” آراد ”

از اینکه پشت بهم خوابیده بود خون داشت خونم رو میخورد به اینکه هرشب سرش روی سینه ام باشه و عطر موهاش رو نفس بکشم عادت کرده بودم

ولی حالا با دوری ازش چطوری میخواستم شبم رو صبح کنم و طاقت بیارم ؟!

نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و نگاهمو توی تاریک روشن اتاق به سقف دوختم و سعی کردم ریلکس کنم و کم کم بخوابم

پس چشمامو بستم ولی مگه خوابم میبرد ؟!

اینقدر کلافه از این پهلو به اون پهلو شدم دیگه عصبی شدم نیم نگاهی سمت نازی انداختم که همونطوری پشت بهم دراز کشیده بود و نفس های منظمش نشون از خواب عمیقش میداد

روی تخت نشستم و کلافه دستی به صورتم کشیدم پوووف حالا باید با این بیخوابی لعنتی که دچارش شده بودم چیکار میکردم

مقصر این قهرش خودم بودم نباید اون حرفا رو بهش میزدم و اونطوری از خودم میروندمش ….متوجه ناراحتیش بودم ولی نمیدوستم چطوری باید از دلش دربیارم

با فکری که به ذهنم رسید لبخندی گوشه لبم نشست و نزدیکتر بهش دراز کشیدم با پیچیدن عطر تنش زیر بینی چشمام رو با آرامش بستم حالا بهتر شده بود

ولی هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود توی خواب تکونی خورد و به طرفم چرخید و تا به خودم بیام سرش روی سینه ام قرار گرفت و دستش دورم حلقه شد

هوووم از خدا چی خواستم چی شد !!

لبخندی گوشه لبم نشست و با احتیاط بدون اینکه از خواب بیدارش کنم بوسه ای روی موهاش نشوندم و چشمامو بستم

حالا که توی بغلم بود راحت میتونستم بخوابم !! کم کم پلکام روی هم افتاد و نمیدونم چی شد به خواب عمیقی فرو رفتم

صبح با برخورد نور آفتاب توی چشمام از خواب بیدار شدم و گیج نگاهی به اطراف انداختم پرده اتاق کناری رفته بود و نور مستقیم توی صورتم میخورد

تازه نگاهم به نازی که عین همیشه خودش روم انداخته بود خورد با اینکه خوابیدنش عادی نبود و کل بدنش روی آدم مینداخت ولی بازم دوست داشتم همیشه اینطوری از خواب بیدار بشم

عادت کرده بودم این دختر ریزه میزه عین بچه های بدخواب پیشم بخوابه و خودش رو برام لوس کنه خیره صورتش بودم که حرفاش توی ذهنم مرور شد

حرفایی که بهم میفهموند این دختر هیچ علاقه ای بهم نداره و روزی ممکنه ترکم کنه با فکر به اینکه روزی از دستش بدم بی اختیار دستام دورش حلقه شد و چشمامو حرصی روی هم فشردم

توی حال خودم بودم که با تکون خوردن نازی توی بغلم به خودم اومدم و چشمامو باز کردم

با اخمای درهم و چشمایی پوف کرده نگاهش رو توی صورتم چرخوند و غُرغُرکنان گفت :

_ولم کن !!

ابرویی بالا انداختم و با لجبازی گفتم :

_نمیخوام

_دیوونه شدی ؟؟

چشمامو توی حدقه چرخوندم و بی تفاوت لب زدم :

_شاید !!

پوزخندی زد

_هه معلومه !!

بدون اهمیت به تقلاهاش دستامو محکمتر کردم

_به زور که نیاوردمت خودت اومدی

عصبی تکونی خورد و گفت :

_میدونی که بد خوابم و دست خودم نیست

لبخندی گوشه لبم نشست و با بدجنسی گفتم ؛

_باید تنبیه شی !!

