دیدم که دست و پایش را گم کرد و سعی کرد صاف بنشیند. گلویی صاف کرد و موهای روی صورتش را پشت گوش زد.
_ آخه خوب شدم… یعنی اصلا خوب بودم از اولش!
اون روز پیش دکتر هول کردم از ترس دری وری گفتم!
دست به کمر زدم و سری به نشانه ی تاسف تکان دادم.
_ الان داری دری وری میگی، خوب شدی و از درد نمیتونی بشینی؟!
خودش را به کوچه ی علی چپ زد. دلم غنج رفت برای آن لبخند دندان نمایی که برای راحت کردن خیالم زد.
دستی در هوا تکان داد و لبهای سرخش را با بیخیالی جلو داد.
_ درد؟ وا نه! کی گفته درد دارم؟ خیلی ام خوبم.
با نوک پا روی زمین ضرب گرفتم و بدون پلک زدن خیره اش ماندم. میدانستم دروغ میگوید و او هم از نگاهم میخواند که دروغش نگرفته!
آب دهانش را بلعید و باز هم گلویی صاف کرد. هیچ راه فراری از من نداشت که قید بازی کردن نقش آدم های خوب و سرحال را زد.
_ خودش خوب میشه عامر، گیر نده!
نیشخندی زدم و جلو رفتم. پماد را مقابلش گرفتم و جدی و دستوری غریدم:
_ همین الان میری استفادش میکنی، اپلیکاتور استفاده شدتو نشونم میدی تا کلامون نره تو هم!
میدانستم توانش را ندارد اما قرار نبود به همین سرعت خودم و نقشه ی پلیدم را رو کنم.
باید در اوج استیصال می دیدمش و خودم را هم در کمک کردن به او بی میل نشان میدادم!
نگاه درمانده و لرزانش بین دستم و چشمانم جا به جا شد و لب زیرینش را به دندان گرفت.
_ نمیتونم، سعی کردم نشد… میبینی که چلاق شدم، نمیتونم…
خودش خوب میشه.
پوف کلافه ای کردم و با ریز کردن چشمانم سعی کردم متفکر به نظر برسم.
کمی این پا و آن پا کردم و قیافه ی ناچاری به خود گرفتم.
_ خیلی خب، بخواب خودم انجامش میدم!
بچم ناچاااااره😔😂
«غرق جنون»
#پارت_۱۹۳
چند لحظه ای انگار متوجه منظورم نشده باشد، بیخیال نگاهم کرد و بعد به یکباره چشمان زیبایش درشت شد.
_ هـــا؟!
«ها» ی بلند و کشیده اش ابروهایم را در هم کشید. بی حرف نگاهش کردم که چشمانش هر لحظه درشت تر شد و راه گرفتن قطره ای عرق را از گوشه ی پیشانی اش دیدم.
_ خو… خوب میشه خودش…
_ آره بابا خوب میشه خودش، دکترم که عقل نداره برات دارو نوشته!
نزدیکش شدم و دستم را بند بازویش کردم.
_ بخواب باوان، باید داروهاتو استفاده کنی که مشکلی براتون پیش نیاد. زود تموم میشه.
ترسیده و پریشان سعی کرد دستش را عقب بکشد و در همان حال به من و من افتاد.
_ نه… نمیشه که… عامر… میفهمی اصلا… چی میگی؟
با جدیت سر تکان دادم و دندان قروچه ای کردم. فشار دستم دور بازویش بیشتر شد و با محکم نگه داشتنش، جلوی هر گونه حرکتی را از جانبش گرفتم.
_ میگم درمانتو کامل کن، چیز عجیبیه؟!
تند و تند سرش را به طرفین تکان داد و نگاهش به اپلیکاتور درون دستم، مانند نگاه آهویی به شکارچی اش بود.
_ نمیشه عامر… قرص و شربت نیست که تو بدی به خوردم… چرا نمیفهمی چی میگم؟
اپلیکاتور و پماد را روی تخت گذاشتم، روی صورتش خم شدم و پهلویش را چنگ زدم.
مثل پر کاه سبک بود و جا به جا کردنش برایم کاری نداشت. سعی کردم بدون فشار آوردن به دست و پایش، روی شکم بخوابانمش.
_ ولم کن… عامر… ولم کن نمیخوام… نفهم میگم نمیخوام… چیکار میکنی… ولم کن…
شروع به دست و پا زدن کردن و جیغش هوا رفت. بی توجه به او ادامه دادم و بالاخره موفق شدم در حالتی که میخواستم قرارش دهم.
روی شکم که قرار گرفت عرصه برای تقلا کردنش تنگ شد و حالا فقط زبانش کار میکرد.
_ دِ آروم بگیر دختره ی چموش سگم نکن!
«غرق جنون»
#پارت_۱۹۴
_ بهم دست نزن، برو کنار عامر… توروخدا، دستت بهم بخوره میمیرم عامر نکن…
جیغ و دادهایش آغشته به التماس شد، با حرص روی کمرش کوبیدم و کنار گوشش غریدم:
_ توله سگ عاشق چشم و ابروت نیستم که، حالم بهم میخوره بهت دست بزنم ولی مجبورم!
