تمام صورتش به آنی سرخ شد و خون بود که از چشمانش میبارید.
اما بر خلاف تصورم هیچ اثری از بهت و تعجب در حرکاتش ندیدم.
یعنی میدانست؟!
شاید همین دلیل بلایی بود که بر سر باوان آورده بود.
مردک دیوانه، به چه جرمی قصد جان دخترش را کرده بود؟ دختری که نه خلاف شرع کرده بود و نه گناه… کارش فقط خلاف عرف جامعه مان بود.
من او را مسئول مرگ برادرم میدانستم اما دلیل نمیشد طرف حق را نگیرم و حق میگفت باید او را از زیر دست پدر دیوانه اش نجات دهم.
_ حاشا به غیرتت اصلان… حاشا!
همه از این بی آبرویی خبر داشتن الی خودت، تف به روی همتون بیاد که دست به دست هم دادین واسه ریختن آبروی من.
اما کور خوندی پسر، من این لکه ی ننگو جوری پاک میکنم که انگار از اول نبوده، نمیذارم یه مشت بچه زندگیمو به گند بکشن.
مادرش هم گویی خسته شده بود و بیشتر از همه همسرش را میشناخت که مغموم و سرخورده کنار کشید و با کشیدن چادرش روی صورتش مشغول زار زدن شد.
پایان باوان را دیده بود یعنی؟!
تمنا تنها کسی بود که هنوز با قدرت قصد مقابله با آن دیو دوسر را داشت.
لحظه ای دست باوان را رها نکرده بود و بعد از اتمام حرفهای پدرش جری تر شد و صدای فریادش به هوا رفت.
_ ولش کن مرد ناحسابی… داره میمیره بذار ببریمش دکتر… تو مگه آدم نیستی؟
شماها دیگه چجور آدمایی هستین آخه؟
این جو متشنج و زمانی که به بطالت و جر و بحث میگذشت، به نفع آن کودک و مادرش نبود.
باید کاری میکردم تا کار از کار نگذشته و جانشان بیش از این به خطر نیفتاده.
«غرق جنون»
#پارت_۱۰۶
چشم ریز کردم و انگشت اشاره ام را تهدید آمیز مقابل چشمانش تکان دادم.
_ تو به این میگی بی آبرویی آقا اصلان؟!
یه چیزی از بی آبرویی شنیدی فقط!
میخوام تا یه دقیقه ی دیگه اون دختر تو ماشین من نباشه تا بفهمی چه کارایی از این بچه بر میاد!
بلافاصله چشم سمت تمنا چرخاندم و با همان تحکم و جدیت، دستوری پچ زدم:
_ بشین تو ماشین!
دخترک انگار با موجود عجیب الخلقه ای رو به رو شده بود که دهانش نیمه باز شد و با حیرت و گیجی نگاهم کرد.
اما از طرفی دیگر اطمینان و اعتمادی لحظه ای را در چشمانش دیدم و او هم مانند من مطمئن بود که بعد از یک دقیقه باوان داخل ماشین من خواهد بود.
سری به تایید تکان داد و اجبارا دست باوان را رها کرد. صورتش را به نرمی نوازش کرد و چانه اش که از بغض لرزید سمت ماشینم دوید.
نیشخند خونسردی کنج لبم نشست و باز هم نگاه در چشمان مرد دوختم.
_ یه دقیقه از همین الان شروع شد!
با مرگ عماد آن عامر سر به زیر و صلح طلب هم مرده بود و عامری جدید با خویی درنده جایش را گرفته بود.
وگرنه من را چه به این قِسم تهدیدها؟!
نگاه گذرایی به معرکه ای که راه افتاده بود و مردمِ همیشه تماشاچیِ دورمان انداختم و با آرامش داخل ماشین نشستم.
روی فرمان ضرب گرفته بودم که سر تمنا از بین دو صندلی جلو آمد و با ترس و دلهره گفت:
_ اگه نیارتش چی؟
هیچ ایده ای برای بعد از یک دقیقه نداشتم. اصلا چطور قرار بود آبروریزی کنم؟
خودم هم اگر میخواستم بلدش نبودم…
اما حسی ته قلبم میگفت که تهدید تو خالی ام کارساز خواهد بود.
انگشت شستم را گوشه ی لبم فشردم و با اطمینانی که نمیدانستم از کجایم فوران کرده گفتم:
_ میاره…
«غرق جنون»
#پارت_۱۰۷
پایان حرفم همزمان شد با اولین قدم آقا اصلان به سمت ماشین!
ناخواسته لبخندی پیروزمندانه لبهایم را کش داد و خوشحال از به ثمر نشستن کارم ماشین را روشن کردم.
آینه را روی صورت تمنا تنظیم کردم و با همان لبخند پچ زدم:
_ درو باز کن.