چشماش گرد شد و ناباور گفت :

_هااااا تنبیه چرا ؟؟

هر کلمه ای که از دهنش بیرون میومد هُرم نفس هاش توی صورتم پخش میشد و من رو برای بوسیدن لبهاش مشتاق تر میکرد

_تنبیه برای اینکه تموم شب من رو جای رختخوابت اشتباه گرفتی

کلافه نگاهش رو ازم دزدید

_ای بابا گفتم که دست خودم نیست

دیگه داشت زیادی حرف میزد با یه حرکت روی تخت انداختمش و درحالیکه روش خیمه میزدم با لحن خاصی زمزمه کردم :

_ هیس آروم باش و از تنبیهت لذت ببر

دهن باز کرد حرفی بزنه که لباش رو به کام گرفتم و به شدت شروع کردم به بوسیدنش ، هووم دلم برای طعم لباش لک زده بود

تموم مدتی که در حال بوسیدنش بودم اصلا باهام همکاری نمیکرد و درست مثل یه تیکه چوب خشک زیر…م افتاده بود و تکون نمیخورد

بی اختیار گاز آرومی از لب پایینش گرفتم که صورتش درهم شد و‌ سرش رو کج کرد ، میدونستم باهام لج کرده که اینطوری در مقابلم عکس العمل نشون میده

وگرنه نازی همیشه باهام همکاری میکرد و احساساتم رو بی جواب باقی نمیزاشت از دختری مثل اون ، این حجم از لجبازی بعید نبود

دستشو روی سینه برهنه ام گذاشت و درحالیکه سعی میکرد به عقب هُلم بده آروم گفت :

_بسه !!

سرمو توی گودی گردنش فرو بردم و برای اینکه حرصش رو دربیارم با لجبازی گفتم :

_نه هنوز تنبیهت تموم نشده

دستشو توی موهام فرو برد با فکر به اینکه کوتاه اومده و قصد نوازشم رو داره نیشم داشت کم کم باز میشد

ولی یکدفعه با کاری که کرد دادم به آسمون رفت و با درد نالیدم :

_ آخ آخ نکن

موهامو توی چنگش گرفته بود و محکم و با تموم قدرت میکشیدشون ، با درد سرمو بالا گرفتم که با دیدن لبای خندونش حرصی غریدم :

_ول کن دیوونه !!

موهامو رها کرد که با پشت روی تخت افتادم و با نفس نفس به سقف اتاق خیره شدم که گفت :

_بار آخرت باشه بخوای به بهونه تنبیه ازم سواستفاده کنی !!

و‌ بدون اهمیت به منی که با اخمای درهم سرمو ماساژ میدادم از روی تخت پایین رفت

حرصی صداش زدم و بلند گفتم :

_حالا اسم عشق بازی شد سواستفاده ؟؟

در دستشویی رو باز کرد و درحالیکه داخل میشد با تمسخر بلند گفت :

_چه عشقی برو خودت رو مسخره کن

با این حرفش نمیدونم چرا غم عالم توی دلم نشست و سکوت کردم

” نازلی ”

در رو بستم و درحالیکه به دیوار تکیه میدادم نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم نمیخواستم همچین حرفی بهش بزنم

ولی مجبور بودم سرسخت جلوش بایستم تا راحت تر بتونه دل بکنه و از طرفی زیادی به پروپام نپیچه تا راحت تر بتونم به کارهام برسم

اینقدر توی دستشویی لفتش دادم تا آراد از اتاق بیرون بره و سوال پیچم نکنه ، با احساس نبودش توی اتاق درحالیکه با حوله توی دستم مشغول خشک کردن صورتم بودم بیرون زدم

قدمی داخل اتاق گذاشتم و زودی سروقت کمدلباسی رفتم و قبل اینکه وقت رو تلف کنم مشغول پوشیدن لباس مناسبی شدم

باید قبل از اینکه سر مُچم رو بگیرن طلاها و پولایی که برداشته بودم رو از این خونه بیرون میبردم ولی اول باید مطمعن میشدم آراد از خونه بیرون رفته یا هنوز توی سالن پایین مشغول صبحانه خوردنه

