نگاهش رو بین چشمام چرخوند
_آره شما جون بخواه !!
با این حرفش تقریبا ته دلم قرص شد پس باید تا تنور داغه نون رو بچسبونم پس بی معطلی گفتم :
_میخوام برم یه سر به بچه ها بزنم
کنجکاو پرسید :
_منظورت خونه ی قدیمیته ؟؟
زبونی روی لبهام کشیدم
_آره
با تعجب گفت :
_ولی تو که خیلی وقت نیست اونجا بودی !!
دستپاچه نگاه ازش دزدیدم و به دروغ لب زدم :
_میدونم ولی دلم برای بچه ها تنگ شده!
چشماش رو بست و بیخیال گفت :
_اوکی خودم میبرمت !!
چی ؟؟ خودش ببرم ؟!
من میخواستم از این بهونه پیش آریا برم و تَه وتوی ماجرا رو دربیارم حالا خودش میخواد ببرم که نمیشه
نه باید یه کاری میکردم که پشیمون بشه و باهام نیاد ولی چیکار میکردم و چی میگفتم که نظرش عوض بشه ؟! توی فکر فرو رفتم که با نشستن دستش پشت گردنم به خودم اومدم
اشاره ای به لبهاش کرد و با شیطنت گفت :
_حالا جایزمو نمیدی ؟؟
چشمام گرد شد ، میخواد باهام بیاد و بلای جونم شه حالا جایزه هم ازم میخواد ؟! لبامو جلو دادم و با دلخوری گفتم :
_نمیخوام برم اصلا
خشکش زد و با تعجب پرسید :
_چرا ؟؟
دلمو به دریا زدم و گفتم :
_چون میخوام تنهایی برم اونجا و نمیزاری
پکر گفت :
_یعنی چی این حرفت ؟؟
با دلخوری گفتم :
_یعنی اینکه میخوام عین گذشته تنهایی برم این وَر اون وَر
با اخمای گره خورد ازش فاصله گرفتم و درحالیکه روی تخت مینشستم ملافه رو دور تن برهنه ام محکم میکردم که جدی صدام زد و گفت :
_حواست هست که دیگه مجرد نیستی !!
به سمتش برگشتم و با تمسخر گفتم:
_بله میدونم که الکی زن شمام !!
روی این کلمه حساس بود این رو دقیق فهمیده بودم چون زودی نشست و درحالیکه به تاج تخت تکیه میداد حرصی گفت :
_چی ؟؟ زن الکی ؟! خوبه دو دقیقه نگذشته که ز…یرم خوابیده بودی
با جیغ اسمشو صدا زدم
_هیع نگو !!
لبخند حرص دراری گوشه لبش سبز شد
_مگه دروغ میگم ؟؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :
_اون قضیه اش فرق داره
دستاش رو به سینه گره زد و شاکی پرسید :
_چه فرقی ؟؟
نمیدونستم چطوری باید بهش بگم و منظورم رو بهش برسونم هنوز که هنوز بود ازش خجالت میکشیدم پس ملافه رو دور خودم پیچیدم و درحالیکه از کنارش بلند میشدم بی معطلی گفتم :
_خودت بهتر میدونی !!
