سر کمد لباسی رفتم و دستم به سمت لباسا رفت ولی با یادآوری اینکه اینا هیچ کدومشون برای من نیست که بخوام جمعشون کنم و آراد برام خریده دستم توی هوا خشک شد

نه نباید چمدون و چیزی با خودم ببرم که وقت رفتن شک برانگیز باشه و بفهمن همه کارها زیر سر من بوده بیخیال لباسا شدم و در کمد رو بستم

همونطوری که با یه دست لباس اومدم با همون یه دست لباسم میرم راحت و آسوده آره
با فکر به نابودیشون لبخند بزرگی روی لبهام جا خوش کرد و زیرلب با خودم زمزمه کردم :

_چیزی نمونده نازی صبر کن !!

آره چیزی نمونده بود و ساعت های پایانی به صدا دراومده بودن این فکرا داشت قوی و قوی ترم میکرد ، قرار بود شبنم آرایشم کنه و موهام رو مدل بده پس حالا که خوابه زودی باید برم دوش کوتاهی بگیرم و برگردم

حوله حمام رو برداشتم و با چند قدم بزرگ خودم رو به حمام رسوندم و دوش آب رو باز کردم ولی همین که چشمم به وان خورد چشمام برقی زد و سمتش رفتم

امروز روز شادی و عشق و حاله پس بهتره به بهترین نحو به خودم برسم با این فکر دوش آب رو بستم و ورودی آب وان رو باز کردم و همونطوری که پُر و پُر تر میشد

هرچی شامپو و چیز دم دستم میومد و اصلا نمیدونستم چین رو داخل آبش ریختم و به انتظار نشستم تا پُر شه امروز باید حسابی به خودم میرسیدم و آراد کُش میشدم

بعد از بیرون آوردن لباسام آروم توی وان نشستم و درحالیکه سرمو به لبه سنگیش تکیه میدادم زیرلب زمزمه وار لب زدم :

_هوووم چه خوبه !!

مثل ندید بدیدا اینقدر توی آب موندم و دلم نمیومد ازش بیرون بیام که نمیدونم چی شد پلکام روی هم رفت و همونطوری توی اون حالت خوابم برد

توی خواب و بیداری حس کردم چیزی روی صورتم حرکت میکنه تکون کوچیکی خوردم ولی قدرت باز کردن چشمامو نداشتم بخاطر دعوای بدی که دیشب با آراد داشتم

تا نیمه های شب بیدار بودم و از فکرای بیخود خوابم نمیبرد از طرف دیگه هم اول صبح از خواب پریدم در کل هیچ خواب درست حسابی نداشتم برای همین اینطوری توی وان خوابم برده بود

باز حس حرکت چیزی توی صورتم مخصوصا زیر دماغم باعث شد نوووچی زیرلب بگم و سرمو تکون بدم ، توی حس و حال خودم بودم که صدای خنده ریزی به گوشم رسید

به سختی لای پلکای بهم چسبیده ام رو باز کردم یکدفعه با دیدن کسی که لبه وان نشسته و با چشمایی شیطون من رو برانداز میکرد چشمام گشاد شد و دستپاچه بیشتر زیرآب فرو رفتم

_هیع از کی اینجایی ؟!

شبنم با لبخند شیطونی گوشه لبش سمتم خم شد و با لحن شوخی گفت :

_از خیلی وقته ، راستی چیه کلک داری اینطوری داری به خودت میرسی نکنه امشب برنامه داری

حس کردم چطور با این حرفش از گوشام دود بیرون زد و صورتم از شرم سُرخ شد ، اینم انگار عینهو پسرعموش آراد خجالت مجالتی چیزی سرش نمیشه

چشم غره ای بهش رفتم و خجالت زده گفتم :

_نه بابا این حرفا چین میزنی !!

