با چشماش بسته آروم آروم بوسه های کوچیکی رو لبهام میزد ، دودلی رو کنار گذاشتم و شروع کردم باهاش همکاری کردن
دستش رو نوازش وار روی کمرم کشید و بیشتر به خودش چسبوندم نمیدونم چند دقیقه ای بود که درگیر هم بودیم که بالاخره ازم جدا شد
و با نفس های بریده دستاش رو قاب صورتم کرد و درحالیکه نگاهش توی صورتم میچرخوند گفت :
_میخ…..
انگار پشیمون شده باشه باقی حرفش رو نصف و نیمه رها کرد ، منتظر به دهنش زُل زده بودم که حرفش رو بزنه یکدفعه اخماش رو توی هم کشید
دستاش سرد شد و صورتمو رها کرد ، یکدفعه انگار جن زده شده باشه ازم فاصله گرفت و بلند شد یعنی میخواست چی بگه ؟؟ این همه تغییر توی حالتش داشت متعجبم میکرد چش شده بود
دهن باز کردم که چیزی بهش بگم و دلیل رفتارش رو بدونم ولی با یادآوری دیروز و حرفایی که بینمون رد و بدل شده بود لبام بهم فشردم و سکوت کردم
توی فکر خیره بهش بودم که پیراهنش رو با یه حرکت از تنش بیرون کشید و به سمت حمام رفت بی اختیار نگاهم روی تنش چرخید و آب دهنم رو صدادار قورت دادم
با بسته شدن در حمام به خودم اومدم و نگاهم رو به سختی از اون قسمت گرفتم و با ناراحتی روی تخت نشستم و دستی به صورتم کشیدم
یعنی میخواست همیشه اینطوری باهام رفتار کنه ؟! اینطوری سرد و بی روح ؟!
من طاقت اینطوری سرد و بی تفاوت بودنش رو نداشتم باید چیکار میکردم ؟! میتونستم باهاش کنار بیام و خودم رو کنترل کنم ؟!
بلند شدم و خواستم از اتاق بیرون برم ولی با دیدن قیافه ژولیده خودم توی آیینه پشیمون شده ایستادم نمیشد اینطوری بیرون برم
بعد از شستن دست و صورتم به طرف آیینه رفتم و مشغول شونه کردن و بستن موهای بلندم بودم که در حمام باز شد و آراد تنها با یه حوله کوچیک دور کمرش بیرون زد
نگاهم بی اختیار روی تنش لغزید و توی دلم شروع کردم به قربون صدقه رفتنش ولی اون بدون اینکه کوچکترین نگاهی سمتم بندازه به سمت کمدلباسی رفت
و جلوی چشمای متعجبم لباسی بیرون کشید و بدون کوچکترین خجالتی حوله ای که تنها پوشش بود رو از تنش بیرون کشید و روی زمین انداخت و شروع کرد به لباس پوشیدن
چشمام رو به سختی از تن برهنه اش گرفتم و درحالیکه آب دهنم رو صدادار قورت میدادم زیرلب دستپاچه زمزمه کردم :
_اوووف این چرا همچین میکنه !!
حس میکردم قلبم توی دهنم میزنه و کف دستام از شدت استرس و هیجانی که داشتم عرق کرده بودن ولی اون انگار منی وجود ندارم
به قدری سرد و بی روح رفتار میکرد که تموم انرژی که داشتم تحلیل رفت و کم کم دستم بی حرکت موند و شونه روی میز گذاشتم
و از توی آیینه قدی اتاق خیره نگاهش کردم بلکه از سنگینی نگاهم بهم توجه ای نشون بده ولی اون بعد از تن کردن لباساش بیخیال من سوییچ و وسایلش رو برداشت و بیرون رفت
با بسته شدن در اتاق به خودم اومدم و ناباور به سمت در برگشتم ، الان این بدون اینکه به من چیزی بگه رفت و من رو نادیده گرفت ؟؟
با دستای مشت شده به سمت در قدمی برداشتم ولی وسط راه با یادآوری اتفاقایی که بینمون افتاده بود پشیمون شده ایستادم
_باشه بچرخ تا بچرخیم آقا
میدونستم مقصر همه این رفتاراش خودمم ولی بازم نمیتونستم این رفتاراش و سردیش نسبت به خودم رو تحمل کنم و یه جورایی داشتم آتیش میگرفتم
بعد از اینکه سروضعم رو مرتب کردم از اتاق بیرون زدم و پا به سالن گذاشتم که آراد رو پشت میز صبحانه درحالیکه عمیق توی فکر بود و لیوان شیر توی دستش رو تکونی میداد دیدم
با شنیدن صدای پام سرش رو بلند کرد یکدفعه با دیدنم اخماش رو توی هم کشید و با یه حرکت لیوان شیرش رو یکسره سر کشید و لیوان رو حرصی روی میز گذاشت
از حرکاتش معلوم بود کلافه اس و نمیدونه چیکار باید بکنه ، لبامو بهم فشردم و از لج صندلی رو به روش بیرون کشیدم و نشستم
میخوای من رو نادیده بگیری ؟!