منظورم این بود که فقط از روی نیازه که باهمیم و میام پیشت ، ولی خودم بهتر میدونستم این دروغی بیش نیست و دلم پیشش گیره
انگار منظورم رو فهمید چون اخماش شدید درهم گره خورد و توی سکوت خیره حرکاتم شد به سمت کمد لباسی رفتم تا لباسی بردارم و تنم کنم ولی تموم مدت حواسم بود ملافه از دورم نیفته
با پوزخند صدا داری بلند گفت :
_ اونقدر اون ملافه رو سفت چسبیدی یکی ندونه فکر میکنه اونی که چند دقیقه پیش تو بغلم داشت آ..ه و نا…له میکرد زن همسایه بوده
میدونستم از حرفم ناراحت شده و اینطوری دوست داره اذیتم کنه و به حرف بکشونتم ولی من حوصله بحث نداشتم پس با یه حرکت ملافه روی زمین پرت کردم و جلوی چشمای ریز شده اش
لباسی از کمد بیرون کشیدم و تنم کردم تموم مدت با حالت خاصی نگاهم میکرد ولی هیچی نمیگفت وقتی دید مانتویی تنم کردم چشماش گرد شد و همین که دستم به سمت شالی رفت
تکیه اش رو از تاج تخت گرفت و جدی پرسید :
_کجا ؟؟
_گفتم که میخوام برم سری به بچه ها بزنم
و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم از اتاق بیرون رفتم و تنهاش گذاشتم
از اتاق که بیرون زدم با عجله درحالیکه شالو روی سرم میکشیدم از پله ها سرازیر شده و با فکر به آزادی از دست آراد لبخند پهنی روی لبهام نشوندم
ولی خوشحالیم زیاد طول نکشید چون با شنیدن صدای عصبی آراد اونم دقیق پشت سرم بی اختیار پاهام از حرکت ایستاد و خشکم زد
_کجا ؟؟؟
لبخند ماسیده روی لبهام رو جمع و جور کردم و با اخمای گره خورده به سمتش برگشتم
_گفتم که میرم پیش بچه هااا
این کی وقت کرده بود لباس بپوشه ؟؟
با صورتی درهم درحالیکه مشغول بستن دکمه شلوارش بود از پله ها سرازیر شد و مغرورانه گفت :
_منم گفتم که خودم میبرمت !!
پوووف کلافه ای از دستش کشیدم
این از کی تا حالا اینقدر سیریش شده و گیر میده ؟؟ یکی نیست بهش بگه شاید نخواد ببرتت با خودش
از لج همونجا کنار در سالن روی زمین نشستم و گفتم :
_اصلا من هیچ جایی نمیرم !!
دستی به یقه پیراهن تنش کشید و درحالیکه سعی در مرتب کردنش داشت عصبی گفت :
_توقع نداری که تنها بزارمت بری پیش اون آدما ؟؟
چشم غره ای بهش رفتم
_اون آدمایی که داری ازشون حرف میزنی من تموم عمرمو پیششون زندگی کردمااااا
بالای سرم ایستاد و شاکی گفت :
_اون مال گذشته بوده !!
پوزخندی گوشه لبم سبز شد
_هه جالبه که تو اونا رو بهتر از من میشناسی !!
عصبی صداش رو بالا برد
_آره میدونی چرا ؟؟ چون نگاه هرزشون رو میدیدم که چطور روت بالا پایین میشه
نه اینطوری فایده نداشت این فکر کرده کیه ؟؟
عصبی بلند شدم و سینه به سینه اش ایستادم
_انگاری اینو یادت رفته آق پسر ؟؟
کنجکاو نگاهش رو بین چشمام چرخوند که حرصی اضافه کردم :
_اینکه من قبل تو چطور زندگی میکردم و تونستم از خودم مواظبت کنم !!
نگاه ازم گرفت و درحالیکه سرش رو کج میکرد حرصی گفت :
_ ولی اون دفعه د…….
عصبی توی حرفش پریدم
_بدم میاد جدیدا ادا رئیس ها رو درمیاری و شدی آق بالاسر واسه ما
با صورتی آویزون ناراحت گفت :
_بفهم چی میگی من شوهرتم !!
هه واقعا باورش شده شوهرمه ؟؟
با همون پوزخند گوشه لبم به سمت در برگشتم و درحالیکه دستگیره رو بین دستام فشار میدادم خطاب بهش جدی گفتم :
_میخوام تنها باشم پس ممنون میشم دنبالم راه نیفتی
و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم بیرون رفتم و درو بهم کوبیدم ، به قدمام سرعت بخشیدم و نمیدونم چطوری طول حیاط به اون بزرگی رو طی کردم
و وقتی به خودم اومدم که کنار در ایستاده و قصد بیرون رفتن داشتم ، با نفس نفس دستمو روی سینه ام که به سختی بالا پایین میشد گذاشتم و خطاب به نگهبان بلند گفتم :
_درو باز کن زود باش !!