با خنده شیطانی گفت :

_مگه دروغ میگم ؟! با اون آرادی که من میشناسم امشب درسته قورتت میده

هه بدبخت نمیدونست دیشب چه بلایی سرش آوردم و نزاشتم حتی بهم دست بزنه با یادآوری دیشب باز حالم گرفته شد و بی اختیار اخمام توی هم فرو رفت

_نه بابا اینطور نیست

با تعجب لب زد :

_چی ؟؟ آراد اینطور نیست ؟! مگه میشه ؟!

نفسم رو با ناراحتی بیرون فرستادم که نگاهم کرد و یکدفعه انگار چیزی رو به خاطر آورده باشه پوکر گفت :

_آهان یادم نبود که در قهر به سر میبرید

سری تکون دادم و با بغض لعنتی که بیخ گلوم چسبیده بود و مانع از حرف زدنم میشد ناراحت زمزمه کردم :

_اهووووم

یکدفعه بشکنی توی هوا زد و با خوشحالی گفت :

_بیخیال ناراحت نباش امشب کاری میکنم خودش با پای خودش بیاد به غلط کردن و آشتی کنون !!

با کنجکاوی نگاهش کردم

_چیکار میخوای بکنی ؟؟!

یهویی از لبه وان بلند شد و درحالیکه بیرون میرفت بلند گفت :

_فعلا زود پاشو بیا بیرون تا نشونت بدم چه کارایی از دستم برمیاد

ببین چه آدم رو توی خماری میزاره هااااا
اصلا این چطوری اومده بود داخل حمام ؟! مگه اون همونی نبود که میگفت خوابم میاد؟؟
اصلا وایسا ببینم من چند دقیقه اس که توی وان خوابم برده که اینطوری گردنم درد گرفته ؟؟

به سختی و با بدنی که از شدت یک جا نشستن اونم توی آب گرفته و کِرِخت شده بود بلند شدم و درحالیکه گردنم رو میمالیدم حوله تن پوشی از توی کمد حمام بیرون کشیدم

و همونطوری که میپوشیدمش و مشغول بستن گره هاش بودم از حمام بیرون زدم ولی همین که وارد اتاق شدم و سرمو بالا گرفتم با دیدن چیزی که جلوی چشمم بود خشکم زد و ناباور زیرلب زمزمه کردم :

_چه اتفاقی برای اتاق افتاده ؟!

انگار بمب منفجر شده باشه تموم وسیله ها این وَر و اون وَر پخش شده بودن و بدتر از اون وسیله ها و چمدون های جدیدی توی اتاق به چشم میخورد که نمیشناختمشون

شبنم که مشغول بستن موهاش بالای سرش بود بیخیال سری تکون داد و گفت :

_ببخشید دیگه شما خواب ناز تشریف داشتید منم باید یه چیزایی رو پیدا میکردم خودم مشغول گشتن شدم دیگه

ای خدا از دست این دختر !!
امروز چرا همچین میکنه انگار دیوونه شده ؟!
حرصی خواستم چیزی بهش بگم ولی با یادآوری اینکه تا فردا اینجا دیگه اتاق من نیست و من رفتم بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم :

_اوکی …..ولی میشه بگی اون چمدونا مال کین گوشه اتاق ؟!

با خوشحالی سمت اونی که از همه بزرگتر بود رفت و درحالیکه به زور دنبال خودش میکشوندش گفت :

_دیشب زنگ زدم خونه ، ازشون خواستم وسایلی که برای آماده کردن تو نیاز دارم برام بفرستن که دیدم امروز صبح فرستادن

با تعجب روی صندلی رو به روی آیینه قدی نشستم

_این همه ؟!

کنارم ایستاد و شروع کرد موهام رو بررسی کردن

_آره حالا آروم بگیر تا کارمو شروع کنم

با این حرفش سری تکون دادم و درحالیکه با راحتی چشمام رو میبستم گفتم :

_باشه پس من بخوابم !!

با جیغ گفت :

_بازم خواب ؟!

چشمامو باز کردم و مظلوم نگاهش کردم

_آره آخه از دیشب تا حالا هیچ خواب درست حسابی نداشتم جون تو !!