بعد از اینکه لباسی تنم کردم شالی از روی گیره چنگ زدم و با عجله بیرون رفتم تا سرو گوشی آب بدم تا پا به سالن که گذاشتم با ندیدن آراد کم کم لبخندی روی لبهام سبز شد

ولی همین که میخواستم عقب گرد کنم و برگردم سر کارم با دیدن آرادی که با اخمای درهم به سمت اتاق کار پدرش میرفت تموم شوق و ذوقم دود شد و به هوا رفت

این اینجا چیکار داره ؟!
اصلا یعنی چی که همه روز رو خونه تشریف داره ؟؟

حرصی با دندون به جون لبهام افتادم و به دنبال پیدا کردن راه حلی نگاهمو به اطراف چرخوندم حالا باید چیکار میکردم ؟؟

نمیدونم چقدر توی اون حال بودم که در اتاق باز شد و آراد با چندتا پرونده توی دستش بیرون زد ، دستپاچه خواستم از دیدش پنهون شم

ولی بی فایده بود و همون لحظه سرش رو بالا گرفت و همین که دیدم به سمتم اومد و با تعجب پرسید :

_جایی میخوای بری ؟؟

گیج سرس تکون دادم

_نه !!

چپ چپ نگاهی بهم انداخت

_پس چرا آماده شدی ؟؟

وااای خدایا من چقدر خنگم گیج دستی به دماغم کشیدم و برای جمع و جور کردن گندی که زدم دستپاچه گفتم :

_ هاااا آره میخواستم یه سر برم بیرون هوایی بخورم

کنجکاو چشماشو ریز کرد و درحالیکه خیرم میشد با حرفی که زد مات و مبهوت سر جام خشکم زد

_اوکی ولی بگو کجا میخوای بری خودم میبرمت !!

هاااا چی خودش میبرتم ؟!
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و قبل اینکه دیر بشه زودی گفتم :

_نه خودم میرم مزاحم تو نمیشم !!

چشم غره ای بهم رفت و درحالیکه کتش رو از روی مبل چنگ میزد جدی گفت :

_زود باش بجنب که خیلی دیرم شده

و بدون اهمیت به من یخ کرده سر جام به سمت در خروجی رفت ، نه نه اینطوری نمیشد من که نمیتونستم پول و طلاها رو با خودم ببرم اگه میدیدشون چی ؟؟

توی قاب در خروجی بود که صداش زدم و دستپاچه گفتم :

_آراد یه لحظه وایسا

به سمتم برگشت و گفت :

_چیزی شده؟!

موهامو پشت گوشم زدم و با لُکنت گفتم :

_اوووم چیزه چیزه پشیمون شدم

با تعجب صورتم رو از نظر گذروند

_ مطمعنی ؟!

سری تکون دادم و برای فرار از مخمصه ای که گرفتارش شده بودم به دروغ لب زدم :

_آره یه کم بی حالم و حالت تهوع دارم یه روز دیگه میرم

به سمتم اومد و تا به خودم بیام دستشو روی پیشونیم گذاشت و با نگرانی پرسید :

_چی شدی یهو …. حالت خوبه ؟؟

از نگرانی که توی چشماش موج میزد شرمنده نگاه ازش دزدیدم

_چیزی نیست فقط یه کم استراحت کنم خوب میشم

دهن باز کرد چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد کلافه نیم نگاهی به صفحه اش انداخت و گفت :

_من باید برم کار مهمی دارم توام برو استراحت کن میگم صبحانتو برات بیارن تو تختت !!

سری در تایید حرفاش تکونی دادم که خم شد و انگار نه انگار صبح اینقدر بهش بی محلی کردم بوسه ای گرم روی پیشونیم نشوند

و بعد از اینکه به خدمتکارا گفت حواسشون بهم باشه از خونه بیرون رفت با رفتنش نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و با لبخندی گوشه لبم با عجله به سمت اتاقمون قدم تند کردم

باید تا دیر نشده از خونه بیرونشون میبردم و جای امنی پنهونشون میکردم

زودی هرچی بود و نبود داخل کیفم ریختم و با عجله از اتاق بیرون زدم ولی همین که به سالن رسیدم و میخواستم بیرون برم

صدای خاتون باعث شد دستپاچه سرجام بایستم

_کجا داری میری مادر ؟!