میان اشک هایش خندید و با عجله در عقب را گشود. چهره ی پدرش نارضایتی را فریاد میزد اما از ترس آبرویی که به خاطرش داشت جان دخترکش را میگرفت، به سازم رقصیده بود.
باوان را با حرص و غیظ روی صندلی عقب پرت کرد و تمنا با فحشی زیر لبی خطاب به پدرش، سر ضرب دیده اش را در آغوش کشید.
_ امشب قسر در رفت، اما قرار نیست همیشه انقدر خوش شانس باشه!
_ برو تو رو خدا، بدنش یخه…
در جواب تهدید واضح مرد پوزخندی زدم و با کوبیده شدن مشت تمنا به صندلی و خواهشی که در صدایش موج میزد پایم را تا انتها روی پدال گاز فشردم.
هنوز از کوچه خارج نشده بودیم، از آینه ی ماشین دیدم که مادرش با آن دست و پای داغان در حال دویدن پشتمان است.
او که تقصیری نداشت، حسش را درک میکردم.
خودم هم برای عماد مادر بودم و جنس نگرانی و دل دل زدنش برایم زیادی آشنا بود.
قبل از اینکه فکر بیشتری بکنم، مغزم دستور را صادر کرده و پایم پدال ترمز را لمس کرد.
تمنا بی خبر از همه جا، بی نفس و پشت سر هم شماتتم میکرد.
_ چیکار میکنی؟ توام از خداته بمیره نه؟ یه لحظه فکر کردم آدمی و قراره کمکش کنی… عوضی…
دنده عقب گرفتم و مقابل پای مادرش روی ترمز زدم.
از پسِ شیشه های تا انتها بالا رفته ی ماشین دعای خیر مادرش را شنیدم و حق به جانب سری به تاسف تکان دادم.
_ گفتم که خیلی بچه ای واسه قضاوت کردن من!
«غرق جنون»
#پارت_۱۰۸
مادرش سوار شد و تمنا که تازه پی به دلیل کارم برده بود، نگاه مسالمت آمیزی روانه ام کرد و حتی اگر اشتباه نکنم نگاهش رنگ عذرخواهی هم داشت!
تا رسیدن به بیمارستان، مادرش مدام و یک بند حرف میزد.
گاهی مرا که به داد دخترش رسیده بودم دعا میکرد.
گاهی باعث و بانی این مصیبت را لعنت میکرد.
گاهی هم برای جنین بی گناهی که میان آدم بزرگ های بی رحم و این دنیای نامرد گیر کرده بود مرثیه میخواند.
به محض رسیدنمان تمنا دوان دوان وارد بیمارستان شد تا کسی را برای کمک بیابد.
دیدن صورت رنگ پریده ی باوان دلم را آشوب میکرد.
عادت داشتم او را سرخوش و سرحال ببینم.
لبخند به لب، امیدوار…
نه اینطور بی جان و رو به موت.
صبوری ام ته کشید و قبل از آمدن تمنا، دست زیر تن باوان انداختم و با همراهی مادرش وارد بیمارستان شدیم.
همچون کودکی بی دفاع بود در آغوشم. چشمان بسته اش معصومیتش را چند برابر کرده و قلب سخت و چرکینم برایش گرفت.
هر چه در بیداری اش آرزوی مرگش را کرده بودم حالا میخواستم فقط چشمانش را باز کند.
با برخورد به تمنا و دو پرستاری که تختی را میکشیدند، ایستادم و تن کوچکش را به آرامی روی تخت گذاشتم.
در چشم بر هم زدنی رفتند و به خودم که آمدم تنها بودم.
به دیوار پشت سرم تکیه زدم و نفس حبس شده ام را بیرون دادم.
_ چیشد اصلا؟
عجیب بود اما هنوز به طور کامل همه چیز را نفهمیده بودم. هنوز گیج و منگ بودم و فقط میدانستم جای باوان و برادر زاده ام امن است.
چشم بستم و روی دیوار سر خوردم. تصویر عماد پشت پلک های بسته ام جان گرفت و حالا من هم سرم بلند بود و سینه ام سپر.
_ اشتباه میکردی عماد، قراره مواظبش باشم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 117
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
احساس میکنم ادمین و نویسنده های سایت بخاطر نزدیک شدن زمان لیست همستر کلا سایت رو رها کردن و فقط دارن سکه و پروفیت میخرن وگرنه چرا دو روزه هیچ پارتی نیست
سایت برا فاطمه بالا نمیاد برا همین نمیتونه رمان هارو بزاره چن روزه رو اینترنت ها اختلال وجود داره
این ک دلش سوخت واسه باوان و میخواد مراقبش باشه
پس چرا اول رمان اونجوری کتکش میزد