چشم غره ای بهم رفت

_اولا جون خودت ، دوما نکنه اونی که توی حمام بیهوش خواب بود من بودم ؟؟!

با لب و لوچه آویزون نالیدم :

_نزاشتی که بخوابم اومدی آتیش سوزوندی و بیدارم کردی

بالاخره کولی بازی هام جواب داد و با خنده بریده بریده گفت :

_اوکی بخواب و کم فیلم بیا !!

با خنده سری تکون دادم و چشمامو بستم چند دقیقه ای نگذشته بود که ضربه آرومش نوک بینی ام خورد

_صبر کن قبلش بهم بگو ببینم نمیخوای موهات رو رنگ یا کوتاه کنی ؟!

چشمام تا آخرین درجه گشاد شدن

_نه نه آراد اینطوری دوست داره

ضربه آرومی توی سرم کوبید و با نوچ نوچی زیرلب زمزمه وار گفت :

_ای خااااک ….اوکی بخواب بزار منم به کارام برسم

حالا که خیالم راحت شده بود با نیش باز چشمامو روی هم گذاشتم اصلا نمیدونم چرا این همه خوابم میومد و سیرابم نمیشدم یکدفعه نمیدونم چی شد که کم کم خوابم برد و توی دنیای بیخبری فرو رفتم

نمیدونم چند دقیقه یا ساعتی بود که توی اون حالت بودم که با صدا کردن اسمم توسط شبنم به خودم اومدم

_پاشو دختر چقدر میخوابی زود باش !!

گیج پلکامو باز کردم و با صدای خفه ای نالیدم :

_چی شده ؟!

به عقب برگشت و درحالیکه چمدون بعدی رو باز میکرد و دونه دونه وسایلش رو روی میز میزاشت جدی گفت :

_هیچی نوبت موهاته نمیشه که اینطوری درستشون کنم !؟

_آهان باشه

به طرف آیینه برگشتم تا خودم رو ببینم ولی یکدفعه با دیدن ملافه به اون بزرگی که روش کشیده شده بود اخمام توی هم فرو رفت و خم شدم که برش دارم

ولی هنوز دستم بهش نرسیده بود مُچ دستم توی هوا گرفته شد و صدای شاکی شبنم توی گوشم پیچید

_نوووو نوووو نکن چون فعلا نمیشه ببینی تا همه کارا تموم شه

_نه تو رو خدا من طاقت ندارم !!

بازوهام گرفت و به اجبار باز مجبور به نشستنم کرد

_بشین ببینم بابا کلی کار سرمون ریخته !!

با این حرفش تازه یاد مراسم و گُل و کیک و این چیزا افتادم لعنتی به کل همه چی رو به فراموشی سپرده بودم

_واااای کیک و این چیزا رو آماده نکردم

شونه مخصوصی برداشت و درحالیکه به سمتم میومد بیخیال گفت :

_نترس به خاتون سپردم همه کارا رو انجام میده !!

با آوردن اسم خاتون بی اختیار لبخندی گوشه لبم سبز شد ، حالا که خاتون حواسش به همه چی هست مطمعنم همه چی به نحو احسنت انجام میشه و هیچ کم و کسری نمیمونه پس میتونم آرامش داشته باشم

با آرامش سر جام برگشتم و سعی کردم تموم مدتی که شبنم مشغول موهامه حرکتی نکنم تا راحت بتونه کارش رو انجام بده چون به حد کافی اذیتش کرده بودم

نمیدونم چند ساعتی توی اون حال بودم که دیگه کم کم داشتم کلافه و خسته میشدم و نایی توی تنم نمونده بود ، دستی به گردنم کشیدم و با خستگی نالیدم :

_تموم نشد شبنم ؟؟

شبنم که با دقت مشغول موهام بود سرشو تکونی داد

_یه کم دیگه مونده فقط کافیه این تیکه رو اینطوری بپیچونم

نفسم رو با فشار بیرون فرستادم

_خسته شدم !!

