رمان فئودال پارت 1 - رمان دونی

 

 

دستش به زور به  توتِ قرمز رسید.

با لبخندِ دلنشین آن را چید و در دهانش گذاشت.

مزه‌ی ترش و شیرین‌اش، دلش را مالش داد و سرشار از حس خوب شد.

 

توتِ قرمزی نوکِ شاخه‌ی درخت بود، دست دراز کرد برای چیدنش….

اما همان لحظه دستی دورِ کمرش حلقه شد.

ترسیده سر جای‌اش ایستاد.

ضربان قلبش بالا رفت و گلویش خشک شد.

بی بی بارها اخطار داده بود تنهایی پشت عمارت نرود.

اما نتوانسته بود از توت‌ها بگذرد…

 

صدایی در گوشش نجوا شد

– هیش، توت فرنگی کوچولوی من! منم نترس.

 

با شنیدنِ صدایش ترسش چند برابر شد.

 

– ار….ارباب این …اینجا چیکار می‌کنید؟!

 

دست راستش را دورِ کمر باریکش تنگ تر کرد و دست دیگرش را به سمتِ توتِ قرمز  برد و چیدش.

 

میانِ لبانِ سرخِ دخترک قرارش داد و آرام لب زد:

 

– اومدم برات توت بچینم.

 

دخترک، لب های لرزانش را باز کرد و توتِ قرمز را بلعید.

چشمانش را بست.

ترسش مانع از آن شد که طعمِ لذیذِ توت را بچشد.

 

– اون لامصبای عسلی و باز کن ببینم! دلم لک زده واسه دیدنشون.

 

تمامِ حرف هایش دستوری بود.

زور می گفت.

خان زاده بود و قدرتمند.

اما دلربا…

دل برده بود از اوی رعیت…

دل‌بسته بود به لحن قدرتمند صدایش.

 

_ اگه یکی بیاد؟

 

جدی نگاهش کرد.

 

_ تو روح و نبض خان این روستایی گلین! از چی میترسی؟

 

دخترک لُکنتِ زبان گرفته بود

 

 

– از..ارباب به خدا الان یکی میاد مارو می‌بینه!

ب..بزارین برم!

 

حلقه دستش را تنگ تر کرد و اورا از کنار درخت بلند کرد و به دیوارِ عمارت چسباند.

 

– کسی تُ**م می‌کنه به ارباب زاده چیزی بگه؟!

 

دخترک لب می گزد و به دکمه پیراهنِ ارباب زُل می زند.

 

– سرتُ و بالا بگیر ببینم!

 

دست زیرِ چانه اش برد و سرش را بالا گرفت.

چشمانِ عسلی رنگش  دو دو می‌زد.

 

– هنوزم می‌ترسی از من؟!

 

بزاغِ دهانش را قورت داد و خیره صورتِ پُر اُبُهتِ او شد.

سکوت کرد.

این ارباب جدی و با ابهت روستایشان را دوست داشت اما دلیل نمی‌شد نترسد.

می‌ترسید، بدم می ترسید.

 

– هوم؟! کوچولو نگفتی! از من می‌ترسی ؟!

 

دخترک صادق بود. با ترس سر تکان داد.

 

نریمان نیشخندی زد و سر خم کرد و زیرِ گلویش را ،درست زیرِ آبشارِ موهای طلایی رنگش را بوسه زد.

 

– اونی که باید بترسه، رعیتیه که وقتی صدای من و می‌شنوه تنش درد بگیره!

و با اسم من سرش و بکنه زیر برف بیرون نیاد.

نه تویی که دارم له له می‌‌زنم صورتِ نازتو ببینم! توت فرنگیِ خوشمزه نریمان.

 

زبانش قفل کرده بود.

دستانش سرد شده بود و جرعتِ حرکت کردن را نداشت.

 

– آقا بزارین برم! الان…الان بی‌بی خانم میاد ببینه با شما تنهام..منو..منو از مطبخ بیرون می‌ندازه!

 

 

اخم کرد و چانه دخترک را میانِ انگشتانش گرفت.

 

– من اینجا چیم پس؟ که بی اذن و اجازه من خدمه اخراج کنه؟

 

چشمان دخترک نِی نِی زد!

سکوت کرده بود.

 

-کسی جرعت نداره عزیز دردونه نریمان و اخراج کنه!