سری در تایید حرفم تکونی داد و بازش کرد بی معطلی بیرون رفتم و بدون اینکه وقت تلف کنم به قدمام سرعت بخشیدم و بعد از رسیدن سر جاده برای اولین تاکسی که از رو به رو میومد دست بلند کردم و بعد از سوار شدن با عجله آدرس خونه آریا رو دادم
ولی وسطای راه با چیزی که به خاطرم رسید وحشت زده برگشتم و از شیشه عقب ماشین به جاده نگاهی انداختم ببینم ماشین آراد رو میبینم یا نه !!
هر چی چشم چشم میکردم چیزی نمیدیدم چون به قدری تعداد ماشین ها زیاد بود که تا چشم کار میکرد ماشینای مختلف با رنگ و مدلای مختلفی بود که آدم توشون گیج میشد
عصبی پووف کلافه ای کشیدم که راننده صدام زد و گفت :
_چیزی شده خانوم ؟؟
گیج به سمتش برگشتم
_هاااا ؟؟ نه نه
به سمتش برگشتم و صاف سر جام نشستم که از توی آیینه جلو نیم نگاهی بهم انداخت و گفت :
_مطمعنید ؟؟ اگه کسی دنبالته بگو آبجی ، بدجور حالشو میگیرمااا
معلوم بود از اون راننده های فضوله که میخواد از همه چی سر دربیاره ، لبخند اجباری روی لبهام نشوندم و حرصی زیرلب زمزمه کردم :
_نه هیچ مشکلی نیست شما به کارت برس !!
فرمون ماشین رو بین دستاش محکمتر گرفت و انگار بهش برخورده باشه ناراحت گفت :
_چشم آبجی هرطور راحتی !!
لبامو بهم فشردم و سکوت کردم و سعی کردم با دید زدن بیرون خودم رو مشغول کنم ولی استرس آراد یه لحظه ام رهام نمیکرد
میترسیدم دنبالم اومده باشه و بفهمه دارم کجا میرم اون وقت گند کار درمیومد و این بار به هیچ وجه نمیتونستم قضیه رو ماستمالی کنم
یکدفعه با چیزی که به ذهنم رسید بی معطلی به سمت راننده برگشتم و گفتم :
_ببخشید آقا مسیرو تغییر بدید میخوام برم منطقه …….
از داخل آیینه نیم نگاهی بهم انداخت
_چشم آبجی ولی کرایتون بیشتر میشه هااا
دستی به شال رها شده روی سرم کشیدم و درحالیکه جلو میکشیدمش و موهامو داخل جا میدادم جدی خطاب بهش گفتم :
_باشه مشکلی نیست فقط یه کم تند تر برو
دنده رو عوض کرد و درحالیکه پاشو روی پدال گاز میفشرد گفت :
_چشم الساعه آبجی !!!
بیقرار به بیرون خیره شدم و توی فکر فرو رفتم که طولی نکشید ماشین رو جایی که میخواستم متوقف کرد و گفت :
_رسیدیم آبجی
بی معطلی پولی از کیفم بیرون کشیدم و به سمتش گرفتم و بدون توجه به تعارف ها و حرفای الکیش از ماشینش پیاده شدم و قدم داخل محل گذاشتم
یکدفعه برای ثانیه ای حس کردم ماشین آراد رو دیدم که با سرعت از پشت سرم گذشت بی اختیار قدمام از حرکت ایستاد و نامحسوس نیم نگاهی از نیم رُخ به اون سمت انداختم که با دیدن توقف همون ماشینی که دیده و بهش شک کرده بودم
حرصی دندونامو روی هم فشردم و زیرلب با خودم زمزمه کردم :
_پس درست حدس زدم و دنبالمی ….اوکی بیا ببینم به کجا میرسی جناب نجم !!