باش ببین چیکارت میکنم که بفهمی من رو نادیده گرفتن یعنی چی ؟؟
با لبخند مسخره ای که روی لبهام نشونده بودم خیره صورت اخمالوش شدم به سختی لقمه هاش رو پایین میداد
و سعی میکرد نگاهش باهام تلاقی نکنه ، هه خودشو برای من میگرفت که چی بشه ؟!
عصبی لقمه بزرگی گرفتم و درحالیکه گازی بهش میزدم با سر و صدای زیادی شروع کردم به خوردنش و مِلچ مُلوچ کردن
همه این کارها رو از قصد میکردم که حرص بخوره و اذیت بشه چون میدونستم چقدر روی نظم و این چیزا حساسه ، طبق انتظارم زیرچشمی نگاهی بهم انداخت و دستش مشت شد
نیشم رو از لج براش تا ته باز کردم و لیوان چاییم رو برداشتم و با سروصدای آنچنانی شروع کردم به خوردن و هورت کشیدنش
کلافه دستی پشت گردنش کشید و لقمه کوچیکی گرفت و توی دهنش گذاشت ، برای اینکه بدتر حالش رو بگیرم و کاری کنم مجبور شه باهام صحبت کنه
لیوان چای توی دستم گرفتم و شروع کردم با سر وصدا باقیش رو خوردن میدیدم چطور صورتش از شدت عصبانیت سرخ و سرخ تر میشه
ولی لب باز نمیکرد چیزی بگه آخر سر هم عصبی بلند شد و بدون اینکه نیم نگاهی هم سمتم بندازه وسایلش رو برداشت و به کل از خونه بیرون زد
و بعد از چند دقیقه صدای گاز بلند ماشینش نشون از رفتنش میداد ، حرصی لیوان چای توی دستم روی میز کوبیدم و بلند فریاد زدم :
_یکی بیاد میز رو جمع کنه !!
_چشم خانوم
بلند شدم و با اعصابی متشنج شروع کردم طول سالن رو بالا پایین کردن اولین بار بود که آراد بهم بی اعتنایی میکرد و اینطوری نادیده ام میگرفت
خون داشت خونم رو میخورد ، دستی به صورتم کشیدم و حرصی زیرلب زمزمه کردم :
_فکر کرده با این رفتاراش میرم به پاش میفتم ؟؟
داشتم همینطوری حرص میخوردم و دور خودم میچرخیدم که یکدفعه با چیزی که بخاطرم رسید پاهام از حرکت ایستاد و زیرلب زمزمه وار لب زدم :
_ای خدا چطور یادم رفته بود
بخاطر اعتراف آراد و درگیری هایی که باهاش داشتم به کل قضیه اتاق مخفی و این چیزا رو از یاد برده بودم الان بهترین موقعیت برای رفتن به اونجا بود
نامحسوس نگاهی به اطراف انداختم هیچ کسی نبود با عجله از پله ها بالا رفتم و بدون اینکه تابلو بازی دربیارم به سمت اتاق مورد نظر قدم تند کردم
نفسم از زور هیجان بالا نمیومد ، یعنی باور کنم دارم به چیزی که میخوام میرسم؟!
