند

با نفس های بریده دستمو روی سینه اش گذاشتم تا به عقب هُلش بدم که به خودش اومد و جدی پرسید :

_توام شنیدی ؟! صدای چی بود ؟!

من که بخاطر برهنه بودن و گرمای که از بدنش ساطع میشد تموم هوش و حواسم رو از دست داده بودم و هنوز بخاطر کاری که میخواست باهام بکنه از ترس قلبم تند تند میزد

آب دهنم رو قورت دادم و حواس پرت لب زدم :

_هاااا ؟!

وقتی دید من دارم گیج میزنم با یه حرکت از روم بلند شد و درحالیکه با همون سروضع برهنه بیرون میرفت عصبی خطاب بهم گفت :

_از اتاق بیرون نیا فهمیدی ؟!

با بسته شدن در به خودم اومدم و با عجله از روی تخت بلند شدم و درحالیکه لباسام میپوشیدم زیرلب حرصی خطاب به خودم زمزمه کردم :

_هه آقا رو باش !!

واقعا فکر میکرد برای یه ثانیه دیگه اینجا میمونم ؟!

با قدمای بلند به سمت در رفتم ولی هنوز دستم روی دستگیره ننشسته بود که با یادآوری افراد آریا که در خونه کمین نشسته بودن و میخواستند هر طوری شده سروگوشی آب بدن ببینن چه خبره خشکم زد

واااای خدایا نکنه خودشون باشن؟!
باید تا دیرنشده یه کاری میکردم آره

با این فکر در رو باز کردم تا ببینم راهی نیست تا مخفیانه از خونه خارج بشمم که سینه به سینه آرادی شدم که با اخمای درهم نگاهم میکرد و دستپاچه گفتم :

_چی خبر ب…..

دستش روی دهنم فشرد و درحالیکه به داخل اتاق هُلم دادم و آروم کنار گوشم زمزمه کرد :

_هیس ….!

داخل شدیم که به در اتاق کوبیده شدم و همونطوری که بهم میچسبید عصبی غرید :

_مگه بهت نگفتم بیرون نیای هااااا ؟!

خواستم چیزی بگم ولی بخاطر دستش جز آوایی نامفهموم چیز دیگه ای از بین لبهام خارج نمیشد وقتی تلاشم رو برای حرف زدن دید

سری تکون داد و خواست چیزی بگه که صدای تق تق کفشای زنی و بعدش تقه ای که به در اتاق خورد باعث شد بی حرکت بمونه

_آراد کوشی من و بابات منتظرتیم هاااا ؟!

بازم این زن !!!
با شنیدن صداش اونم توی فاصله به این نزدیکی که جز در اتاق فاصله ای بینمون نبود حس خفگی بهم دست داد و بی اختیار دستم روی بازوی آراد چنگ شد

آراد با حرص آروم زیرلب زمزمه کرد :

_لعنتی ….الان وقتی بود که اومدید اینجا !!

و بلند تر طوری که صداش بیرون بره ادامه داد :

_الان میام !!

ازم جدا شد و با عجله لباساشو تنش کرد و به طرف در اتاق راه افتاد و خواست بیرون بره ولی نمیدونم یکدفعه چی یادش افتاده باشه به طرف منی که هنوز کنار در با دستای مشت شده ایستاده بودم برگشت و گفت :

_فعلا که شانس آوردی…. در ضمن فکر بیرون رفتن از این خونه به سرت نزنه چون دور خونه پُره از افراد آریا تو که نمیخوای گیرشون بیفتی ؟! میخوای ؟!

از شنیدن صدای اون زن هنوز گیج و منگ بودم و فقط سری در تایید حرفش تکون دادم که متعجب ابرویی بالا انداخت و بدون حرفی دیگه ای بیرون رفت و بعد از چند دقیقه صداشون به گوشم رسید که آراد عصبی میگفت :

_میشه بگید کلیدای خونه من رو از کجا آوردید ؟!

با شنیدن صدای اون زن و چیزی که گفت بی اختیار چند قدم جلو رفتم و گوشم رو به در اتاق چسبوندم

_فکر نکنم الان این مهم باشه !!

آراد عصبی گفت :

_چی ؟؟ راحت و بدون اجازه وارد خونه ام شدید بایدم براتون مهم نباشه دیگه

صدای شکستن چیزی اومد و بعد صدای عصبی آراد که کنایه وار تقریبا فریاد میکشید

_پیش خودتون میگید اصلا آراد خر کیه هااا

پدرش صداش کرد و هشدار آمیز گفت:

_آراد …. بسه !!!

نمیدونم چرا با شنیدن لرزش توی صدای آراد و حال بدش بی اختیار نگران بیشتر گوشم رو به در چسبوندم

_چطور آروم باشم آخه پدر من …..حالا میشه بگید کارتون چی بوده که اینطوری سر زده وارد خونه من شدید ؟!

پدرش سرفه ای کرد و بعد از مکثی انگار برای گفتن حرفش دودله و تردید داره گفت :

_اهان اون مورد ؟! امشب مهمون مهمی داریم و توام حتما باید حضور داشته باشی

مهمون مهم ؟! این چه مهمونیه که بخاطر اینکه آراد حتما بیاد شخصا تا اینحا اومده بودن تا فقط راضیش کنن ؟!

با صدای عصبی آراد به خودم اومدم که گفت :

_حتما مهمون مهمتون هم فضلی و دخترشن ؟!

_ببین پسرم تو باید شرایط رو درک کن….