از اینکه میدیدم اینطوری دنبالم میاد و تعقیبم میکنه خشم همه وجودم رو فرا گرفته و از درون میلرزیدم ، عصبی دستامو مشت کردم و به قدمام سرعت بخشیدم
حالا که میخواد سر از کارم دربیاره و راست و دروغ حرفام رو بفهمه اوکی بزار بفهمه !!
هر قدمی که برمیداشتم عصبی پامو محکمتر روی زمین میکوبیدم و زیرلب برای آراد خط و نشون میکشیدم
_بیا تا نشونت بدم دنیا دست کیه !!
از کوچه پس کوچه ها که میگذشتم حس میکردم که داره دنبالم میاد این رو از سنگینی نگاهی که روم بود حس میکردم ولی برای اینکه نقشه ام خراب نشه جرات به عقب برگشتن رو نداشتم
با سری پایبن افتاده توی فکر بودم و همینطوری راه میرفتم که یکدفعه با شنیدم اسمم توسط کسی به خودم اومدم و ایستادم
_پارسال دوست امسال آشنا نازی خانوم !!!
سرم سمت صدا چرخید و با دیدن نیره که با نایلون های خرید توی دستش بغل بقالی ایستاده بود و ناراحت نگاهم میکرد کم کم لبخندی گوشه لبم سبز شد و زیرلب زمزمه وار گفتم :
_نیره !!
خیلی وقت بود که ندیده بودمش صورتش شاد و سرحال بود و دیگه از اون گودی و سیاهی زیرچشم خبری نبود در کل رنگ و روش باز شده بود
با شوق و ذوق تقریبا به سمتش پرواز کردم تا بغلش کنم ولی همین که کنارش رسیدم اون با حالت قهر روشو برگردوند و گفت :
_کجا میای؟؟؟ من باهات قهرم
یه طوری بغض کرده و مثل بچه ها این حرف رو میزد که بی اختیار خنده ام گرفت و درحالیکه از پشت دستامو دور گردنش حلقه میکردم بریده بریده گفتم :
_د…لم برات تنگ شد…ه بود دیوووونه !!
تکونی به خودش داد
_برو کنار ببینم این همه مدت کجا بودی؟؟ نگفتی نگرانتیم و دلمون برات تنگ میشه بیام یه سری بهشون بزنم ؟؟
با خنده ازش جدا شدم
_دیووونه من که چندباری اومدم محله !!
چشم غره ای بهم رفت
_بله اطلاع دارم که اومدی ولی به ما سر نزدی
و بی اهمیت به من جلوی چشمای گرد شده ام به راه افتاد و سمت خونشون قدم تند کرد ، نه اینطوری فایده نداشت معلوم بود ناراحت شده پس دنبالش راه افتادم و بلند گفتم :
_خوووب تو خونه نبودی که بیام پیشت اونوقت من مقصرم !؟
بی حرف تند تند راه میرفت ، با دیدن حرکاتش خندم گرفته بود و بی اختیار درحالیکه پشت سرش راه میرفتم ریز ریز میخندیدم که عصبی به سمتم برگشت
_چیه دنبالم راه افتادی؟؟ نکنه قرص خنده خوردی ؟؟
دهن باز کردم باز سر به سرش بزارم و شوخی کنم که یکدفعه با دیدن آرادی که ته کوچه و پشت درختی ایستاده بود و نامحسوس نگاهم میکرد خنده ام بند یکدفعه با نقشه ای که به ذهنم رسید جدی خطاب به نیره گفتم :
_به کمکت احتیاج دارم !!
جفت ابروهاش با تعجب بالا پرید و حرصی پرسید :
_باز چه گندی زدی ؟؟!
خوشم میومد قشنگ من رو میشناخت ، لبخند کوچیکی گوشه لبم نشست و بیخیال گفتم :
_بریم تا بهت بگم
سمتش قدم برداشتم که جدی گفت :
_کجا ؟؟
واه این چشه ؟؟ دست به سینه ایستادم و گفتم :
_بریم که بهت بگم دیگه !!
بی تفاوت شونه ای بالا انداخت
_نمیخواد اصلا به من چه !!!