نیم نگاهی به اطراف انداختم کسی نبود ، در رو بین دستای لرزونم فشردم و آروم بازش کردم زودی وارد شدم و در بستم و با نفس نفس های بریده بهش تکیه دادم
حالا که پدر و مادرش خونه نبودن راحت میتونستم با خیال راحت هر کاری که میخوام بکنم و ترس از اومدنشون رو نداشته باشم
با عجله به سمت اون عکس شوم قدم تند کردم و درحالیکه رو به روش می ایستادم لبخند حرص درآری روی لبهام نشوندم و آروم خطاب به مامان بابای آراد که توی عکس بودن زمزمه کردم :
_بازم بهم رسیدیم خانواده نجم !!
طبق کاری که اون دفعه کرده بودم دستمو روی عکس کشیدم که کناری رفت و دکمه بزرگ اتاق مخفی نمایان شد
لبخند بزرگی روی لبهام نشست با عجله بدون اینکه وقت تلف کنم دستمو روش گذاشتم که دیوار کناری رفت با هیجان به عقب برگشتم و نیم نگاهی به در اتاق انداختم
همه جا امن و امان بود خبری از کسی نبود !!
با هیجان قدمی داخل اتاق مخفی گذاشتم و با کنجکاوی نگاهم رو به اطراف چرخوندم
ببین چه چیزی درست کرده که به عقل جن هم نمیرسه یه اتاق درست توی دیواری که اصلا کسی شکی نمیکرد همچین چیزی اصلا وجود داشته باشه
اتاقی درست شبیه اتاق کار بود با یه جفت مبل و صندلی و یه میز کار که پُر بود از پرونده های ضخیمی که روش خودنمایی میکرد با عجله پرونده ها رو برداشتم و شروع کردم به بررسی کردنشون
ولی چیز خاصی بینشون نبود یعنی در کل پرونده هایی بودن که جز یه مشت اعداد و ارقام بیخود چیزی مهمی درشون دیده نمیشد پس بیخیالشون شدم و از اینکه وقتم رو تلفشون کردم عصبی شدم
به دنبال پیدا کردن چیز به درد بخوری گیج چرخی دور خودم زدم که یکدفعه با دیدن گاوصندوقی که پشت میز جایی که توی دید کسی قرار نداشت نیشخندی گوشه لبم نشست و زیرلب زمزمه وار لب زدم :
_همینه خود خودشه !!
به سمتش یورش بردم و تموم سعیم رو برای باز کردنش به کار گرفتم ولی هر رمزی میزدم اشتباه از آب درمیومد بعد حدود ربع ساعتی که درگیرش بودم و باز نشد عصبی ضربه محکمی با کف دست بهش کوبیدم و درحالیکه خسته به دیوار کنارش تکیه میدادم زیرلب خشن غریدم :
_عه لعنتی یعنی رمزش رو چی گذاشته؟؟!!
کلافه و عصبی با دندون به جون لبام افتاده بودم که یکدفعه با چیزی که به خاطرم رسید زیرلب ناباور زمزمه کردم :
_یعنی ممکنه این باشه ؟؟
بی معطلی تکیه ام رو از دیوار برداشتم و به سمتش چرخیدم و با عجله شروع کردم به زدن رمزی که توی ذهنم بود
میترسیدم بازم اشتباه کرده باشم ولی جلوی چشمای ناباور در با تیکی باز شد ، باورم نمیشد یعنی واقعا رمزش رو تولد آراد گذاشته و من خنگ این همه وقت رو الکی از دست دادم و حرص خوردم ؟؟
بازم آراد نجاتم داده بود
با هیجان قفلش رو فشردم و با یه حرکت بازش کردم یکدفعه با دیدن اون همه پول و طلا توش جا خورده روی زمین نشستم
تا حالا توی عمرم این همه طلا و پول رو یک جا ندیده بودم و درست مثل ندید بدیدا با حسرت نگاهمو بینشون میچرخوندم و حتی قدرت اینکه لمسشون کنم رو نداشتم
به خودم که اومدم دستمو روشون کشیدم و با ناباوری زیرلب زمزمه کردم :
_اوووف چقدر شما جیگرید !!
