_ گلین بابا بیداری؟ بیام تو؟
گلین از ترس دست روی دهانش کوبید و نریمان هم از واکنش او شوکه از جا پرید.
با اشاره مدام به گلین میگفت که ساکت باشد و فکری بکند.
_ گلین بابا، خوابی؟
میدانست اگر خواب باشد پدرش داخل میشود، برای همین سریع گفت:
_ دارم لباس عوض میکنم بابا، یکم دیگه میام…
_ خب باشه باباجان، چای بذار که باید برم بارهارو سوار کنم برا شهر، زود باش.
صدای قدمهای پدرش که دور شد، نفس راحتی کشید، تند تند چارقد سرخش را برداشت و مقابل آینه اتاقش ایستاد، همزمان که سر میکرد به نریمان گفت:
_ برید آقا، لطفا…کسی شمارو ببینه بد میشه!
نریمان اما لبخند از روی لبانش کنار نمیرفت، نزدیک شد و دستانش را به دور کمر نحیف و باریک گلین پیچاند.
دستان گلین که داشت چارقد را مرتب میکرد در هوا ماند:
_ موهاتو بباف، بعد چارقدتو سر کن!
سری به طرفین تکان داد:
_ وقت ندارم، الان بابام میاد، باید چای بذارم براش…تو رو خدا برید…
باز هم توجهی نکرد، موهای بلند و مواجش از زیر چارقد بیرون زده بود و رگ حسادت وجودش برمیانگیخت، اگر کسی این خوشبوهای براق میدید، چشمانش را کور میکرد!
موهایش را در دست گرفت و دسته کرد:
_ خودم میبافم برات، بچگی نارین خودم براش میبافتم موهاشو…
گلین ناچار سکوت کرد و از آینه خیرهی چهرهی مردانه با آن سیبیلهای سیاه شد، چشمان درشت و اخمی همیشگی که پیشانیاش را چین انداخته بود، حتی اگر لبخند هم میزد باز هم آن چین وسط ابروهایش ماندگار بود.
موهایش بافته میشد و او مدام بغض فرو میداد از اینکه نتوانست همسر معشوقش باشد، غصه را با لیوان سر میکشید انگار، داشت زندگی را تقدیم زنی دیگر میکرد.
موهایش را که بافت، با کش مو سرش را بست و نریمان هم روی سرش خم شد، چشم بسته بوسهای عمیق روی خط روش موهایش، از پشت گردن نشاند.
_ حالا بپوش…
چارقد را روی سر یاقوتش کشید و گلین هم با گیره و گره زدنهای همیشگیاش، روی سر محکمش کرد. جلوی موهایش همیشه کمی پیدا بود، آنقدر که زیبایی صورت گرد و سفیدش را نشان دهد.
_ من میرم بیرون، وقتی بابام برگشت، بی سر و صدا از پنجره برین، فقط تو رو خدا مواظب باشین کسی نبینتتون!
با لبخند چانهی گلین را گرفت و سرش را بالا کشاند:
_ بدون بوس خدافظی که نمیشه!
شرم انگار همان عضو جدا نشدنی از گلین بود، به ثانیه نکشید که صورتش از خجالت سرخ شد و سر به زیر انداخت، عذاب وجدان یه کنار، لذت آن قلبی که انگار کارخانهی قندسازی شده بود هم جای خود.
_ اما آخه…
مجال نداد، اینبار خودش با ان قد و هیکل بلند، سر خم کرد و لبهایش را به بوسهای دعوت کرد، چشمان گلین بسته شد، شیرینی بوسههای نریمان تمامی نداشت.
از گلین غرق در بوسه جدا شد و خیره به چشمان بسته و گونههای سرخ از خجالتش لبخند زد، انگار رو نمیکرد چشمانش را باز کند:
_ باز کن اون کندوهای عسلو دونه انار، بابات منتظرهها!
به سرعت چشم گشود و در آینه نگاهی به خود انداخت، جز کمی سرخ شدن لبهایش چیزی مشخص نبود، میتوانست گاز زدن لبهایش را بهانه کند، هرچند اگر پدرش توجه به خرج میداد!
_ برید دیگه…چیز، یعنی…من برم، یادتون نره…بابام برگشت داخل بعد برید، چون، چون ممکنه تو زمینا باشه!
فقط خیره نگاهش کرد، عضلاتش از اینکه داشت رهایش میکرد منقبض میشد، درد میکشید از دور شدنش، اما ناچار بود اول شر افسانه را کم کند.
گلین دوان دوان بیرون رفت و او ماند و اتاقش، کمی شیطنت که بد نبود، لباسهایش را دید زد، آن شورتهای ماماندوز، وسایل آرایشی که جز یک مرطوبکنندهی دستساز و رژلبی سرخ چیزی نداشت.
سرمهی چشمانش را جا انداخت، تابحال ندیده بود چشمانش را سرمه بکشد!
اتاق را گشت تا نگاهش گوشهی تخت جا ماند، لبهی تخت چیزی کاغذ مانند بیرون زده بود.
به سمتش رفت و به آرامی بیرون کشید، با دیدن عکس خودش در لباس دامادی، که سمت دیگرش برش خورده بود اخمهایش در هم رفت، کسی داشت آنها را بازی میداد، افسانه…این عکسها کار افسانه بود.
باید از گلین میپرسید، اما با صدای صحبت پدرش، ناچار به سمت پنجره رفت، وقت زیاد بود برای بازجویی!
مشغول شانه کشیدن یالهای اسبش بود، این روزها را یا مشغول کار در حسابداری میشد، یا سر زمینها مشغول قرارداد نوشتن، یا مثل امروزش، در اسطبل به سر میبرد.
حدالامکان سعی داشت با پدر و خانوادهاش رودررو نشود، تحمل نگه داشتن احترامی که متقابل نبود را نداشت.
اینکه زنی در ان اتاق منتظر است نریمان برود و با او بخوابد تا شاید جای خود را قرص کند هم دلیل دیگری بود برای شب بیداری و دیر خانه رفتن.
با شیهه و تکانی که اسب زیر دستش خورد سعی کرد با نوازش آرامش کند:
_ هی، اروم پسر…اروم ابرش، من اینجام…
ابرش آرام گرفته تکانی به سرش داد، از ناز و غمزهی اسب خندید:
_ ابرش چه حرکتیه، مگه دختری…
_ بزرگ شده!
صدای پدرش میان مکالمهاش خط انداخت، اخم در هم کشید و لب زد:
_ بله…
_ خودت پونزده سالت بود به دنیا اومد، گیر دادی میخوامش…
نفس عمیقی کشید و دستش را به یالهایش کشید:
_ خالهای سفیدشو دیدی هم سریع گفتی اسمشو بذارن ابرش…
سری تکان داد:
_ بهش میاد!
_ پسرم، من صلاحتو میخوام!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 14
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مرسی عزیزم قشنگه دوست داشتم فقط زود به زود بزار ممنو دستت طلا