رمان فئودال پارت 44 - رمان دونی

 

 

 

 

 

 

– بفرمایید خانم ارباب، بامن کاری داشتید؟

 

پا روی پا انداخته بود، اصالت از او می‌بارید امت رفتارش با گلین… به اصل و نسب زن نمی آمد.

 

– برو برامون چای بیار !

 

دخترک لبش را گزید، اگر خان میفهمید او را تنبیه میکرد، می‌ترسید از آنها!

 

– ولی خانم ارباب…

 

افسانه پوزخندی زد، ابرویش را بالا انداخت

 

– یعنی میخوای حرف خانم ارباب‌و نادیده بگیری؟

 

گلین سرش را پایین انداخت که نارین به او توپید:

 

– مگه نشنیدی چی گفتن؟ برو سه تا چای بیار!

 

گلین ناچار سرش را تکان داد، نفسش را بیرون داد و دست به روسری اش کشید و به سمت آشپزخانه رفت.

بی بی با فهمیدن دستورشان اخم کرد.

 

– تو چیزی نمیبری!

 

گلین نالان دست بی بی را گرفت، توان مبارزه با آن سه نفر را نداشت، نمیخواست فیروزه را بیشتر از این از خودش متنفر کند، حقیقتاً از نگاهشان میترسید، مخصوصاً از نگاهِ افسانه.

 

– بی بی لطفاً بذار یه سینی چای ببرم، این کارا واسه من افت نداره!

 

بی بی خیره نگاهش کرد و سرش را متأسف تکان داد. دخترهای روستا عادت داشتند به سرکوفت خوردن ها.

 

– باشه ببر

 

بی بی خودش چای ریخت و سینی را به دست گلین داد.

 

– چیز دیگه ای گفتن جواب نمیدی !

 

 

 

 

 

 

•|فئـــْودآٰل|•🍃

#پارت252

 

 

 

 

 

گلین چای را به سمتشان برد، جلوی افسانه خم شد که صدای فریاد نریمان در عمارت پیچید.

 

– کی جرأت کرده زنم‌و مجبور کنه چای بیاره !

 

گلین ترسیده از جا پرید، فیروزه و دخترها ترس از چهره شان مشخص بود، قلب گلین محکم به سینه اش می‌خورد.

فیروزه چای را برداشت، از اینکه نریمان بخواهد آن ها را تنبیه کند میترسید، فهمیده بود که این دختر نقطه ضعف پسرش است اما او را به عنوان عروس قبول نداشت و هرکاری میکرد که گلین را اذیت کند!

 

– صدات‌و بردی بالا سرت!

زنت خودش خواست برامون چای بیاره!

 

نریمان لز گوش هایش دود خارج میشود، لز عصبانیت رگ پیشانی اش بیرون زده بود.

خم شدن گلین جلوی افسانه را وحشی کرده بود.

 

– آره گلین؟ تو حاضر شدی جلوی این جماعت خم بشی؟

 

سینی خالی را در دست هایش فشرد، اگر واقعیت را میگفت فردا خودش بیشتر اذیت میشد، حرف و کنایه ها بیشتر می‌شد.

لبخند لرزانی زد، تحقیر شدن را در این نمی‌دید که پذیرایی کند حتی اگر آن شخص زن اول همسرش باشد.

 

– آر… آره

خودم خواستم.

 

افسانه پوزخندی زد و قلپی از چای اش را نوشید و لب زد:

 

– خان…

همسر خوبی رو انتخاب نکردید، اینجوری داره به شما بی احترامی میکنه!

 

نارین نیز دنباله ی حرفش را گرفت.

 

– بهش گفتم بشین باید بقیه بیاد ازمون پذیرایی کنه ولی انگار زنت هنوز فکر میکنه یه رعیت بی ارزشه!

 

گلین چشم هایش گشاد شد، از آنها حالش ئه‌م خورد، چگونه انقدر راحت دروغ میگفتند؟

 

 

•|فئـــْودآٰل|•🍃

#پارت253

 

 

 

 

 

او گلین را می‌شناخت.

می‌دانست وقتی دخترک دروغ می‌گوید نوک بینی اش قرمز می‌شود و نگاه می‌دزدد. او تمام گلین را از بر بود!

 

– چرا دروغ میگی گلین؟ خودم میدونم اینا مجبورت کردن.

 

گلین لبش را گزید، خواست جلو برود که نریمان دستش را بالا برد.

 

– آروم باش گلین… من نمیخوام توهم بشی یکی مثل مادرم خواهرم یا افسانه!

 

دخترک خجالت زده سر پایین انداخته بود و بقیه با پیروزی به دعوایی که راه انداخته بودند نگاه می‌کردند.

گلین دهانش بسته شد، نریمان نگاهش را میان زنها چرخاند، فکر نمی‌کرد دومین روزی گلین عروسش شود اینگونه عصبانی میشود ، با حالی خوش برگشته بود.

از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش با گلین شد، لباسش را از تن در آورد و روی تخت پرتش کرد، در اتاق باز شد و صدای نازدار و بغض‌دار گلین بلند شد.

 

– خان…؟ دورت بگردم ببخشید.

 

نریمان عصبانی به سمت او برگشت.

 

– چی‌و ببخشم؟ قراره مثل اونا بشی؟

 

جلو رفت، ناز کردن را یاد گرفته بود، برای نریمانِ تشنه زنانگی خرج میکرد. نفسش را بیرون داد و دستش را روی بالاتنه‌ی برهنه ی نریمان برد و آرام بوسیدش، روی سینه های پرمویش را آرام بوسید.

