از قدیم ؟؟ یعنی چی ؟؟ چرا من چیزی یادم نمیاد پس ؟! اخمام توی هم کشیدم و گفتم :
_داری سر به سرم میزاری زهرا ؟؟
_نه بخدا !!
چشمام گرد شد
_یعنی چی ؟! پس چطور من نفهمیدم ؟؟ اصلا کی هست ؟؟
زهرا موهاش پشت گوشش زد و با خنده گفت :
_چه زود مرتضی رو یادت رفته !!
اخمام توی هم فرو رفت و اسم مرتضی رو چندبار زیرلب زمزمه کردم ، تازه داشت چیزایی یادم میومد تنها پسر حاج کریم که از بچگی دور و بر من میگشت و همه میگفتن عاشق منه
ولی من همه اون رفتاراش رو پای بچگی گذاشته و با رفتنمون از اینجا به کل فراموشش کرده بودم حالا بعد این همه سال چی شده یاد من افتاده
_آهاااان اون پسر چشم ابرو مشکیِ میگی ؟؟
قهقه زهرا بالا گرفت
_آره همونِ تازه اونم چندروزیه برگشته روستا چون کار و زندگیش به کل اینجا نیست…چه خوب یادت مونده !!
سری تکون دادم و بی اهمیت لب زدم :
_آره حالا چی شده ؟؟ چی گفته مگه ؟!
تا به خودم بیام ضربه آرومش پس گردنم نشست و با خنده گفت :
_خنگی دیگه ؟!
با چشمای گرد شده دستی پشت گردنم کشیدم
_آاااخ چرا میزنی وحشی ؟!
_صبح گفتم یکی دیدتت اومدی ؟؟ خوب همین شازده پسر بوده دیگه
_واه دیده که دیده خوب ….. این تا این حد بزرگ کردن نداره دیگه !!
گُل بانو که تموم مدت مشغول قالی بود خسته کنار کشید و درحالیکه دستی به کمرش میکشید گفت :
_آخه مادر ندیدی که از صبح مثل مرغ سر کنده میره در خونت و میاد
چشمام بیشتر از این گرد نمیشد
جانم ؟؟ میره در خونه من که چی بشه ؟!
پوووف خدایا بازم دردسر جدید
_مطمعنی گُل بانو ؟؟
دستی به چشماش کشید
_آره مادر چندباری رفتم تو کوچه دیدم
گیج توی فکر فرو رفتم ، این دیگه از جون من چی میخواد ؟! یادمه بچگی همش باهم بازی میکردیم و از بین بچه ها فقط هوای من رو داشت ولی من هیچ وقت به غیر برادر بزرگتر بهش نگاه نکرده بودم
حالا باید چیکار میکردم ؟!
اصلا برام اهمیتی هم نداشت بزار هی بره و بیاد نمیتونم که تا آخر عمرم بخاطرش توی خونه گُل بانو زندونی بمونم
با این فکر یهویی بلند شدم و گفتم :
_بیخیالش من میرم خونه خودم !!
گُل بانو با چشمای گرد شده نگاهش رو بهم دوخت
_کجا بری مادر ؟! امشب پیش ما بمون
جدی لب زدم :
_نمیشه گُل بانو جان وگرنه من که از خدامه پیشتون بمونم
زهرا با نیش باز لب زد :
_نمیشه یا نمیخوای ؟؟ نکنه میخوای نصف شبی حاج مرتضی راحت بیاد پیشت ؟؟
خم شدم و تا به خودش بیاد ضربه محکمی پشت گردنش کوبیدم و گفتم :
_هیس…..این چرت و پرتا چین که میگی ؟؟
_آاااااخ آاااخ گردنم
چشم غره ای بهش رفتم
_تا تو باشی الکی حرف نزنی
دستی به گردنش کشید
_باشه بابا یه چیزی به شوخی گفتم چقدر بی جنبه شدی !!
با نیش باز نگاهش کردم و گفتم :
_حقت بود !!
