با بغض اشک چکیده از چشمش را زدود و بینیاش را بالا کشید، برای محرم شدن به او رضایت پدرش را نیاد داشت.
نفس عمیقی کشید و با تا زدن نامه سرش را بالا گرفت تا اشکهایش نریزند، میخواست عادی باشد، ماندنش در اتاق طولانی شده.
نامه را در پاکت فرستاد و به کنار عکسهای نریمان، زیر تشکش گذاشت. از جا برخاست، انگشت زیر چشمانش کشید و به این فکر کرد، محرم شدنش به نریمان دلش را زیر و رو میکرد، فکر دلپذیری بود، اگر به واقعیت میپیوست…
دوباره بیرون رفت و در کنار پدرش جای گرفت و هر از گاه برای پذیرایی هم تکانی به خود میداد.
حاجیه سلطان که از جواب رد دل خوشی نداشت، محترمانه بعد از یک ساعت آنجا را ترک کردند.
—-
روی چهارپایه ایستاد و دستش را برای گیلاس سرخ روی درخت بالا برد، نوک انگشتش که به گیلاس خورد، ساقهی نازکش از شاخه کنده شد و به یقهی گلین افتاد.
شوکه از چهارپایه پایین آمد و دست در یقهاش برد، خنکی گیلاس را در چاک سینهاش حس میکرد، بانوک انگشت بیرون کشیدش و گوشهی چارقدش را به یقهاش رساند تا بپوشاندش.
به گیلاس خیره شد، قرمز و براق که کمی به خاطر آبپاشی باغ قطرات خشک شده رویش لک انداخته بود.
با گوشهی آستینش تمیزش کرد و با احتیاط و لذت در دهان گذاشت.
مزهی شیرین و عطر خوش گیلاس که در دهانش پیچید با لبخند چشم گشود و نگاهش همانا که در چشمان مردی گره خورد که آن سوی حصار روی اسبش نشسته بود.
هینی کشید و با چشمان درشت به لبخند روی لب نریمان چشم دوخت، به ارامی از اسبش پایین پرید، درختان گیلاس انتهاب باغ بودند، کسی سراغشان نمیآمد مگر برای چیدن و کار!
_ دونهانار، نمیخوای درو باز کنی؟
اشارهاش به قسمتی از حصار بود که به شکل در باز میشد و قفل پشتبست داشت.
جلو رفت و با بهت و نگرانی اطرافش را نظارهگر شد:
_ آقا… اینجا چیکار میکنید؟ با اسب این همه راه رو اومدین نمیگین کسی میفهمه؟
مدتی از خواستگاری گذشته بود، نریمان با خونسردی جلو رفت و به لبهای سرخش که حالا لکهای قرمز از گیلاس رویش به جا مانده بود خیره شد:
_ نمیگی جز من یکی میومد و میدید که از تو اون یقه گیلاس درمیاری؟ بعد من چیکار میکردم؟ چشاشو کور میکردم یا پاهاشو قلم که این سمتی نیاد؟
با خجالت دست به سینهاش گذاشت و سر به زیر شد، فکر اینکه او را در ان حال دیده رعشه به تنش انداخت، ترسیده توضیح داد:
_ چیزه، رو چارپایه بودم، میخواستم…میخواستم میوه بچینم، یهو از دستم ول شد و…
انگشت نریمان که به روی لبهایش نشست سکوت کرد و متعجب سر بالا کشید تا چشمانش نریمان را نظارهگر شود:
_ بیخیال، اون تو برا من گیلاس نداری؟
با خجالت لب گزید:
_ اگه بخواید این درختا همه گیلاسن…چارپایه هم اون سمته…هین!
دست نریمان کمرش را چنگ زده در اغوشش کشید، بی معظلی سر در گردنش فرو برد و چند نفس عمسق و پی در پی کشید:
_ دارم میگم از این تو گیلاس میخوام یاقوت…تو حرف از درخت و چارپایه میزنی؟
گلین نگاهش را اطراف چرخاند، برهوت بود و جز دار و درخت کسی نبود، هنوز نمیدانست نریمان چطور بی هیچ ترسی اینجا آمده:
_ آقا، خانزاده…لطفا، یکی میبینه!
سر عقب کشید و پیشانی به پیشانی گلین تکیه داد:
_ پس با من بیا…بریم یه جایی رو میخوام بهت نشون بدم، مخصوص خودم و خودت…
_ اما بابام، منتظره…نگران میشه، راه دوریه؟
سری به طرفین تکان داد:
_ نه، تو اون راه جنگی رو به عمارته… نهایت نیم ساعته با اسب…بریم؟
باز هم دو دل بود، اما دوست داشت جایی را که نریمان میگفت ببیند. پدرش سر مزرعهها رفته بود و تا سه روز نبودش و تنها میماند.
نهایت دل را به دریا زد و سری به تایید جنباند:
_ بریم اما میشه زود برگردیم؟
نریمان لبخند زده نوک بینیاش را بوسه زد:
_ اره…بریم.
قبل از انکه سوار اسب شود، چارقدش را مثل روبنده به روی بینی و صورتش کشید تا جایی که فقط چشمانش پیدا بود، سپس با کمک نریمان روی اسب نشست.
جفت پایش یک سمت بود و نریمان پشت سرش جای گرفت، دستانش از دو طرف حافظ گلین شد و هر از گاهی هم سر در گریبانش فرو میبرد.
کمی سرعت اسب را بالا برد، گلین ترسیده از افتادن کمر و پیراهن نریمان را چنگ میزد و با گهگاه تکانهای محکم اسب که حاصل پریدن یا جهت تغییر دادنش بود، سر در سینهی اربابزاده فرو میبرد.
با توقف اسب سر از گریبان نریمان بیرون کشید و اطراف را نگاه کرد، صدای آب و پرندگان، با صدای جیرجیرک و خش خش سنجابان میان درختان، صدای طبیعت یود.
_ اینجا خیلی قشنگه…
با احتیاط از اسب پایین امد، نریمان هم به دنبالش:
_ مال توعه، هرموقع اینجا باشی کسی نمیتونه مزاحمت شه، زمینش دور تا دور حصارکشی شده، سه جای زمین هم سگ گذاشتیم نگهبانی بدن…
با تعجب به سمت نریمان برگشت، تازه چشمش به کلبهای افتاد که پشت سرش بود، چوبی بود و سقف شیروانیاش با برگهای بزرگی پوشیده شده بود:
_ این…این…خیلی قشنگه!
بغضی از شوق به گلویش چسبید اما باز هم با یادآوری جایگاهش خجالتزده سر به پایین انداخت:
_ اما آقا من…نمیتونم!
نریمان اخم در هم کشید، باز هم داشت حرفهایی را میشنید که غرور و غیرتش را خط میانداخت.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام خوبی فاطی؟
میشه امشب ی پارت فئودال بزاری؟؟😍پیشاپیش از اینکه قراره بزاری مرسیی😍😂
چقدر عشقشون قشنگه
دوست ندارم پایانش غمگین باشه