بعد از چند دقیقه که مشغول موهام بود بالاخره صاف ایستاد و درحالیکه با اخمای درهم دستی به کمرش میکشید گفت :

_اووووف خدایا مُردم چقدر موهات پُر و زیاده دختر !!

با شرمندگی نگاهش کردم خستگی از سرو روش میبارید الکی که نبود چندساعتی مشغول آماده کردن من بود بایدم از پا درمیومد

_آره ببخشید دیگه توام توی زحمت افتادی

لبخند خسته ای زد

_چه زحمتی یه زن داداش که بیشتر نداریم !!

از این حجم مهربونیش لبخندی کل صورتم رو پُر کرد و با قدردانی لب زدم :

_ممنونم …. فقط همین از دستم برمیاد چون شاید نتونم هیچ وقت برات جبران کنم

با تعجب نگام کرد

_یعنی چی هیچ وقت نتونی ؟! توام جدیدا مشکوک میزنی هاااا

با این حرفش تازه فهمیدم عجب سوتی دادم ، ولی برای جمع کردنش دیر بود پس سعی کردم خودم رو به اون راه بزنم و به روی خودم نیارم

_بیخیالش حالا بگو ببینم بالاخره میشه این ملافه رو بردارم یا نه ؟!

خداروشکر یادش رفت چون با نیش باز ابرویی بالا انداخت و لوس گفت :

_نه اول باید لباستو بپوشی بعدش !!

و بدون اینکه به من وقت بده حرکتی کنم یا چیزی بگم دستم رو گرفت و وسط اتاق کشوند و لباس رو که از قبل روی تخت حاضر گذاشته بودش به سمتم گرفت

_بپوش زود باش !!

به سمت حمام رفتم که صدام کرد

_کجا ؟!

_برم حمام بپوشمش دیگه !!

_نوووچ نمیشه اونجا آیینه داره میبینی

بالاخره به هر طریق و اجباری بود مجبورم کرد همونجا لباس رو بپوشم و آماده شم همین که زیپش رو برام بالا کشید و سمتش برگشتم با دیدنم چشماش برقی زد و ناباور لب زد :

_واو خدای من معرکه شدی !!

با این حرفش بیقرار به سمت آیینه قدی رفتم و با یه حرکت ملافه روش کناری زدم ، باورم نمیشد این دختر توی آیینه هست من باشم ؟!

لباس توی تنم معرکه شده بود مخصوصا با اون موهایی بلندم که از پشت با حالت خاصی دورم رها شده بودن با وجود باحجاب بودن لباس ، به قدری خیره کننده و زیبا شده بودم که قادر به نگاه گرفتن از خودم نبودم

توی حال و هوای خودم بودم که یکدفعه تقه ای به در اتاق خورد و با شنیدن صدای کسی که پشت در بود چشمام گرد شد و وحشت زده به سمت شبنم برگشتم وااای خدایا آخه الان چه وقت اومدن بود

صدای مادر آراد بود که مدام به در میکوبید و من رو صدا میزد ، شبنم که متوجه هول شدنم شده بود دستش رو به نشونه آروم بودنم توی هوا گرفت و به سمت در برگشت

_بله !!

صدای متعجبش توی فضا پیچید

_عه توام اینجایی شبنم جان ؟؟

شبنم با عجله به سمت در رفت

_بله زن عموجان کاری داری ؟؟

_آره با اون دختره کار دارم

هه دختره ؟!
این الان با منه ؟! بلایی سرتون میارم تا عمر دارید این دختر رو فراموش نکنید

شبنم در رو به روش نیمه باز کرد ولی بدون اینکه بزاره من رو ببینه ، خطاب بهش گفت :

_چه کاری ؟؟ به من بگید زن عموجان !!

_نه بهش بگو خودش بیاد

پوووف حالا این چه گیری داده به من ؟!
نمیخواستم اینطوری آماده ببینم و برای همه سوپرایز باشم حالا این خانوم یه امشب رو نمیخواد بیخیال من بشه

_نمیشه آخه حمام رفته

کنجکاو و متعجب لب زد :

_چی ؟! این موقع ؟!