پشت چشمی برام نازک کرد که قهقه ام بالا گرفت
ای خدا از دست این دختر واقعا آدم در کنارش نمیفهمه چطور زمان میگذره و سرگرم میشه
خوب که خندیدم دستی روی هوا براشون تکون دادم و بلند گفتم :
_بابت غذا ممنون و خدافظ
گُل بانو که معلوم بود هنوز که هنوزِ دلش راضی به رفتنم نیست با اون کمر خمیده و دردمندش بلند شد و به سمتم اومد
_وایسا مادر کارت دارم
متعجب نگاهش کردم و گفتم :
_جانم چیزی شده؟؟
دستمو گرفت و درحالیکه دنبال خودش توی حیاط میکشوندم چیزی گفت که کم مونده بود بلند بزنم زیرخنده
_باید خودم برسونمت خونه !!
اگه میدونست از من چه کارها که برنمیاد و یه محله روم حساب میبرن اینطوری نمیترسید
در ثانی مگه بچه ام که اینطوری دستمو گرفته و دنبال خودش میکشم ؟؟ خنده امونم رو بریده بود میون خنده هام آروم لب زدم :
_میشه دستمو ول کنی خودم میام !!
محکمتر دستمو گرفت و گفت :
_نه همینطوری خوبه !!
یه طوری دستمو گرفته و گارد گرفته بود معلوم بود میخواد بره دعوا…. اونم با کی ؟؟ همون پسر بخت برگشته مرتضی
با رسیدن توی کوچه خداروشکر کسی اون اطراف نبود و همه جا امن و امان به نظر میرسید ولی مگه گُل بانو بیخیال میشد ؟؟
درست عین کارگاه گجت ها نگاهش رو به اطراف میچرخوند و سعی در پیدا کردن کسی داشت ، با خنده سری به اطراف تکون دادم و گفتم :
_بخدا کسی اینجاها نیست بزار برم
جدی گفت :
_نه نمیشه !!
وارفته نگاهمو به خونه دوختم
_چرا آخه ؟!
_چون به مردای این دور و زمونه اعتمادی نیست
پوووف کلافه ای کشیدم و گفتم :
_بخدا خیلی خسته ام خوابم میاد
بالاخره قبول کرد ولی تا زمانی که داخل نیومد و همه جا رو چک نکرد و هزارتا توصیه درمورد مراقبت از خودم و بستن در و پنجرها بهم نکرد راضی نشد بره
با رفتنش خسته روی تخت کهنه و زوار درفته بی بی دراز کشیدم و درحالیکه به سقف خراب اتاق چشم میدوختم توی فکر فرو رفتم
یعنی الان آراد داشت چیکار میکرد ؟!
اصلا دنبال من گشته یا نه ؟!
چه خوب میشد اگه میتونستم خبری چیزی ازش بگیرم !!
غمزده توی فکر بودم
که حس کردم ضربه آرومی به شیشه پنجره کوچیک اتاق ، که توی کوچه بود خورد با تعجب سرم سمت پنجره چرخید و توجه ام بهش جلب شد
یعنی چی ؟! صدای چی بود ؟؟
یکدفعه صدا قطع شد با فکر به اینکه حتما اشتباه شنیدم خواستم بیخیال شم
که بار دیگه تقه محکمتری به شیشه خورد و باعث شد بلند شم و با کنجکاوی به سمت پنجره قدمی بردارم
لامپ روشن کردم ولی از پشت شیشه کوچیک و خاک گرفته پنجره چیز زیادی مشخص نبود ، چشمامو ریز کردم و با دقت بیشتری خیره شدم
برای ثانیه ای حس کردم سایه مردی رو دیدم
دروغ چرا لرزی به تنم نشست و بی اختیار قدمی به عقب برداشتم
من دختری تنها اونم این موقع ، شب ممکن بود هر اتفاقی برام بیفته اصلا شاید افراد نجم باشن و آدرس من رو پیدا کردن و فهمیدن کجام ؟!
وحشت زده وارد هال شدم و در رو از پشت قفل کردم و برگشتم داخل اتاق بعد از قفل کردن در اتاق ، سر چمدونم رفتم و چاقو ضامن داری که بین لباسا پنهون کرده بودم بیرون کشیدم
بعد از اینکه لامپ رو باز خاموش کردم بی معطلی زیر پتو خزیدم و سعی کردم به هیچ چیزی فکر نکنم و راحت بگیرم بخوابم ولی مگه میتونستم ؟؟
همش ترس باعث شده بود از این پهلو به اون پهلو بشم و پلکام روی هم نرن ، باید به حرف گُل بانو گوش میدادم و امشب رو اونجا میموندم آره !!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.