بند کیف رو محکمتر توی دستم فشردم و با رنگ و رویی پریده به سمتش برگشتم و به دنبال پیدا کردن دروغی برای گفتن نگاهم رو به اطراف چرخوندم

_هیچ جا !!!

با سینی صبحانه توی دستش به سمتم اومد و با تعجب گفت :

_واقعا ؟؟ خوب پس بیا یه چیزی بخور

گیج نگاهمو بین وسایل صبحانه توی دستش چرخوندم

_دستت دردنکنه ولی …..

سرمو بالا گرفتم و درحالیکه خجالت زده نگاهمو ازش میدزدیدم ادامه دادم :

_نمیخورم خاتون

_چرا نمیخوری تو که آراد گفت حالت بده و ن…..

دستپاچه توی حرفش پریدم و خجالت زده از دروغایی که تحویلشون میدادم با دستای لرزون موهامو پشت گوشم زدم و گفتم :

_دیگه خوب شدم هیچیم نیست

با اینکه معلوم بود حرفامو باور نکرده ولی سری تکون داد و با مهربونی گفت :

_باشه مادر ولی حداقل یه لقمه بخور که خیالم راحت باشه آخه پسرم موقع رفتن خیلی نگرانت بود

از اینکه اینقدر مادرانه هوای آراد رو داشت و بخاطرش دست به هر کاری میزد بی اختیار نَم اشک توی چشمام نشست و سری به تایید حرفاش تکونی دادم

بعد از اینکه به زور خواهش و التماس خاتون چند لقمه ای خوردم بهش گفتم که میخوام برم بیرون دوری بزنم تا آب و هوای عوض کنم و ازش قول گرفتم تا به آراد خبری نده

برای اینکه خاتون به چیزی شک نکنه نگرانی بیش از حد آراد رو نسبت به خودم بهانه کردم و گفتم خوبم و نیازی نیست بدونه و الکی نگرانم بشه چون زودی برمیگردم

بعد از اینکه بهم قول داد بهش چیزی نمیگه از شرمندگی دروغایی که تحویلش داده بودم با عجله بوسه ای روی گونه نرم و چروکیده اش نشوندم و با لبخندی که روی لبهام جا خوش کرده بود

بی اهمیت به نگهبانای که سر تا پام رو برانداز میکردن و مشکوک خیرم شده بودن از خونه بیرون زدم و با پای پیاده به راه افتادم

باید تا دیر نشده و زمان رو از دست نداده بودم زودی کارهامو میکردم و به خونه برمیگشتم ، وگرنه آراد برمیگشت میدید نیستم مشکوک میشد و باز به پر و پام میپیچید

با قدمای تند خودم رو سر خیابون اصلی رسوندم و برای اولین ماشینی که از راه میرسید دست بلند کردم که جلوی پام ایستاد

زودی سوار شدم و آدرس محله قدیمی رو دادم اونجا تنها جایی بود که به فکرم میرسید و میتونستم راحت اطمینان کنم که جاشون امنه

باید اینطوری تا میتونستم برای آیندم پول ذخیره میکردم چون اگه یه روزی به دردسر میخوردم به دردم میخورد و میتونست کمکی برام باشه

نمیدونم چقدر توی فکر بودم که یکدفعه با صدای راننده به خودم اومدم

_پیاده نمیشی آبجی ؟!

به خودم اومدم و نگاهی به اطراف انداختم ، کی رسیده بودیم که متوجه نشده ام ؟!