با لذت بسته ای از اسکناس ها رو برداشتم و درحالیکه جلو دماغم میگرفتمش بوش رو عمیق نفس کشیدم با لذت گفتم :
_ای خدا بوی زندگی میدن
درگیر پولا و طلاها بودم که یهویی چشمم خورد به قفسه کوچیکی که زیر طلاها بود دستمو روش کشیدم و قصد باز کردنش رو داشتم ولی هرچی تلاش کردم بی فایده بود
زبونی روی لبهای خشک شده ام کشیدم و باز به جونش افتادم ولی نمیشد و قفل بود انگار قفل جداگانه ای چیزی داشت به قصد پیدا کردن کلیدش تموم گاوصندوق زیر و رو کردم
ولی جز پول و طلا چیزی به چشم نمیخورد حرومزاده ای زیرلب خطاب به عباس نجم زمزمه کردم و کلافه لبم رو زیر دندون فشردم ، لعنتی یعنی کلید این رو کجا گذاشته ؟!
نه اینطوری فایده ای نداشت باید یه کاری میکردم با این فکر بلند شدم و شروع کردم به گشتن اتاق ، تک تک قفسه ها و سوراخ سونبه ها رو گشتم
یکدفعه با دیدن یک شناسنامه قدیمی جفت ابروهام با تعجب بالا پرید و بازش کردم که با دیدن عکس قدیمی اون زن پاهام سست و بی حس شد و نزدیک بود نقش زمین بشم
دستمو به دیوار گرفتم و درحالیکه به سختی جلوی افتادنم رو میگرفتم لرزون زمزمه کردم :
_بازم توی لعنتی !!!
شناسنامه کهنه و قدیمی که تنها چیز برجسته توش عکس نحس اون زن بود که خودنمایی میکرد زنی که یه روزی مادر من بوده
مادری که من رو تنها و بی کس رها کرده و خودش تموم زندگیش رو توی خوشی و پول زندگی کرده و اصلا یک ثانیه هم یاد من تنها و بی کس نیفتاده
با دستاس لرزون برگه اولش رو کناری زدم که با دیدن اسم خودم و پدرم توی صفحه دومش اشک به چشمام نشست و پوزخندی گوشه لبم سبز شد
ما رو درست مثل این شناسنامه کهنه و زوار درفته دور انداخته بود و ککِشم نمیگزد تا به خودم بیام اشکام صورتم رو قاب گرفته و نوشته های شناسنامه جلوی چشمام تار شد
نه این زن ارزش اشکای من رو نداشت عصبی شناسنامه رو توی دستم فشردم و زیرلب حرصی زمزمه کردم :
_تاوان همه اینا رو باید پس بدی !!
آره باید تاوان دل شکسته و زندگی برباد رفته من رو پس میداد ، هه فکر میکرد با یه شناسنامه عوض کردن میتونست از گذشته شومش رهایی پیدا کنه
نمیدونست که گذشته همیشه همراهشه و دقیق بیخ گوششه درست مثل منی که دخترش بودم و بدون اینکه روحشم خبر دار شه داشتم کنارش زندگی میکردم بیخیالش نمیشه
نباید وقت رو تلف میکردم با این فکر زودی اشکام رو پس زدم و شناسنامه رو درست سرجاش همونطوری که بود گذاشتم و فین فین کنان سر کارم برگشتم
باید تا کسی سر نمیرسید کلید رو پیدا میکردم
درست چند ساعتی بود که داشتم اتاق رو زیرو رو میکردم ولی هیچی به هیچی !!
خسته دستی به کمر دردناکم کشیدم و درحالیکه سعی میکردم صاف بایستم نگاهم رو به اطراف چرخوندم و زیرلب زمزمه وار لب زدم :
_لعنت بهت عباس نجم !!