_آره چه میدونم رفته دیگه

صداش عصبی بالا رفت

_وااای خدای من گفتم که این دختره در شأن ما نیست ولی م…….

انگار شبنم از در اتاق فاصله اش داده باشه چون باقی حرفاش رفته رفته ضعیف و ضعیف تر به گوشم میرسید و به کل قطع شد

دستام از زور خشم مشت شد هه من در شأن خانواده شما نیستم ؟! وایسا ببین چه آشی برات میپزم که یه وجب روغن روش باشه تا عمر داری من رو از یاد نبری

آره منو !!
دختر خودت رو که ازش بیخبری و اصلا خبر نداری که زنده اس و منو مرده ای فرض میکنی که اصلا وجود خارجی ندارم

با این فکرا دستام بیشتر و بیشتر مشت میشد طوری که ناخن هام توی گوشت دستم فرو میرفتن و سوزش عمیقش داشت میسوزوندم و آتیشم میزد

ولی دردش بیشتر از حرفای این زن به اصطلاح مادر نبود که از درون به قدری داغونم کرده و داشت میسوزندم که هر لحظه آتیش انتقامم بیشتر و بیشتر شعله ور میشد

و کاری بهم کرد که اون یه ذره حس ناراحتی و پشیمونی از کاری که میخواستم باهاشون بکنم داشت توی وجودم کمرنگ و کمرنگ تر میشد

اینطوری هم بهتر بود چون اونا اصلا لیاقت رحم و مروت من رو نداشتن و باید توی آتیش انتقامم میسوختن و درست عین درد میکشیدن

توی فکرای درَهم برهَمم غرق بودم که با تکون خوردن دستی جلوی صورتم به خودم اومدم و توجه ام جلب شبنمی شد که با نگرانی نگاهم میکرد

_یکدفعه چی شدی؟؟ خوبی نازی ؟؟!

آب دهنم رو به سختی قورت دادم

_آره هیچی نیست !!

بازوم گرفت و کمکم کرد لبه تخت بشینم

_چی چیو خوبی رنگت عین گچ سفید شده هااااا

دستی به گردنم کشیدم و سعی کردم افکارم رو پَس بزنم که لیوان آبی جلوی صورتم قرار گرفت

_یهو چت شد بخور ببینم !؟!

لیوان رو از دستش گرفتم و به دروغ لب زدم :

_هیچی فکر کنم فشارم افتاده

با تیزبینی نگاهش رو بین چشمام چرخوند

_نکنه بخاطر حرفای زن عمو حالت بد شده ؟!

هر چند حرفاش رو نصف و نیمه شنیدم ولی آره بازم بهم برخورده بود که اونطوری درباره من پیش شبنم میگفت و بدگوییم رو میکرد

ولی بدون اینکه به روی خودم بیارم یه ذره از آب توی دستم خوردم و بیخیال لب زدم :

_نه !!

شونه ای بالا انداخت و جدی گفت :

_اصلا بیخیالش سعی کن برات مهم نباشه

توی سکوت سری به نشونه تایید حرفش تکونی دادم که عقب گرد کرد و یکدفعه همین که نگاهش از توی آیینه به خودش خورد جیغش بالا گرفت

_وااای خدای من !!

با نگرانی نیم خیز شدم

_چیه چی شده ؟!

چشم غره ای بهم رفت

_آخه ببین وضعم رو تو رو خدا ، از بس سرگرم تو شدم خودمو یادم رفت و چندساعت دیگه ام مهمونی شروع میشه

شرمنده نگاهش کردم

_ببخشید دیگه !!

بادی به غبغب انداخت و درحالیکه ژست خاصی میگرفت گفت :

_چی فکر کردی ؟؟ به من میگن شبنم دوسوت ، تو فکر نباش زودی آماده میشم

با دیدن ادا اصولاش خندم گرفت که لبخند مهربونی زد و گفت :

_آهان همینه فقط بخند ، من برم اتاقم درضمن …..