پول کرایه رو بهش دادم و زودی پیاده شدم و درحالیکه کیفم رو زیر بغلم محکم میفشردم فکرم حول و هوش این میچرخید که حالا باید اینا رو پیش کی بزارم ؟؟

نمیتونستم بزارمشون توی اتاق خودم چون ممکن بود مراد سر وقت وسایلم بره و پیداشون کنه اوووف خدایا حالا باید کجا پنهونشون میکردم ؟؟

به هیچ کسی هم اطمینان نداشتم که بزارم پیشش بمونن توی فکر بودم که یکدفعه با یادآوری نیره چشمام برقی زد و زیرلب زمزمه وار گفتم :

_خودشه !!

مسیرم رو سمت خونشون کج کردم و با رسیدن در خونشون با عجله دستمو روی زنگ فشردم و منتظر ایستادم

ولی هر چی منتظر موندم کسی در رو باز نمیکرد با استرس نگاهی به اطراف انداختم و بار دیگه زنگ رو فشردم ولی بی فایده بود

کسی در رو باز نمیکرد
یعنی کجا رفته بودن ؟! لعنت به این شانسی زیرلب زمزمه کردم و به اجبار به طرف خونه خودم راه افتادم

خداروشکر جز چند نفر که باهاشون سلام علیک کردم کسی نبود که بخوام بهشون جواب پس بدم که این وقت صبح اینجا چیکار میکنم

زودی داخل اتاقم شدم و سر وقت جامخفی که همیشه برای پنهون کردن وسایلم داشتم رفتم و با عجله پولا و طلاهایی که داشتم پنهون کردم ولی همین که میخواستم بلند شم

و نفس راحتی بکشم ضربه ای به در اتاق خورد و صدای بلند مراد باعث شد از ترس توی جام تکونی بخورم

زودی بلند شدم و بعد از اینکه خودم رو جمع و جور کردم به سمت در برگشتم خداروشکر قبل از اینکه سراغ مخفیگاهم برم پرده جلوی در اتاقم رو کشیده بودم

و حالا مطمعن بودم مرادی که اون سمت در ایستاده دیدی به داخل نداره ولی چطور فهمیده من به خونه برگشتم خدا عالمه !!

بعد از اینکه بار دیگه نیم نگاهی از سر اطمینان به اطرافم انداختم به سمت در رفتم و با یه حرکت بازش کردم که با تکون محکمی که خورد بالاخره باز شد

مراد با اخمای درهم نگاهی به سر تا پام انداخت و حرصی گفت :

_چیه باز که سر و کلت اینجا پیدا شده ؟!

لبامو بهم فشردم و عصبی گفتم :

_تو رو سَنَنَه

عصبی دستش رو لبه در گذاشت و سمتم خم شد

_هه انگار یادت رفته که صاحب اینجا منم ؟!

حوصله کلکل و بحث جدید باهاش رو نداشتم نگاه ازش گرفتم و بی حوصله گفتم :

_چی میخوای اینو بگو ؟!

دستی به سیبیل های بدریخت و زردرنگش کشید و با طمع خاصی گفت :

_کلیدای اتاق

سرم رو کج کردم و بُهت زده پرسیدم :

_هاااا کلیدای اتاق کی ؟؟ نکنه من ؟؟؟

با تمسخر :

_نه کلیدای آقامو میگم ….تو رو میگم دیگه

عصبی سینه به سینه اش ایستادم

_اون وقت دلیلش ؟؟

سیگاری از جیبش بیرون کشید و درحالیکه لای لبهاش میزاشتش و با فندک توی دستش سعی در روشن کردنش داشت گفت :

_دلیل بالاتر از اینکه چندماهه کرایه ندادی ؟؟

مِک عمیقی به سیگار توی دستش زد و حرصی ادامه داد :

_بابا خرجی بریدم میخوام کرایه بدم توام که قصد اینجا برگشتن نداری

ای بابا حالا وقتی برای گیر دادن این لندهور بود ؟! اونم موقعی که این همه پول و طلا اینجا جاساز کردم

با پووووف کلافه ای که کشیدم موهامو پشت گوشم فرستادم ، میدونستم برای جور کردن پول مواد به خِنِسی خورده و حالا امروز با دیدن من هوس کرایه دادن اتاقم به جونش افتاده