میدانستم قلب کوچکش با این حرفها می شکند اما باید همین فکر را میکرد، که از او بیزارم.
هقی زد و زیر لب به خواهش هایش ادامه داد.
کمر شلوارش را که چنگ زدم جیغ بلندی کشید و باز هم شروع به تکان دادن خودش کرد.
_ ولم کن عوضی، به خدا خودمو میکشم…
با یک حرکت شلوارش را همراه شورتش پایین کشیدم و از دیدن پوست سفید و براقش نفس در سینه ام حبس شد.
دستم روی شلوارش مشت شد و میخ آن قسمت، لبهایم را به دندان کشیدم و از چشمانم آتش بارید.
آنقدر بیتابی کرد که نیشگونی از گوشت سفت باسنش گرفتم و حرصی پچ زدم:
_ آروم بگیر باوان، صدات کل کوچه رو ورداشت.
هنوز سرشم نرفته توت اینجوری کولی بازی درمیاری!
انگار کر شده بود و صدایم به گوشش نمیرسید، پاهایش مدام تکان میخورد و کار را برایم سخت میکرد.
یک پایم را روی پاهایش فشردم و تنش را قفل کردم.
_ به ولای علی آروم نشی یه بلایی سرت میارم نتونی از جات تکون بخوری!
کمی ترسید که بی حرکت ماند و آرام مشغول اشک ریختن شد. مطمئن بودم حاضر است بمیرد اما تن به این کار ندهد.
_ کاش بمیری…
زمزمه ی آرامش را شنیدم و انگشتانم روی کمر شلوارش نشستند.
شلوارش را کمی پایین تر کشیدم که ناخواسته تنش را منقبض کرد.
ضجه هایش را پشت دندان هایش خالی میکرد و یکی در میان شدن نفس هایش را به خوبی حس میکردم.
_ پام، پام شکست… حداقل پاشو از روم… خدا لعنتت کنه…
ماشالله عامر خان😏
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 139
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مگه زوره نخونید 😂
بخدا نمیصرفه انقدر حرص بخورید
فک کنم نویسنده میخواد
قضیه اگه دو تا نامحرم زیر یک سقف باشند نفر سوم شیطان هست
رو اثبات کنه
دقیقا خیلی خوب به ما اثبات شد
در جواب یاس توانا.
والا یه بخش دیگه اش ما هستیم که داریم این داستان به قول شما خلاف شرع و عرف رو میخونیم.
خب خدا رو شکر فرصتی که به امید روند منطقی داستان داده بودم هم تموم شد و قرار نیست از این به بعد این رمان رو بخونم.
به نظرم این دو تا مرزهای بی حیایی رو دارن جابجا میکنن، این کارهای احمقانه ای که میکنن، کاملا غیر انسانی هست، اسمش هم اصلا عشق نیست. این باوان که حاضره دست یه مرد نامحرم بهش بخوره ولی مثلا حنانه حمومش نکنه یا برای استفاده از اپلیکاتور دوستش کمکش نکنه ولی… عامر هم که اولش عاشق و والع حنانه بود ولی با یه عشوه خرکی دست و پاش رو گم میکنه و دست به کارهای خلاف شرع و اخلاق میزنه. واقعا ذهن نویسنده اصلا چیزای جالبی رو خلق نمیکنه. جاندارانی که اسم خودشون رو انسان گذاشتن، با انجام کارهای خلاف شرع، عرف و اخلاق حال آدم رو به هم میزنن فقط، متاسفم…
واله
من از پارتی که وقتی حنانه اومد و باوان حسودی کرد فهمیدم این رمان چیزی جز چرت و مزخرف نیست
میشه با یک دست کاراتو انجام بدی. اینا دیگه شورشو در آوردن.
عامر که حسابی معلومه شیطون رفته تو جلدش.
د اخه باوان چرا انقدر نفهمه من نمفهمم..
بعد راستی یه چیزی. اینا که قراره تهش با هم ازدواج کنن.
عامر به خاطر بچه باوان رو آورد خونش.. و حتی اون قسمتی که باوانن تو بیمارستان بود به خاطر کتک های پدرش. عامر رفت از باباش خواستگاریش کرد.
…
با این حساب ولشون کن بزار خوش باشن. ما چرا حرص دوتا روانی رو بخوریم
نمیشه گفت فقط عامر مقصره دوتاشون شیطون رفته تو جلدشون وگرنه باوان میتونست پیشنهاد بده دوستش بیاد کمکش کنه بعد بره
یعنی اسکار بی حیا ها رو باید بدن این دوتا احمق
خب عامر هم دیگه رد داد.
با دست پس میزنه با پا پیش میکشه.
ولی من موندم ها عامر کتکش میزنه بچش میره.
یا…. یه بلا سرش میاره