_واه دیووونه شدی ؟؟
چشم غره ای بهم رفت
_آره …. حالام برو همونجایی که تموم این مدت بودی !!
دیوونه رو ببین چه بچه بازی درمیاره و خودش رو قهر میگیره ، اخمامو توی هم کشیدم و بی حرف همونجا ایستادم و از پشت سر خیره رفتنش شدم
حالا من مشکل داشتم نتونستم سری بهش بزنم اون نباید اینطوری حرف بزنه و خودش رو دست بالا بگیره
نمیدونم چقدر ناراحت خیره رفتنش بودم و توی فکر فرو رفته بودم که یکدفعه نمیدونم چی شد قدماش از حرکت ایستاد و به سمتم برگشت و گفت :
_اوکی بیا ببینم چیکار میتونم برات بکنم
لبخندی کم کم روی لبهام سبز شد و با خنده بلند گفتم :
_دمت گرم !!
با عجله دنبالش راه افتادم که سری به نشونه تاسف به اطراف تکونی داد و کلید رو از جیبش بیرون کشید و وارد خونه شد
نامحسوس از گوشه چشم نیم نگاهی به جایی که آراد بود انداختم پیداش نبود ولی میتونستم حدس بزنم که هنوز هم اونجا منتظر ایستاده
پوزخندی گوشه لبم سبز شد به من میگن نازی حالا حالا مونده که بتونی سر مُچ من رو بگیری آقا پسر !!!
وارد خونه شدم و با عجله خطاب به نیره گفتم :
_چطوری میتونم برم پشت بوم ؟!
نیره که در حال رفتن به آشپزخونه گوشه حیاط بود با تعجب به سمتم برگشت و گفت :
_هاااا ؟؟ کجا میخوای بری ؟؟
خونسرد اشاره ای به پشت بوم کردم و زیرلب زمزمه کردم :
_پشت بوم دیگه !!
نایلون های توی دستشو روی زمین گذاشت و کلافه به سمتم برگشت
_میگی چه گندی زدی یا نه ؟؟
نه نمیشد چیزی رو از این پنهون کرد به اجبار ماجرا رو یه کم سربسته براش تعریف کردم که چشماش گرد شد و ناباور گفت :
_یعنی الان تو خیابونه ؟؟
سری تکون دادم
_آره همونجاست منتظرِ ببینه من دست از پا خطا میکنم یا نه !!
پقی زد زیرخنده و میون خنده هاش بریده بریده گفت :
_خوشم اومد ایول…این برای تو خوبه چون میتونه جلوت رو بگیره و کنترلت کنه
چشم غره ای بهش رفتم
_بیخیال اینا شو بگو چطوری باید برم پشت بوم چون باید زودی برم و برگردم
دست رو جلوی دهنش گرفت و با حالتی که انگار به زور داره خودش کنترل میکنه تا نخنده نیم نگاهی به بالا انداخت و گفت :
_اووم وایسا ببینم چیکار میشه کرد
دستپاچه نگاهمو تو حیاطشون به دنبال پیدا کردن چیزی یا جایی که بشه باهاش راحت بالا رفت چرخوندم
_زودباش من عجله دارم
_اهههههه هولم نکن بابا
با دیدن گوشه دیوار که بخاطر فرسایش و کهنگی آجرها ، تقریبا جای دست برای بالا رفتن بود چشمام برقی زد و زیرلب زمزمه کردم :
_خودشه پیدا کردم !!
و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب نیره باشم به سمتش رفتم ، بی معطلی کیفم رو یکطرفه روی دوشم انداختم و سرمو بالا گرفتم نگاهمو بالا چرخوندم
ولی تا دستمو روی اولین خشت دیوار گذاشتم و خواستم خودمو بالا بکشم دستم لیز خورد و نزدیک بود با کله پخش زمین شم که به سختی خودم رو کنترل کردم تا نیفتادم
نیره تموم مدت دست به سینه پشت سرم ایستاده بود و توی سکوت نگاه ازم نمیگرفت خسته دستام رو بهم مالیدم و حرصی کنایه وار خطاب بهش زمزمه کردم :
_کمک نکنی یه وقت اذیت بشی !!
