رمان فئودال پارت 12 - رمان دونی

 

 

 

 

_ خفه شو!

 

فریاد خسروخان سکوت عمارت را برقرار کرد، حتی دیگر صدای پچ پچ و گریه‌ی زن‌های عمارت هم شنیده نمیشد، شانه‌های گلین هم بی صدا میلرزید، شاید به امید آنکه کسی نجاتش دهد، صدایش را خفه میکرد.

 

_ با چه رویی دروغ میگی؟ خودم اونجا بودم که سینی رو آوردی، پاشو گمشو…گمشو از این عمارت دیگه نبینمت…میری و دیگه برنمیگردی، همین امشب!

 

سپس عصا کوبان از کنارش گذشت، آن تنه‌ای که با عصایش هم نثارش کرد، باعث شد گلین از روی زانوهایش کج شده روی زمین بنشیند.

 

بی‌بی به سمتش دوید و قبل از رسیدن به گلین صدای فیروزه بانو بلند شد:

 

_ خدا لعنتت کنه، بخیل بدبخت، بیچاره‌ی پاپتی…خدا بیچاره‌تر ازینت کنه!

 

از جا برخاست و نگاه خشم الود و پر از نفرتش را نثار گلین کرد، دست نارین را چنگ زده به داخل رفتند، محیط که از افراد خلوت شد، بی‌بی کنارش نشست و دستش را گرفت:

 

_ ‌پاشو دختر، پاشو خیره‌سر…امانت داری هم بلد نیستم، شرمنده‌ی بابات شدم.

 

حتی بی‌بی هم اشک میریخت، با چشمان خیس به آسیه چشم دوخت:

_ من نکردم بی‌بی…بخدا کار من نبود، خودت چای رو دادی دستم ببرم اتاق، من کاری نکردم!

 

نفس عمیق بی‌بی از روی غم و تاسفش بود، دستش را فشرد و وادارش کرد برخیزد:

 

_ میدونم گل سرخ…بریم لباساتو جمع کنی، برگردی پیش پدرت خیلی بهتره…حداقل خودش هواتو داره!

 

دستی به چشمانش کشید:

_ اما بی‌بی، باید خانزاده‌رو ببینم…تو رو خدا، باید بهش بگم کار من نبوده، نمیخوام باور کنه…

 

 

 

 

 

 

 

بی‌بی اخم در هم کشید:

 

_ لازم نکرده، وضعیتو ببین، بری اونم دوتا بارت کنه؟ خوشت میاد حرف بخوری؟ راه بیوفت ببینم!

 

ناچار که بی‌بی دستش را کشید، به دنبالش رفت، باید وسایلش را جمع میکرد، برمیگشت، در شب…در ان تاریکی، یا باید با اسب میرفت، یا ماشین خان.

 

در این روستا مگر جز خان و خانراده کسی هم میتوانست ماشین بخرد؟ اصلا مگر بلد بودند رانندگی؟ کسی نبود که…همان بنزهای قدیمی، که نصیب هرکسی نمیشد!

 

_ اما بی‌بی، چطوری برم؟ تاریکه…میترسم!

 

بی‌بی ناچار نگاهی به اطراف انداخت:

_ به بابات خبر رسونده، قراره بیاد تا سر ورودی روستا، تا اونجاشو باید یکی ببرتت…

 

چرا نمیگفت پسر خودم میرساندت؟ میترسید پسرش را فلک کنند؟ بخاطر رساندن یک دختر ترسیده در آن تاریکی شب؟ مگر راننده‌ی این تمارت پسر بی‌بی نبود؟

 

_ باید خانزاده‌رو ببینم بی‌بی…تو رو خدا، تو رو جون عزیزت، بذار ببینمش…یه راهی پیدا کن!

 

آسیه متعجب نگاهش کرد، به ثانی ابرو در هم کشید و کیف لباس‌هایش را روی تشکش انداخت:

_ چشمم روشن، نکنه واقعا کاری کردی، ها؟ با تو ام خیره‌سر…

 

متعجب نگاهش کرد، سریع سری به طرفین تکان داد و دستش را گرفت:

 

_ نه بی‌بی، نه بخدا…فقط میخوام بهش حقیقتو بگم، بخدا کار من نبوده، میخوام بهش بگم، شاید کمک کرد…ها؟ تو رو خدا، من چجوری این وقت شب برم تو جاده تنهایی؟

 

 

 

 

 

 

 

 

بی‌بی عاجز و کلافه روی تشک کنار کیفش نشست، دست به زانوهایش کشید و سرش را به کلافگی تکان داد:

 

_ خدایا این چه مصیبتی بود، این چه بلایی بود اخه؟ کجا من به درگاهت کوتاهی کردم که زدی این کارو باهام کردی؟ مگه این بچه امانت نبود دست من؟ جواب خان داداشو چی بدم پس؟ جواب پدرشو چی بدم؟

 

مقابل پاهای بی‌بی زانو زد و دستش را گرفت:

 

_ بی‌بی، تو رو خدا…بذار ببینمش، فقط دو دیقه…براش توضیح بدم، ازش کمک بخوام…من اینجوری نمیتونم برم!