توی حرفش پرید و خشمگین گفت :

_ واقعا دیگه خسته شدم از بحث بیخودی راجب این آقا و دخترش

بعد از چند ثانیه مکث صداش رو بالاتر برد و تقریبا داد کشید :

_به چه زبونی بگم من از این دختر خوشم نمیاد ؟! ای بابا اصلا من خودم یکی رو دوست دارم

با این حرفش سکوت محض همه جا رو فرا گرفت و نمیدونم چرا قلب منم شروع کرد به تند تند تپیدن طوری که انگار توی سرمم نبض میزنه

بالاخره اون زن سکوت رو شکست و با بُهت پرسید :

_ چ…ی ؟! یکی رو دوست داری ؟!

آراد مصمم گفت :

_آره پس فکر اون دختر فضلی رو از سرتون بیرون کنید که به هیچ وجه نمیشه

حالا نوبت پدرش بود که عصبی بشه

_میخوام اون دختر رو که دوسش داری ببینم پس امشب میاریش خونه و با ما آشناش میکنی

_ولی نم….

توی حرف آراد پرید و با صدای بلند که ناشی از عصبانی بودنش بود ادامه داد :

_همین که گفتم….بریم خانووووم !!!

بعد از چند ثانیه صدای کوبیده شدن در سالن نشون از بیرون رفتنشون میداد بلند شدم تا از اتاق بیرون برم در رو که باز کردم

یکدفعه با دیدن اون زن در فاصله نزدیکی از آراد ، جفت ابروهام بالا پرید مگه این نرفته بود ؟! انگار زمان متوقف شده باشه بی اختیار ماتش شده بودم که با حرفی که زد بی اختیار دستام مشت شد و سرجام ایستادم

_من مادرتم بدت رو که نمیخوام عزیزم ، یه کمی با پدرت راه بیا !!

هه ….مادر ؟! با هر حرفی که از دهنش بیرون میومد دستام بیشتر مشت میشد

آراد سرش رو کج کرد و عصبی گفت :

_راه بیام ؟! در چه مورد دقیقا ؟! دختر فضلی حتما ؟؟

بازوی آراد رو گرفت و با مهربونی گفت :

_همش به خاطر خودت که این همه اصرار داره مطمعن باش !!

آراد با غیض بازوش رو از دستش بیرون کشید

_بخاطر من یا سود و منفعت خودش ؟!

به طرف من چرخیدن که با ترس عقب کشیدم و پشت در خودمو مخفی کردم دستمو روی سینه ام که به شدت بالا پایین میشد گذاشتم

_تو در مورد پدرت چی فکر کردی ؟! حالا اون به کنار به من که مادرتم هم اعتماد نداری ؟!

هر دفعه که کلمه مادر رو به زبون میاورد خشمم بیشتر میشد و حس میکردم چطور نفسم تنگ و تنگ تر میشه

تو اصلا لایق همچین اسمی هستی ؟! هه مادر ؟؟!

آراد که معلوم بود کلافه شده بی حوصله گفت :

_بیخیال….قول میدم همه چی رو درست کنم طوری که بابا هم خیالش راحت شه !!

_چطوری آخه ؟!

صدای تق تق کفشایی که به سمت اتاق برداشته میشد به گوش رسید ، نفسم به شماره افتاد لعنتی این سمت نیا !!

دستپاچه نگاهم رو به اطراف به دنبال راه فراری بودم که با حرفی که آراد زد صدای قدم ها قطع شد

_امشب میفهمی !!

_اگه این که میگی دختری رو دوست داری بازی جدیدته بهتره بیخیال شی و بیش…..

باقی حرفش با صدای داد عباس نجم یا همون بابای آراد توی دهنش ماسید

_خانوووووم پس کجا موندی دوساعته !؟

دستپاچه گفت :

_اومدم اومدم

صدای تق تق کفشاش که با عجله برداشته میشد سکوت خونه رو شکست و بعد از چند ثانیه صدای کوبیده شدن در سالن نشون از بیرون رفتنش میداد

این حجم از خشم و حرص با دیدن اون زن برام زیادی بود طوری که صورتش مدام جلوی چشمام نقش میبست و تک به تک کلماتش توی گوشم تکرار میشد

انگار تموم انرژیم تحلیل رفته باشه پاهام سست و بی حس شد و درحالیکه روی زمین مینشستم دستامو روی گوشام فشردم و چشمامو با حرص روی هم فشردم

نمیدونم چقدر توی اون حالت بودم که با صدای آراد و حرفی که زد چشمامو با خشم باز کردم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول

            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به تماشای دود
دانلود رمان به تماشای دود به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان به تماشای دود :   پیمان دایی غیرتی و بی اعصابی که فقط دو سه سال از خواهر‌زاده‌ش بزرگتره. معتقده سر و گوش این خواهرزاده زیادی می‌جنبه و حسابی مراقبشه. هر روز و هر جا حرفی بشنوه یه دعوای حسابی راه می‌ندازه غافل از اینکه لیلا خانم با رفیق فابریک این دایی عصبی سَر و سِر

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد دوم

  دانلود رمان ماه مه آلود جلد دوم   خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول

جهت دانلود کلیک کنید
رمان افگار
دانلود رمان افگار جلد یک به صورت pdf کامل از ف -میری

  خلاصه: عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست رفته اش،دوباره پا در عمارت مجد

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آخرین بت
دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

    خلاصه رمان آخرین بت : رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در برف و خونش را از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
،،♥️
،،♥️
3 سال قبل

عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ☘️❤️
پارت بعد زود تند سریع

سوگند
سوگند
3 سال قبل

عالی بود پارت بعد رو بزار

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x