معلومه باز پولاش رو توی قمار از دست داده حالا برای تهیه کردن موادش به هول ولا افتاده که چیکار کنه و از بخت بدم أد چشمش به من بدشانس خورده

مجبور بودم راضیش کنم تا سروقت اتاقم نیاد وگرنه اگه بدون اینکه کلیدا رو بهش میدادم میرفتم با آچار و پیچ گوشتی به جون در میفتاد و هر جوری شده بازش میکرد تا کرایه اش بده

به اجبار دستمو داخل کیفم فرو بردم و تنها بسته از اسکناس هایی که برای اطمینان توی کیفم برای خرج و مخارجم گذاشته بودم بیرون کشیدم

و جلوی چشمای گشاد شده اش چندتایی تراول از بینشون بیرون کشیدم و سمتش گرفتم ، ولی اون بُهت زده نگاهش رو بین صورتم و دستم میچرخوند

کلافه جلوی چشماش تکونی بهشون دادم و حرصی خطاب بهش گفتم :

_بیا بگیر ولی بدون علاوه بر بدهی چندماه گذشته پول یه ماه دیگه رو هم پیش پیش بهت دادم

بالاخره به خودش اومد و درحالیکه چشماش برقی میزد با یه حرکت پولا رو از دستم بیرون کشید و با هیجان شروع کرد به شمردنشون

و در همون حال کنایه وار گفت :

_میبینم که اون پسره جوجه مامانی رو خوب تیغ میزنی

حرف آراد که پیش میومد من بی اختیار گارد میگرفتم مخصوصا جلوی این معتاد مفنگی که همه حرفاش با تمسخر بود

یقه اش رو گرفتم و با یه حرکت سمت خودم کشیدم چون انتظار همچین عکس العملی رو از من نداشت چشماش گرد شد و سر جاش خشکش زد

نگاهمو توی صورت بُهت زده اش چرخوندم و با خشم غریدم :

_در مورد آراد درست صحبت کن !!

با ترس سری در تایید حرفام تکونی داد که با تموم قدرت به عقب هُلش دادم تعادلش رو از دست داد عقب عقب رفت و به سختی خودش رو کنترل کرد تا صاف بایسته و پخش زمین نشه

باید تا دیر نشده برمیگشتم پس زودی کیفم روی دوشم انداختم و بعد از اینکه در اتاق رو قفل کردم به سمت مراد برگشتم و هشدارآمیز خطاب بهش گفتم :

_این اتاق همیشه مال منه پس هیچ وقت یادت نره و به سرت نزنه که جز من کسی دیگه اینجا بشینه و بخوای اجاره اش بدی

ترس توی چشماش نشست همین براش بس بود ، پس بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم از خونه بیرون زدم و به سمت خیابون اصلی قدم تند کردم

ولی مگه از شانس بد من ماشین گیر میومد ؟!
هرچی سر خیابون منتظر ایستاده بودم بی فایده بود کلافه موهای چسبیده به عرق های روی پیشونیم رو کناری زدم

و درحالیکه از برخورد نور مستقیم آفتاب به صورتم زِله شده بودم اخمامو توی هم کشیدم که با دیدن تاکسی زرد رنگی که از رو به رو میومد قدمی جلو گذاشتم

و‌ دستی براش تکون دادم که خداروشکر جلوی پام ایستاد بی معطلی زودی سوار شدم و آدرس خونه رو دادم از شانس بد انگار همه چی دست به دست هم داده باشن تا دیر برسم

این بار ماشین توی آنچنان ترافیکی گیر کرد که حالا حالا از دستش خلاصی نداشتم و مدام زمان از دست میدادم با استرس شروع کردم به پام رو تکون تکون دادن

و با دندون به جون لبهام افتادن ، میترسیدم هر لحظه آراد سر برسه و ببینه نیستم اون وقت میخواستم چه جوابی بهش بدم ؟!