چندساعتی بود که نبودم میترسیدم کسی متوجه نبودنم بشه پس باید هرچی زودتر میرفتم به اجبار به سمت گاوصندوق رفتم تا ببندمش
ولی همین که کنارش روی زمین نشستم نگاهم روی پول و طلاها چرخید و وسوسه شیطانی به جونم افتاد که اگه یه کمی ازشون رو بردارم به جایی برنمیخوره
بی اختیار دستم به سمتشون رفت و بدون اینکه بدونم دارم چیکار میکنم یه قسمتی ازشون رو برداشتم و درحالی زیر پیراهنم قایم میکردم گاوصندوق رو بستم
و با عجله و قلبی که صدای کوبش بلندش داشت گوشام رو کر میکرد به سمت در خروجی قدم برداشتم و بعد از اینکه نگاه کلی به اتاق مخفی انداختم بیرون رفتم
خداروشکر تا اینجا که مشکلی پیش نیومده بود با عجله به سمت اتاق خودمون قدم برداشتم و زودی داخل شدم ، خوشبختانه از آراد خبری نبود
زودی سر وقت کمد لباسی رفتم و از داخلش چمدون کوچیکی بیرون کشیدم و روی تخت انداختم و پولا و طلاهایی که برداشته بودم رو توی چندتا لباس پیچیدم و توی چمدون گذاشتم
برای احتیاط مقداری لباس روشون انداختم و بعد از قفل کردن در چمدون بلندش کردم و با عجله ته کمد پشت همه لباسا جاسازش کردم و لباسایی که آویزون بودن رو جلوش کشیدم تا از دید پنهون بشه
وقتی از کارم مطعن شدم دستام روی کمرم تکیه دادم و داشتم با لذت داخل کمد رو بررسی میکردم که یکدفعه در اتاق باز شد
بخاطر اینکه توی فکر بودم یکدفعه ای با ترس از جا پریدم که آراد با ابروهایی بالا رفته از تعجب نگاهی بین من و کمد باز شده رد و بدل کرد
از سردی نگاهش لرزی به تنم نشست ولی خودم رو نباختم و برای اینکه به چیزی شک نکنه خودم رو خونسرد نشون دادم و در کمد رو بستم و به سمتش چرخیدم
بدون اینکه چیزی بهم بگه داخل شد و درو پشت سرش بست و مستقیم به سمت همون کمد یعنی درست جایی که من ایستاده بودم اومد
آب دهنم رو با ترس قورت دادم و یک قدمی جا به جا شدم که رو به روم ایستاد و منتظر بهم چشم دوخت
این چشه ؟! چرا اینطوری نگاهم میکنه ؟؟
هنوز همونطوری بی حرف داشتم نگاهش میکردم که پوووف کلافه ای کشید و آروم با دستش کنارم زد و رو به روی کمد لباسی ایستاد
از اینکه یه کلمه باهام حرف نمیزد خونم به جوش اومده بود و به قدری عصبی بودم که نمیدونستم چطوری باید خشمم رو کنترل کنم
درش رو باز کرد که وحشت زده لبم رو زیر دندون فشردم ای خدا نکنه دیده من پول و طلا اونجا گذاشتم و مستقیم اومده سر وقتشون ؟!
هنوز داشتم با چشمای گشاد شده درحالیکه نمیتونستم نگاهش ازش بگیرم خودخوری میکردم ، که دستش به سمت باز کردن دکمه های پیراهنش رفت و از تنش بیرونش آورد
آخیش پس میخواد لباس عوض کنه ، تقریبا داشتم با چشمام میخوردمش و نگاهم روی اندام ورزیده اش میچرخید که یکدفعه صدای تمسخر آمیزش به گوشم رسید
_تموم نشد !؟
دستپاچه تکونی خوردم و گیج لب زدم :
_هااااا ؟؟
پوزخند گوشه لبش پررنگ تر شد و عصبی یکی از پیراهن ها رو چنگ زد و با تنه محکمی که بهم کوبید از کنارم گذشت و از اتاق بیرون زد
از دیدن رفتار سردش با خودم دلم شکست و ناامید درحالیکه لبه تخت مینشستم زیرلب زمزمه وار نالیدم :
_هر کاری کردم بخاطر خودته که بیشتر از این وارد منجلابی که من توش گرفتارم نشی !!