همنطوری که به سمت در خروجی راه می افتاد جدی ادامه داد :

_به خاتون میگم چیزی برات بیاره بخوری شب ضعف نکنی بیفتی روی دست آراد ، میدونی که امشب شب مرادست امشب …..

داشت هنوز میخوند که با جیغ اسمش رو صدا زدم و سمتش نیمخیز شدم که با خنده بیرون رفت و درو بهم کوبید

با خنده سری به نشونه تاسف به اطراف تکونی دادم و زیرلب زمزمه کردم :

_دختره ی دیووونه !

به عقب چرخیدم که باز با دیدن خودم توی آیینه مات و متحیر زیبایی خودم شدم و با لذت قدمی جلو گذاشتم باورم نمیشد دختره توی آیینه همون نازی ، دختر کوچه پس کوچه های پایین شهر باشه کسی که جز چاقو و جیب بری کاری دیگه ای از دستش برنمیومد و ول توی خیابونای پایین شهر میگشت دختری که تموم لباسای پسرونه اش کهنه و پاره پوره بودن و اصلا چیزی از دختر بودن نمیدونست و‌ تنها چیزی که داشت و اون رو از یه پسر مجزا میکرد موهای بلند و پُرش بودن ولی از روزی که پای آراد توی زندگیم باز شد کم کم چیزای جدیدی یاد گرفتم و فهمیدم حس خوب پشتبان و کسی رو داشته باشی که همه جوره پشتت باشه و حماییت کنه یعنی چی ؟؟

اونم برای منی که هیچ وقت کسی رو نداشتم و همیشه سعی میکردم بار زندگیم رو یه تنه به دوش بکشم و درست مثل مرد بار اومده بودم
آره اعتراف میکنم من دختر بودن رو با آراد یاد گرفتم !! اون بود که کم کم من رو عوض کرد و شدم این دختر ناز و دلربایی که الان داره از توی آیینه خیره خیره و بدون پلک زدن نگاهم میکنه با یادآوری لحظات پایانی بودنم توی این خونه و کنار آراد غم توی دلم نشست و نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم ، یعنی میتونستم به راحتی به قبل برگردم و بشم همون نازی دزد و جیب بری که انگار اصلا هیچ آرادی هیچ وقت توی زندگیش نیومده ؟! توی افکار سرگردون و دره‍َمَم غرق بودم که تقه ای به در خورد و صدای ضعیف خاتون به گوشم رسید

_مادرجان کوشی بیا که برات غذا آوردم

دستپاچه به سمت در قدم تند کردم و با یه حرکت بازش کردم

_بده من خاتونم ، تو چرا آوردی ؟؟

با عجله دستم رو برای گرفتن سینی به سمتش گرفتم ولی وقتی دیدم هیچ عکس العملی نشون نمیده با تعجب سرمو بالا گرفتم که با دیدن نگاه خیره و دهن نیمه بازش که خیره صورت من بود و پلکم نمیزد کم مونده بود پقی بزنم زیرخنده و صدای خنده های بلندم توی فضا بپیچه ، به زور خودم رو کنترل کردم و درحالیکه با لبخند دستمو جلوی صورتش تکونی میدادم خطاب بهش گفتم :

_حواست پیش منه خاتون ؟؟

بالاخره تکونی خورد و به خودش اومد

_صد الله و اکبر چه خوشکل شدی ؟؟ خودتی دخترم ؟!

سینی که از غذا پُر بود رو با یه حرکت از دستش کشیدم و چپ چپ نگاهی بهش انداختم

_عه وا خاتون خودمم دیگه ، میخواستی کی باشه ؟؟

بی معطلی وارد اتاق شدم که پشت سرم درحالیکه مدام زیرلب چیزایی زمزمه میکرد داخل شد ، با ضعف بدی که توی تنم پیچیده بود با عجله سینی روی تخت گذاشتم و مشغول شدم
ولی مگه خاتون بیخیال میشد ؟!
روبه روم ایستاده بود و مدام زیرلب چیزایی زمزمه میکرد و توی صورتم فوت میکرد
از کاراش دیگه خندم گرفته بود ، به زور لقمه توی دهنم رو جوییدم و با صدایی که ته مونده های خنده توش موج میزد گفتم :

_خاتون از صبح تا حالا داری یه بند چی زیرلب میگی؟؟

_مادر خیلی خوشکل شدی میترسم چشمت بزنم !!