با استرس خودمو روی صندلی جلو کشیدم و خطاب به راننده پرسیدم :

_کی جاده باز میشه ؟؟

اشاره ای به رو به روش کرد و درحالیکه کلافه دستمالی به گردنش میکشید و سعی در پاک کردن عرق هاش داشت گفت :

_میبینی که جاده رو آبجی ، باید منتظر موند

پوووفی کشیدم و با استرس شروع کردم دستامو بهم فشار دادن و چلوندن ، بالاخره بعد از اعصاب خوردی های زیاد جاده باز شد

و ماشین به حرکت دراومد ، تا برسم به قدری خودخوری کرده و استرس داشتم که نزدیک بود دیونه بشم ، با توقف کردن ماشین جلوی عمارت زودی کرایه رو پرداخت کردم و بی معطلی زنگ در رو فشردم که باز شد

نگهبان با دیدنم سری به نشونه احترام خم کرد و از سر راهم کنار رفت با نفس نفس وارد حیاط شدم و بدون توجه به نگاه خیره نگهبان ها به سمت عمارت قدم تند کردم

ولی همین که نزدیک عمارت رسیدم با دیدن ماشین آراد که پارک بود واااای آرومی زیرلب زمزمه کردم و بی اختیار قدم هام از حرکت ایستاد

گاوم زاییده بود …. اونم بدجور !!

همونطوری که جلو میرفتم توی ذهن و فکرم به دنبال راه چاره ای برای رهایی از این مخمصه میگشتم ولی از بس دستپاچه شده بودم چیزی به ذهنم نمیرسید

وارد سالن که شدم با ندیدن کسی آروم به سمت پله ها رفتم تا بی سر و صدا به اتاقمون برم که صدای عصبی آراد اونم دقیق پشت سرم باعث شد قدمام از حرکت بایسته

_شما همون خانوم مریض نبودی ؟؟

نفسم رو که از شدت استرس حبس شده بود با فشار بیرون فرستادم و به سمتش برگشتم ، دست به سینه و با اخمای درهم خیرم شده بود و پلکم نمیزد

درحالیکه نگاه ازش میدزدیدم زبونی روی لبهام کشیدم و لرزون نالیدم :

_ها همون موقع خوب شدم گفتم برم حال و هوایی عوض کنم

با چشمای ریز شده به سمتم قدمی برداشت و با چیزی که گفت با تعجب خیره دهنش شدم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان زیر درخت سیب
دانلود رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی

  خلاصه رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی :   من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود   فشاری که روی جسم خسته و این روزها روان آشفته اش سنگینی میکند، نفسهای یکی در میانش را دردآلودتر و سرفه های خشک کویری اش را بیشتر و سخت تر کرده او اما همچنان میخواهد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لالایی برای خواب های پریشان از فاطمه اصغری

    خلاصه رمان :         دریا دختر مهربون اما بی سرزبونی که بعد از فوت مادر و پدرش زندگی روی جهنمی خودش رو با دوتا داداشش بهش نشون میده جوری که از زندگی عرش به فرش میرسه …. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاصدک های سپید به صورت pdf کامل از حمیده منتظری

    خلاصه رمان:   رستا دختر بازیگوش و بی مسئولیتی که به پشتوانه وضع مالی پدرش فقط دنبال سرگرمی و شیطنت‌های خودشه. طی یکی از همین شیطنت ها هم جون خودش رو به خطر میندازه و هم رابطه تازه شکل گرفته دوستش سایه با رضا رو بهم میزنه. پدرش تصمیم میگیره که پول توجیبی اون رو قطع بکنه و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان 365 روز
دانلود رمان 365 روز به صورت pdf کامل از گل اندام شاهکار

    خلاصه رمان 365 روز :   در اوایل سال ۱۳۹۷ گل اندام شاهکار شروع  به نوشتن نامه‌هایی کرد که هیچ وقت به دست صاحبش نرسید. این مجموعه شامل ۲۹ عدد عشق نامه است که در ۳۶۵ روز  نوشته شده است. وی در نامه‌هایش خودش را کنار معشوق‌اش تصور می‌کند. گاهی آنقدر خودش را نزدیک به او احساس می‌کند که می‌تواند خانواده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x