بعد از رفتنش ناامید چند دقیقه ای رو اونجا نشستم و به آراد و رفتارای جدیدی که ازش میدیدم فکر کردم خسته بلند شدم و درحالیکه نفسم رو آه مانند بیرون میفرستادم
کمد لباسی رو بستم و خواستم از اتاق خارج بشم ولی یکدفعه با چیزی که به ذهنم رسید پاهام از حرکت ایستاد و کم کم لبخند بدجنسی گوشه لبم نشست
آره خودشه !!
میدونم باهات چیکار کنم آقا آراد
حالا من رو نادیده میگیری ؟!
با عجله به سمت کمد لباسی رفتم و برای پیدا کردن چیزی که میخواستم دونه دونه لباسا رو کناری زدم با پیدا کردنش چشمام برقی زد و از بین لباسا بیرونش کشیدم
و با قدمای بلند به سمت آیینه قدی رفتم و جلوی خودم گرفتمش ، عالی بود رنگش خیلی قشنگ بود و توی چشم میومد این لباس رو آراد قبلا برام گرفته بود و برای اینکه زیادی باز و لختی بود نپوشیده بودمش
ولی الان وقتش بود تا یه کمی دلبری کنم !!
هرچند بلدم نبودم ولی امشب باید تموم سعیم رو به کار میگرفتم با این فکر لبخندی زدم و زودی شروع کردم به تعویض لباسام
جلوی آیینه ایستادم و به تصویر خودم خیره شدم تن سفیدم توی این لباس کوتاه بدجور خودنمایی میکرد با لذت یک قدمی عقب رفتم و سر تا پای خودم رو برانداز کردم
عالی شده بودم ولی هنوزم یه چیزی کم بود ولی چی ؟!
نگاهم روی موهای بسته شده و جمع شده ام چرخید و با لبخندی زودی شروع کردم به بازکردنشون آزادانه دورم پخش شدن و نمای زیبایی رو ایجاد کردن
اونقدر زیبا که خودمم محوشون شده بودم همیشه بخاطر اینکه خیلی بلند بودن مجبور بودم ببافمشون الانم بخاطر اینکه بار آخر خیس بسته بودمش موج قشنگی گرفته بودن
دستی بهشون کشیدم و با قلبی که از هیجان تند تند میتپید خواستم بیرون برم ولی همین که نگاهم روی لوازم آرایشی روی میز چرخید منصرف شده ایستادم
دستم به سمتشون رفت ولی با یادآوری اینکه بلد نیستم باهاشون کار کنم و اصلا نمیدونم کدومشون برای چه کاریه غمگین نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم
یکدفعه با دیدن رژ لب قرمز رنگی که وسط اون همه لوازم آرایشی قرار داشت چشمام برقی زد و زودی برش داشتم این زدنش دیگه کاری نداشت بعد از اینکه به سختی روی لبهام کشیدمش
و با لبخند بزرگی که روی لبهام نقش بسته بود از اتاق بیرون رفتم و با دستای عرق کرده از هیجان از پله ها پایین رفتم
با رسیدن به سالن و دیدن آرادی که پشت میز شام با اخمای گره خورده منتظر نشسته بود آب دهنم رو صدادار قورت دادم و به سمتش قدمی برداشتم
با شنیدن صدای پام سرش رو بلند کرد و همین که چشمش بهم خورد ماتش برد و با حالت خاصی نگاهش رو سر تا پام چرخوند
چنگال از توی دستای لرزونش روی بشقاب افتاد با شنیدن صدای برخوردشون باهم بالاخره به خودش اومد و دستپاچه تکونی خورد
با دیدن حالش تو گلو خندیدم و با قدمای بلند به سمتش رفتم ، بعد از اینکه میز رو دور زدم صندلی رو به روش رو بیرون میکشیدم و مینشستم
بلند خطاب به خدمتکارا گفتم :
_زود میز رو بچینید که خیلی گرسنمه !!