 

بی‌بی نگاهش را با عجز به او دوخت، کلافه اطراف اتاقک را نگاهی انداخت و سپس لب زد:

 

_ اگه ببیننت چی؟ ها؟ میخوای فلکت کنن؟ ببندنت به درخت تیغه به ریشه‌ت بکشن؟ از کجا معلوم خانزاده قبولت کنه؟

 

دستی به چشمان خیسش کشید:

_ میکنه، قول میدم، میرم تو باغ…رو به پنجره اتاقشه، منو ببینه خودش میاد!

 

چشمان بی‌بی درشت شد، سریع روی پشت دست گلین سیلی زده با صدای ارامی غرید:

 

_ چی میگی تو دردسر؟ از کجا میدونی اینارو؟ چه سر و سری با نریمان داری که انقدر راحت میگی؟ نکنه واقعا چیزی بینتونه؟

 

سریع پشت دستش را چسبید و با اخم گفت:

 

_ چی میگی بی‌بی؟ دستمو چرا میزنی؟ نخیر چی میخواد باشه؟ چندبار موقع سوارکاری دیدمش، خودش هم یبار گفت دم پنجره اتاقش باغو دید میزنه…

 

 

 

 

 

 

 

بی‌بی با غضب دست برد گوشش را از روی چارقدش گرفت:

 

_ دروغ نگو گلین، بخدا میزنم ناقصت میکنم، وای به حالت چیزی زیر سرت باشه!

 

گلین از درد صورتش چین خورد:

 

_ آی آی، بی‌بی، ول کن…ول کن گوشمو، آی…بذار بگم…

 

بی‌بی که گوشش را رها کرد، فکر کرد بیخیال شده، اما بازویش اسیر شد:

_ یالله بگو، ببینم چی زیر سرته، ها؟ چرا باید یکی خانزاده‌رو مسموم کنه بندازه گردن تو؟

 

فکر گلین که سمت و سوی خلیل میپیچید، با چشمانی که دوباره اشکی شده بود، لب زد:

 

_ خانزاده منو میخواست بی‌بی…میگفت منو دوس داره نمیخواد با افسانه‌خانوم ازدواج کنه، من خیلی سعی کردم ازشون دوری کنم…اما هر فعه یا تو باغ یا کنار اصطبل، یا هرجا…تنها که گیرم میاورد حرفاشو میزد…

 

دست بی‌بی از روی بازویش شل شد، اشک‌های گلین شروع به ریختن کرد:

 

_ بخدا من حدمو میدونم بی‌بی، منم دوسش دارم، اما…اما، نرفتم سمتش…یعنی، میترسیدم، هم، هم خب…خانزاده‌س، من رو چه به ایشون؟ ولی خانزاده ول کن نبود…فکر کنم، فکر کنم یکی بو برده…میخواد اذیت کنه!

 

_ خدایا به دادم برس، الانه که سکته کنم…

 

گلین از جا برخاست و بینی بالا کشید:

 

_ میرم تو باغ بی‌بی، اگه بدونه من اینکارو نکردم میاد دیدنم، منم بهش توضیح میدم…تو رو خدا، تو هم به کسی اینو نگو…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ساقی شب به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

      خلاصه رمان :   الارا دختر تنها و بی کسی که توی چهار راه گل میفروشه زنی اون رو می بینه و سوار ماشیتش میکنه ازش میخواد بیاد عمارتش چون برای بازگشت پسرش از آمریکا جشنی گرفته الارا رو برای کمک به خدمتکار هاش می بره بجای کمک به خدمتکارهاش میشه دستیار شخصی پسرش در اون مهمونی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اسمارتیز

    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی که دنیز بچه ها سر باباشون میارن که نگم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوهر هیولا جلد دوم به صورت pdf کامل از کیانا بهمن زاد

    #گناهکاران_ابدی ( #جلداول) #شوهر_هیولا ( #جلددوم )       خلاصه  رمان:   من گناهکارم، تو گناهکاری، همه ما به نوبه خود در این گناه، گناهکاریم من بدم، تو بدی، همه ما بد بودیم تا گناهکار باشیم، تا گناهکار بمانیم، تا ابد ‌و کلمات ناقص میمانند چون من جفا دیدم تو کینه به دل گرفتی و او انتقام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری

  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اکو
دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

  دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته خلاصه رمان:   نازنین ، دکتری با تجربه اما بداخلاق و کج خلق است که تجربه ی تلخ و عذاب آوری را از زندگی زناشویی سابقش با خودش به دوش میکشد. برای او تمام مردهای دنیا مخل آرامش و آسایشند. در جریان سیل ۹۸ ، نازنین داوطلبانه برای کمک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستاره های نیمه شب

    خلاصه رمان:   مهتاب دختر خودساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می گذارد.       به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
......
......
1 سال قبل

میشه زود به زود پارت بذارین؟

آنه شرلی
آنه شرلی
1 سال قبل

بزار بازم ما باید تا هفته بعد صبر کنیم این کمه

P:z
P:z
1 سال قبل

حالا باید یه هفته صبر کنیم؟😭
فاطمه جون میشه لطفا اگه امکان داره یه پارت دیگه هم بزارین؟
ممنونم که وقت میزارید

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

خیلی کممممممممم بود هفته ای یه بار

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x