خندید :
_نه میخوام ببینم چقدر توان داری که از دیوار راست بالا بری
با تمسخر گفتم :
_چیه خوشمزه شدی ؟؟
با خنده سری تکون داد و بدون اینکه حرفی بهم بزنه عقب گرد کرد و جلوی چشمای ریز شده ام به سمت زیرزمین رفت
پوووف کلافه ای کشیدم و زیرلب زمزمه کردم :
_نه آبی از این گرم نمیشه باید خودم کاری کنم !!
باز سمت دیوار رفتم و خواستم بالا برم ولی یکدفعه با شنیدن صداهایی به عقب برگشتم و با دیدن نیره ای که به سختی سعی داشت نرده بوم قدیمی چوبی رو از زیرزمین بالا بکشه
چشمام برقی زد و درحالیکه به سمتش قدم تند میکردم با خوشحالی بلند گفتم :
_ایول بابا دمت جیز
با کمکش نرده بوم رو به دیوار تکیه دادم و با لبخندی که کل صورتم رو پر کرده بود باعجله درحالیکه ازش بالا میرفتم بلند گفتم :
_من دارم میرم این رو همین جا بزار تا برگردم برش نداری هااااا
_باشه بابا
با رسیدن سر پشت بوم برای اینکه از توی خیابون دیده نشم خم شدم و با عجله از بین پشت بوم خونه های مردم رد شده و خودم رو به خیابون پشتی جایی که مطمعن بودم پرنده هم پر نمیزنه
و کوچه بن بستیه رسوندم ، با رسیدنم به اون جایی که میخواستم با نفس نفس لبه دیوار ایستادم و نگاهمو به پایین و روی زمین دوختم
خوب بود ارتفاعش زیاد نبود به هر بدبختی که بود پایین رفتم و با نفس های بریده درحالیکه وسط کوچه می ایستادم و دستای خاکیم رو بهم مالیدم زیرلب زمزمه کردم :
_پیش به سوی آریا
برای اینکه کیفم دست و پا گیرم نباشه گذاشتم همونطور یک طرفه روی شونه ام بمونه و با تموم قدرتی که توی پاهام بود با عجله به سمت ته کوچه جایی که میشد دور از چشم آراد ماشین بگیرم و در برم ، رفتم
با تموم قدرت میدویدم تا فرصت رو از دست ندادم باید میرفتم و برمیگشتم چون مطمعن بودم آراد از جلوی خونه نیره تکون نمیخوره تا ببینه من میخوام چیکار کنم
با رسیدن به سر خیابون اصلی دیگه نایی تو تنم باقی نمونده بود و با نفس نفس درحالیکه خم میشدم و دستامو به زانوهام تکبه میدادم نگاه خسته ام رو به کف خیابون دوختم
نصف راه رو اومده بودم بی معطلی راست ایستادم و درحالیکه آب دهنم که خشک شده بود رو قورت میدادم برای اولین ماشینی که از رو به رو میمومد دست بلند کردم
ولی از شانس بد مگه ماشین برام میموند؟؟
دونه دونه با سرعت از کنارم میگذشتن و اعصاب و روانم رو بهم میریختن
پوووف کلافه ای کشیدم و دستمو روی پیشونیم که عرق ازش جاری شده بود کشیدم و با خستگی زیرلب زمزمه کردم :
_لعنت به این شانس !!
میدونستم این وقت روز این طرفا کم ماشین گیر میاد ولی فکر نمیکردم تا این حد وحشتناک شده باشه
دستمو سایبون چشمام کردم و با دقت نگاهمو توی جاده تقریبا خلوت چرخوندم که یکدفعه با دیدن موتوری که داشت از دور میومد چشمام برقی زد و زیرلب ناباور زمزمه کردم :
_امیر !!