خدمتکارا که معلوم بود اونا هم با دیدن سروضع جدید من تعجب کردن با نگاه های زیر زیرکی شروع کردن به میز رو چیدن
تموم مدت سنگینی نگاه آراد روی خودم حس میکردم ولی بدون اینکه کوچکترین نگاهی سمتش بندازم با غرور پامو روی اون یکی پام انداختم و نگاهمو روی غذاها چرخوندم
میخواستم یه طورایی حرصش رو دربیارم و کاری کنم به دست و پام بیفته و خودش شروع کنه باهام حرف زدن و انگاری کارمم داشت جواب میداد
چون کم کم داشت یه حرکتایی از خودش نشون میداد مخصوصا اینکه هیچ آروم و قراری نداشت و همش سر جاش تکون تکون میخورد
لبخندی کنج لبم نشست و با آرامش برای خودم غذا کشیدم و شروع کردم به خوردن ، تقریبا دو بشقابی خوردم چون آراد رو اینطوری میدیم اشتهام باز شده بود
ولی اون جز بازی کردن با اون یه تیکه غذایی که جلوش بود کاری نمیکرد و همش نامحسوس زیر چشمی من رو نگاه میکرد
با تموم شدن غذام لیوان آبی سر کشیدم و بلند شدم ولی به جای اینکه به اتاقم برگردم به سالن رفتم و درحالیکه روی مبل مینشستم کنترل تلوزیون برداشتم و روشنش کردم
به ظاهر درگیر تلوزیون بودم ولی همه حواسم پیش آرادی بود که دودل وسط سالن ایستاده بود و من رو تماشا میکرد بعد از کلی این پا و اون پا کردن بالاخره دودلی رو کناری گذاشت و به سمتم اومد
دستپاچه تکونی خوردم و سعی کردم خودم رو خونسرد نشون بدم که یعنی یعنی حواسم پیش تو نیست ، پس به تلوزیون خیره شدم و پامو روی اون یکی پام انداختم
تقریبا هم توی کارم موفق بودم !!
چون بالای سرم ایستاد و بعد از کلی اون پا این پا کردن دهن باز کرد که چیزی بگه ولی انگار یکدفعه پشیمون شده باشه کلافه چنگی توی موهاش زد و کشیدشون
با قلبی که تند تند میتپید در ظاهری خونسرد ولی از درون مضطرب و دستپاچه منتظر بودم چیزی بگه و بلاخره این سکوت لعنتیش رو بشکنه
ولی برخلاف انتظارم بهم پشت کرد و عصبی ازم فاصله گرفت حرصی از حجم زیاد این غرور لعنتیش که قصد کوتاه اومدن هم نداشت با دندون به جون لبهام افتادم
که با پیچیدن طعم تلخ خون توی دهنم صورتم درهم شد و عصبی درحالیکه دستی به لبای زخمیم میکشیدم زیرلب زمزمه وارد غریدم :
_اهههههه لعنت به این شانس !!
داشتم از رفتنش و این سکوت لعنتیش حرص میخوردم که یکدفعه با پیچیدن صدای یکی از خدمتکارای مرد که داشت نزدیک و نزدیک تر میشد به خودم اومدم
_خاتون کجایی !!
دستپاچه نگاهم روی پاهای برهنه ام چرخید و آب دهنم رو صدا دار قورت دادم ای خدا الان من رو این شکلی میبینه حالا باید چیکار کنم ؟!
وحشت زده تا خواستم بلند شم و یه خاکی توی سرم بریزم صدای آراد باعث شد سر جام توی مبل کِز کنم و پنهون شم
_حمید اینجا چیکار میکنی ؟؟!
صدای خدمتکاری که تازه فهمیده بودم اسمش حمیدِ دستپاچه به گوشم رسید
_با خاتون کار داشتم قربان
آراد عصبی گفت :
_با هر کی که کار داشته باشی این باعث نمیشه سرت رو بندازی پایین و همینطوری بیای داخل !!
با شنیدن صدای داد بلندش به خودم لرزیدم و نیم نگاهی سمتشون انداختم بخاطر اینکه آراد جلوی خدمتکار ایستاده بود به من دیدی نداشت ولی از دستای مشت شده آراد میتونستم حدس بزنم تا چه حد عصبیه !!
این خشمش هم مطمعن بودم بخاطر منی بود که با لباسی نیمه برهنه توی سالن نشسته بودم و هر آن ممکن بود اون مرد ببینتم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت هفتاد و یک نیست چرا؟
سلام میشه هر روز بزارین خیلی رمان خوبیه هر روز بهتره