 

لب های سرخ رنگ و توتی اش را به دهان کشیدو خیره نریمان شد .

 

– اون طوری لبات و گاز نگیر قلبِ نریمان! میخوای خرابم کنی توله سگ؟!

 

ترسیده لبش را رها کرد.

 

– نه…نه آقا.

 

نریمان بی طاقت سر خم کرد و لبانش را به کام گرفت.

لب های ترش و شیرین دلبرکش را.

عجیب این بوسه های یواشکی خان زاده با رعیتِ کوچکش به دلش می نشست.

 

با تمامِ توان بوسید! انگار تشنه‌ی به آب رسیده بود.

 

 

 

دستش تنِ کوچک دخترک را محاصره کرد.

دلش می خواست دخترک را در تنِ خود حل کند.

بوسید و بوسید و بوسید.

دخترک نفس کم آورده بود.

 

– جونِ دلم! اذیت شدی باز.

 

دخترک از خجالت سر در سینه اش فرو برد.

نریمان خندید و دست روی موهای طلایی رنگش کشیدـ

 

– دلم طاقت دوریت و نداره گَلین!

وقتی تو عمارت نمی‌بینمت جون میدم از نبودت.

آخه چیکار کردی تو با دل من لامصب.

 

گَلین خجالت زده سرش را به سینه خان چسباند.

صدای تپشِ قلبش دل بی قرار اورا خراب تر کرد

یک لحظه موهایش را از پشت کشید؛ گَلین سر بلند کرد و نریمان دوباره بوسه روی لبانش را از سر گرفت.

این بار آرام تر بوسید.

آرام و گویی،عاشقانه.

 

– خان زاده… خان‌زاده… ارباب…

 

مشاورش،خلیل آمده بود.

 

با دیدن آن ها، آن هم پشتِ عمارتِ اربابی خشکش زده بود.

به لکنت افتاده بود.

 

دخترک لب هایش را از روی لبان نریمان برداشت و به سرعت پشتِ سرش پنهان شد.

 

– چته؟! عمارت و گذاشتی رو سرت!

مگه نگفتم خودم میام؟

 

مرد خیره به گَلین شده بود.

نریمان با عصبانیت فریاد زد.

 

– کارتو بگو!

 

خلیل چشم از دخترک گرفت و لب زد:

 

– خان زاده، ارباب با دوتا از زمین دارای پایینِ دِه بحثش شده.

تو اتاقشون دارن داد و بیداد می‌کنن.

شما بیاین پا درمیونی کنید حل و فصل بشه!

اسب ها دیگه جون سوارکاری ندارن!

تنفگ چی ها هم بعدِ دعوا با دِه بالایی نصفشون رفتن پِی کشاورزی!

آقا سریع بیاین ارباب الان همرو به آتیش می کشه.

 

با اخم سر تکان داد.

 

– تو برو الان میام.

 

خلیل با آن نگاهِ چندش آورش خیره گلین شد و به سرعت رفت .

دخترک با ترس به دیوار چسبیدـ

 

– آقا… آقا مارو دید!

بدبخت شدم.

 

– نترس به کسی چیزی نمیگه تا من نخوام!

الآنم روسریت و درست کن این موهای خوشگلت و بپوشون!

برو مطبخ شب وقت کنم میام می بینمت.

بدو برو تا کسی نیومده ناردونه!

 

 

با ترس به چشمانِ هیزِ خلیل خیره شد و به سرعت دست به موهایش کشید و به سمتِ مطبخ رفت…

 

به محض این که وارد شد بی‌بی آسیه صدایش در آمد.

 

– کجا رفتی ذلیل مرده؟! مگه نگفتم از این گور به گوری دور نشو تو امانتی دستِ من؟

 

با ترس خیره اش شد.

 

– بی‌بی آسیه به خدا رفتم توت بچینم! هوس کرده بودم.

 

– دِ بیا بگو آبستن شدی.

 

سپس اَدایش را در می آورد و ادامه داد:

 

– هوس کردم هوس کردم! هوس مردن کردی دختر! اونجا تفنگ چیا هستن. نمیفهمی میگم نرو؟

 

گلین دستی به روسری‌اش کشید و آن را سفت کرد.

 

– چشم بی‌بی به خدا دیگه نمیرم!

 

دست پشت کمرش گذاشت و آن را به داخل هُل داد.

 

– خب حالا! زبون نریز بچه! برو اون پیازارو سرخ کن.