دستم بالا رفت تا بهش علامت بدم بایسته ولی با یادآوری روز آخر و اینکه گفته بود من و تو راهمون جداست و دخالتم نده پشیمون شده دستم نیمه راه مشت شد و پایین افتاد
ولی همین که میخواستم پشتم رو به جاده بکنم تا نبینتم دیر شده و تا به خودم بیام کنارم روی ترمز زد و ایستاد و درحالیکه عینک دودیش رو از روی چشماش برمیداشت و با دقت نگاهش رو توی صورتم میچرخوند گفت :
_چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد نازی خانوم !!
پوزخندی گوشه لبم نشست و کنایه وار لب زدم :
_مگه شما خواستی که نشده ؟؟
کنایه ام رو نگرفت چون سرش رو کج کرد و گیج لب زد :
_هااا چی ؟؟
پوزخندم پررنگ تر شد و زیرلب زمزمه وار گفتم :
_هیچی !!
یکدفعه با دیدن ماشینی که داشت از پشت سرش میومد بی اهمیت به امیر قدمی جلو گذاشتم و دستی روی هوا براش تکون دادم ولی لعنتی بی اهمیت بهم با سرعت از کنارم گذشت
عصبی دندونامو روی هم فشردم و زیرلب حرصی غریدم :
_اههههه گندت بزنن
تو حال خودم بودم که با چیزی که امیر گفت به عقب چرخیدم و عجیب نگاهمو توی چشماش چرخوندم
_کجا میخوای بری بیا بالا تا برسونمت !!
با تعجب خیره دهنش شدم ، این حرف از امیری که یکدفعه خواست رابطش رو با من قطع کنه و گفته بود من رو توی کارهات دخالت نده بعید بود
وقتی دید شکه فقط خیره اش شدم اخماشو توی هم کشید و پرسید :
_چیه ؟؟!
اشاره ای به موتور زیر پاش کردم و ناباور پرسیدم :
_باورم نمیشه یعنی الان تو بهم پیشنهاد دادی که برسونیم ؟؟
سرد و جدی لب زد :
_آره ….و این کجاش عجیبه ؟؟
دستامو به سینه گره زدم و با یادآوری حرفاش با تمسخر گفتم :
_یه مقدار فکر کنی میفهمی !!
عینکاش رو توی دستاش چرخوند و با تعجب گفت :
_نگو که هنوز که هنوزه ازم ناراحتی و به دل گرفتی؟؟؟
جدی گفتم :
_تو که بهتر از هرکسی میدونستی من کینه ایم و هیچ وقت فراموش نمیکنم !!
ابرویی با تعجب بالا انداخت
_آهان یعنی میخوای بگی الان ازم کینه به دل گرفتی ؟؟
نگاه ازش گرفتم و سرد لب زدم :
_خودت چی فکر میکنی ؟؟
پوزخند صدادارش توی گوشم پیچید و بعد از چندثانیه حرصی گفت :
_ولی من هرکاری کردم بخاطر خودت بوده و بس !!
موهام رو که بر اثر وزش باد از زیر شالم بیرون اومده و توی صورتم میخوردن رو پشت گوشم فرستادم و درحالیکه شالمو جلو میکشیدم عصبی خطاب بهش گفتم :
_هه بخاطر من وسط راه تنهام گذاشتی ؟؟
عصبی بلند فریاد زد :
_آره چون نمیخواستم بیشتر از این آسیب ببینی و بترسی و دست برداری
به رو به رو خیره شدم و با خشم غریدم :
_بسه …. کم برای اینکه میون یه مشت گرگ تنهام گذاشتی و رفتی الکی بهونه جور کن یه کلام تو یه بی معرفت و نامردی میفهمی ؟؟
به سمتش چرخیدم و حرصی اضافه کردم :
_بیمعرفت و نامردی !!