با خنده سری به اطراف تکون دادم

_این چه حرفیه که میزنی

قاشق بعدی رو با ولع زیاد توی دهنم گذاشتم که یکدفعه با یادآوری آراد زودی قورتش دادم و گفتم :

_راستی آراد کو ؟

چشمک شیطونی زد

_همونطوری که قبلا نقشه کشیدیم صبح فرستادمش دنبال نخود سیاه حالا حالام پیداش نمیشه

با دهن باز خیره حرکاتش شدم
خاتونم دیگه راه افتاده بود ، با خنده سری به اطراف تکون دادم و با عجله شروع کردم به باقی مونده غذا رو خوردن چون به اندازه کافی وقت رو تلف کرده بودم و الان ها بود که سروکله مهمونا پیدا میشد و من باید قبل اینکه اونا سر میرسیدن خیلی کارها میکردم و بار و بندیلم رو برای رفتن جمع میکردم سر ده دقیقه نشده غذا رو‌ تموم کردم و بعد از سر کشیدن لیوان آبی نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم
برای اینکه خاتون رو بفرستم بره و متوجه کارهایی که میخوام بکنم نشه ، سینی خالی رو طرفش گرفتم و با نیش باز لب زدم :

_دستت دردنکنه خاتونم !!

_خواهش میکنم مادر !!

سینی رو از دستم گرفت و از اتاق بیرون رفت ، برای اطمینان بیشتر از اینکه دیگه کسی بی اجازه وارد نمیشه در رو از داخل قفل کردم و سر وقت کمدا رفتم

قصد نداشتم چیز زیادی با خودم ببرم فقط یه مشت وسایل خورده ریزه و‌ طلا بودن که آراد برام گرفته بود که باید حتما با خودم میبردمشون چون نمیخواستم دست خالی از اینجا برم

و از همه مهمتر معلوم نبود باید تا چند وقت خودم رو گم و گور کنم پس باید به اندازه کافی پول داشته باشم تا بی خرجی نمونم

زودی چیزایی که میخواستم رو داخل کیف کوچیکی ریختم و ته کمد جایی که از دید همه پنهون بود گذاشتم و لباسا رو روش پخش کردم

کارم که تموم شد با نفس نفس ایستادم و دستپاچه نگاهم رو به اطراف چرخوندم حالا باید چیکار میکردم ؟!

همش حس میکردم یه چیزی کمه ولی نمیدونستم چی ؟! شایدم زیادی حساس شده بودم که این فکرا و کارا دست خودم نبود آره !!

نمیدونم چند دقیقه ای بود که بیقرار روی تخت نشسته و به فردایی که همه چی بهم میریخت فکر کردم که نگاهم به پنجره خورد

هوا داشت کم کم تاریک میشد و وقت بیرون رفتن و خوش آمدگویی به مهمونایی بود که قرار بود من میزبانشون باشم ، پس برای آخرین بار نگاهی به خودم توی آیینه انداختم

خوب بودم به جز یه خورده از رژلبم که بر اثر غذا خوردن پاک شده بود ، با عجله خم شدم و نگاهمو روی وسایل آرایشی که شبنم جا گذاشته بود چرخوندم

با دیدن یکی از رژلب هایی که بنظر همون رنگ استفاده شده روی لبهام بود با عجله برش داشتم و آروم طوری که شبنم استفاده میکرد روی لبهام کشیدمش

بعد اتمام کار با نیش باز نگاهی از آیینه به خودم انداختم و بلند شدم و بعد از پوشیدن یه جفت کفش نسبتا پاشنه دار با اعتماد به نفس کامل از اتاق بیرون زدم