شب شد و هیچ کاری نکردیم. الان صدای شیکمِ خان و خانزاده در میاد.

اینجا هم میشه هیهاتِ فلک!

 

 

—————————

 

صدای داد و بی داد در اتاقِ خان بود.

پا تند کرد و به پشتِ در اتاقِ خان رسید.

خلیل خواست در بزند و اِذنِ ورود بگیرد که نریمان مچ دستش را میان دستش گرفت.

 

 

– خلیل!

 

-بله آقا!

 

ابرو بالا داد و با شک لب زد:

 

– از ماجرای پشتِ عمارت، بفهمم ، به گوشم برسه، کلاغا خبر بیارن، روزگارت و سیاه میکنم!

می‌شم همون جن و جنبلِ صحرا واست! خواب و خوراک برات نمی زارم.مفهومه؟

 

با شک و ترس خیره اش شد.

 

-رو چشم آقا! امر امر شماست. به ما چه که رئیسمون چیکار می‌کنه آقا.

شما سرور مایین.

 

زبانِ تملق را از خلیل می گرفتند هیچ بود….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان پیاده رو خلوت خیابان ولیعصر به صورت pdf کامل از بابک سلطانی

        خلاصه رمان:   ماجرا از بازگشت غیرمنتظره‌ی عشق قدیمی یک نویسنده شروع می‌شود. سارا دختری که بعد از ده سال آمده تا به جبران زندگی برباد رفته‌ی یحیی، پرده از رازهای گذشته بردارد و فرصتی دوباره برای عشق ناکام مانده‌ی خود فراهم آورد اما همه چیز به طرز عجیبی بهم گره خورده.   رفتارهای عجیب سارا، حضور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به تماشای دود
دانلود رمان به تماشای دود به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان به تماشای دود :   پیمان دایی غیرتی و بی اعصابی که فقط دو سه سال از خواهر‌زاده‌ش بزرگتره. معتقده سر و گوش این خواهرزاده زیادی می‌جنبه و حسابی مراقبشه. هر روز و هر جا حرفی بشنوه یه دعوای حسابی راه می‌ندازه غافل از اینکه لیلا خانم با رفیق فابریک این دایی عصبی سَر و سِر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه مهتاب

    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان را ناب تر و پخته تر پیدا می‌کنند. جایی که

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تمنای وجودم

  دانلود رمان تمنای وجودم خلاصه : مستانه دختر زیبا و حاضر جوابی است که ترم آخر رشته عمران را می خواند. او در این ترم باید در یکی از شرکتهای ساختمانی مشغول بکار شود. او و دوستش شیرین با بدبختی در شرکت یکی از آشنایان پدرش مشغول بکار میشوند. صاحب این شرکت امیر پسر جذابی است که از روز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فلش بک pdf از آنید 8080

  خلاصه رمان : فلش_بک »جلد_اول کام_بک »جلد_دوم       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fox
Fox
1 سال قبل

بنظر جالبه می خونم خوشم اومد دمت گرم

P:z
P:z
1 سال قبل

فاطمه جون میشه لطفا بگین که کِی ها پارت میزارین؟

P:z
P:z
1 سال قبل

آها
خیلی ممنون
ولی چقد انتظار سختهه
ای کاش برای شروعش دو تا پارت میدادین
امکانش نیست؟

میمَم
میمَم
1 سال قبل

فاطیییی
تورو جدت این سال بد رو پارت گذاری کن
سالی یدونه پارت میدی یعنی چییییی
بخدا گناه دارم عه!

✞ΛƬΣПΛ✞
1 سال قبل

ثل ماها ک میگیم از شنبه نماز میخونیم از شنبه باشگاه میریم از شنبه درس میخونم
و هنوز شنبه ها نیامده

رمان خوان
رمان خوان
1 سال قبل
پاسخ به  ✞ΛƬΣПΛ✞

نمازرو خوب اومدی🤣🤣

✞ΛƬΣПΛ✞
1 سال قبل
پاسخ به  رمان خوان

والا من قراره از شنبه نماز بخونم 10ساله شنبه نرسیده

P:z
P:z
1 سال قبل

اعههه
مرسییی
یعنی امروز میزارین دیگههه😍

میم
میم
1 سال قبل

پارت بده

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

Mobina
Mobina
1 سال قبل

میتونه جالب باشه

دسته‌ها
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x