باورش نمیشد همچین حرفایی بارش کنم ولی حقش بود ، خشک شده خیره ام شد که پوزخندی به صورت وارفته اش زدم و با دیدن تاکسی خالی که داشت میومد بی معطلی براش دست بلند کردم
خداروشکر این یکی کنار پام ایستاد که با عجله و بی اهمیت به امیری که خشکش زده بود سوار شدم و آدرس آریا لعنتی رو دادم
میدونستم الان همونجا خشک شده ایستاده و از پشت سر خیره رفتن منه ولی اصلا برام اهمیتی نداشت چون دیگه از اون نازی گذشته که زود حرف آدما رو فراموش میکرد و میبخشیدشون خبری نبود
نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و درحالیکه نگاهم رو از پشت سر به اون مرد راننده میدوختم بلند خطاب بهش گفتم :
_عجله دارم حاجی یه کم تندتر برو
از آیینه نیمنگاهی بهم انداخت
_چشم آبجی !!
یه طوری گفت چشم من پیش خودم فکر کردم الان ۱۲۰ تا رو پرمیکنه و من رو زودی میرسونه ولی زهی خیال باطل چون هیچ تغییری به سرعتش نداد
و همونطوری فِسُ فِس کنان راهش رو ادامه میداد و جلو میرفت ، میدونستم اگه میخواد اینطوری بره حالا حالا نمیرسیم
بعد از گذشت چند دقیقه بالاخره طاقت از کف دادم و درحالیکه از بین صندلی ها خودم رو جلو میکشیدم حرصی خطاب بهش گفتم :
_داداش من گفتم که عجله دارماااا
آیینه روم تنظیم کرد و گفت :
_ولی آبجی بیشتر از این نمیره چون این آخرشه !!
بی توجه به حرفش دستمو جلو بردم و یه تراول جلوی صورتش گرفتم که چشماش برقی زد و با هیجان گفت :
_چشم آبجی دو سوته میرسونمت سفت خودت رو بچسب !!
تراول از دستم قاپید و بعد از ماچ پر سروصدایی که روش نشوند داخل جیبش فروش برد و بالاخره پاشو روی پدال گاز فشرد و با سرعت توی جاده افتاد
نفسم رو با آرامش بیرون فرستادم و درحالیکه سرجام برمیگشتم و به صندلی تکیه میدادم نگاهمو به بیرون دوختم و توی فکر فرو رفتم که چطوری با آریا رو به رو شم و به حرف زدن وادارش کنم
اونم آریایی که هیچ کس نمیتونست بفهمه چی داره توی ذهنش میگذره و الان توی چه حالیه و راست و دروغ حرفاش چیه !!
با شنیدن صدای راننده به خودم اومدم و به سمتش برگشتم
_رسیدیم آبجی !!
نیم نگاهی به در بزرگ و آهنی خونه اش انداختم و برای یه ثانیه ترس برم داشت و رنگم پرید حالا که تا اینجا اومده بودم پشیمون شده و میترسیدم پا داخل خونه اون دیوونه بزارم
دیوونه ای که قبلا من رو توی همین خونه تا حد مرگ شکنجه داده و روزگار رو برام تلخ کرده و قصد تجاو…ز بهم رو داشت
راننده که تعللم رو دید به سمتم برگشت و با تعجب پرسید :
_همینجاست ها پیاده نمیشی ؟!
خودم رو جمع و جور کردم و درحالیکه آب دهنم رو سر وصدا دار قورت میدادم دستپاچه پیاده شدم و گفتم :
_باشه تو میتونی بری !!
_خدافظ آبجی
انگار زبونم قفل کرده باشه و قدرت حرکتش رو نداشته باشم درحالیکه دستی براش تکونی میدادم به سمت خونه اون روانی قدم برداشتم
هنوز دستمو برای زنگ زدن بالا نبرده بودم که با صدای گاز ماشین و دور شدنش ازم بی اختیار به سمت جاده برگشتم و برای ثانیه ای تصمیمم عوض شد و قصد برگشتن داشتم
نمیدونم چند ثانیه از پشت سر خیره دور شدن ماشینه بودم که صدای کلفتی از پشت سرم بلند شد و باعث شد مو به تنم راست بشه و همونطور بی حرکت بمونم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.