خداروشکر پاشنه هاشون زیاد بلند نبود و اذیتم نمیکرد ، همین که بالای پله ها رسیدم با دیدن سالنی که درست عین خواسته خودم تزیین و دیزاین شده بود طرح لبخندی روی لبهام شکل گرفت

واقعا همه جا زیبا و دیدنی شده بود !!
دونه دونه مهمونا میومدن و با دیدن شدت تغییرم به قدری ازم تعریف میکردن که مطمعن بودم تنها ملکه امشب خودم هستم

و به قدری خوشحال بودم که اصلا چشم غره ها و اخم تخم های پدر مادر آراد برام اهمیتی نداشت فقط میخواستم امشب به بهترین نحو برگزار بشه

درگیر صحبت با مهمونا بودم که یکی از خدمتکارا خودش رو بهم رسوند و آروم کنار گوشم زمزمه کرد :

_خاتون گفتن بهتون بگم ماشین آقا چند دقیقه دیگه وارد عمارت میشن !!

چی ؟! آراد اومده ؟!
دستپاچه به سمتش برگشتم :

_زود بگو چراغا رو خاموش کنن و کارایی که گفتم انجام بدن

_چشم خانوم !!

با رفتنش دستپاچه از مهمونا فاصله گرفتم و جایی نزدیک میز پایه بلندی که کیک نسبتا بزرگی روش بود ایستادم و با دلهره نگاهم رو به در ورودی دوختم

طبق انتظارم طولی نکشید همه ی چراغا خاموش شد و الان فقط نور شمع فضای خونه رو روشن میکرد و صدای آهنگ ملایمی فضای خونه رو پُر کرده بود که محیط رمانتیکی به وجود آورده بود

همه چی درست همون چیزی بود که میخواستم ، در ورودی باز شد و صدای آروم و ضعیف آراد بین آهنگ به گوشم رسید که باعث شد لبخندی گوشه لبم بشینه

_امشب چه خبره ؟! چرا همه چراغا…..

باقی حرفش با دیدن مسیری که دو طرفش با گلبرگ پوشیده و دورش شمع هایی قرار داده شده بود نصف و نیمه موند و خشکش زد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان داروغه pdf از سحر نصیری

  خلاصه رمان:       امیر کــورد آدمی که توی زندگیش مرد بار اومده و همیشه حامی بوده! یه کورد مرد واقعی نه لاته و خشن، نه اوباش و نه حق مردم خور! اون یه پـهلوونه! یه مرد ذاتا آروم که اخلاقای بد و خوب زیادی داره،! بعد از سال ها بر میگرده تا دینش رو به این مردم

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عشق صوری پارت 24
دانلود رمان خفقان

    خلاصه رمان:         دوروز به عروسیم مونده و باردارم عروسی که نمیدونه پدر بچه اش کیه دست میزارم روی یه ظالم،ظالمی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 5 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از هم گسیخته

    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می شه و همه چیز در مسیر جدید و تازه ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راز ماه

    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی مهتا و اتفاقای عجیب غریبی که برای این مرد اتفاق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی

    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شب‌هایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
پارمیدا
پارمیدا
2 سال قبل

لطفاً پارت بعدی رو زودتر بزارید

سوگند
سوگند
2 سال قبل

حالا آراد جون اومد همه رقصنده ها از جمله خودم بیان وسط
نویسنده جوووووووووووون پارت بعد

Rima.s
Rima.s
2 سال قبل

کسی میدونه چطور میتونم خودم رمان قرار بدم؟🤦🏻‍♀️(عضو شدم از قبل)

Marzi
Marzi
2 سال قبل

خدایا دیگه چرا کشش میدین زودتر پارت بعدیو بزار ادمین

رها
رها
2 سال قبل

پارت بعدی رو کی میزارید

Tara
Tara
2 سال قبل

پارت بعدی رو میشه زود تر بزارید

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x