 

– حمومت بدم؟ تنت‌و مشت‌ و مال حسابی بدم!

 

نریمان تک خنده ای کرد، دست کوچک گلین را گرفت و بوسید.

 

– دیگه دروغ نمیگی، خب؟

 

گلین نخودی خندید و ” چشم ” گویان نریمان را بوسید. نریمان دستش را دور کمر گلین حلقه کرد و زیر گوشش زمزمه کرد:

 

– الان بریم حموم؟‌ حمومم بدی؟

 

 

 

 

 

 

•|فئـــْودآٰل|•🍃

#پارت254

 

 

 

 

 

کاسه‌ی آب داغ را روی شانه های ستبرش ریخت، داخل عمارت فقط دوتا حمام داشتند، یکی مخصوص زن‌ها یکی مخصوص مردهای عمارت!

خدمه‌ها نیز طبقه ی پایین حمام در اختیار داشتند.

لیف را به بدن نریمان کشید، مرد چشم هایش را بسته بود و روی چهارپایه نشسته بود .

 

– نریمان؟

 

پلک ازهم باز نمی‌کند و درهمان حال که از کیسه کشیدن تنش توسط گلین لذت می‌برد و بخار حمام گرمش میکرد لب زد:

 

– جان؟

 

گلین نفسش را بیرون داد، تن برهنه ی نریمان حالش را دگرگون میکرد . نریمان جذاب بود باآن هیبت مردانه اش.

 

– من‌و ببخش.

نمیخواستم بهت دروغ بگم…

 

مکث کرد، زبانش را روی لب هایش کشید، دستش نرم نرمک روی تن نریمان کشیده می‌شد و آرام ماساژ میداد.

 

– من… چون میدونستم فردا اذیتم میکنن دروغ گفتم، که شاید… بیخیال بشن.

 

نریمان سر تکان داد، راست میگفت. او از پس این جماعت بر نمی آمد.

 

– ولی باید یاد بگیری از خودت دفاع کنی گلینم.

 

گلین دستش را از کمرش پایین آورد، سینه اش را لیفه کشید، حتی پاها و ران هایش.

برای خودش لذت داشت حمام دادن مردِ خسته اش.

 

– انتظار تغییر یهویی ازم نباش!

ولی سعی میکنم بشم همونی که لایق توئه.

 

نریمان که خستگی از تنش به لطف ماساژ های گلین رفته بود چشم باز کرد و به گلین که کاسه را پر آب میکرد خیره شد، کاسه ی کوچک مخصوص اب‌کشی بدن.

 

 

 

•|فئـــْودآٰل|•🍃

#پارت255

 

 

 

 

 

پشت نریمان ایستاد، دست های ظریفش را بندِ گردنش کرد و خم شد و لاله ی گوش مرد را به دهان برد.

نریمان متعجب شد اما لذت در اعماق وجودش نشست.

اولین بار بود که دخترک خودش پیش‌قدم میشد . برای هر مرد هیچ چیز زیباتر از این نبود که همسرش پیش قدم شود برای عشق بازی.

دست گلین نرم روی سینه ی مرد نشست، از پشت خودش را به نریمان چسبانده بود و پلک روی هم بسته بود، خجالت در برابر همسرش احمقانه بود، او باید دلبری میکرد و حال همسرش را خوب میکرد.

گاهی مردها را باید نوازش کرد. همیشه که نباید نوازش کننده باشند گاهی باید آنها نوازش شونده باشند.

 

– گلین… لاکردار … میخوای دیونه م کنی؟

 

گلین از او جدا شد، چرخ خورد و روبه روی مردش نشست.

چشم هایش بی پروا روی صورت و بدن نریمان در گردش بود، مگر می‌شد چشم بردارد از تن مردش؟

 

– شوهرمی خان…

دلم میخواد برات سنگ تموم بذارم.

 

صدایش ناز داشت، عشوه داشت.

پرنده ی کوچکش دلبری کردن را از بر بود.

 

 

 

نریمان خندید، حتی خان گفتنش انقدر با عشوه میگفت که نریمان دلش نمی آمد بگوید که نامش را صدا بزند.

 

– خفه نمیشی دختر…

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 144

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم

  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه میزنم و !از عشق قدرت سالوادرو داستان دختریست که به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی

    دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری می‌کنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و تئاتر کشانده است، با دختری به نام الآی آشنا می‌شود؛

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو فقط بمان جلد دوم pdf از پریا

  خلاصه رمان :   شیرین دختر سرهنگ سرلک،در ازای آزادی برادر رئیس یک باند خلافکار گروگان گرفته میشه. درست لحظه ای که باید شیرین پس داده بشه،بیگ رئیس باند اون رو پس نمیده و پیش خودش نگه می داره. چی پیش میاد اگر بیگ عاشق شیرین بشه و اون رو از نامزدش دور نگه داره؟       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی و….، به اسم گروه آفتاب به سرپرستی سید علی، در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوک

    خلاصه رمان :     کابوک داستان پر فراز و نشیبی از افرا یزدانی است که توی مترو کار می‌کنه و تنها دغدغه‌ش بدست آوردن عشق همسر سابقشه… ولی در اوج زرنگی، بازی می‌خوره، عکس‌هایی که اونو رسوا میکنه و خانواده ای که از او می‌گذرن ولی از آبروشون نه …! به این رمان امتیاز بدهید روی یک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا
سارا
6 ماه قبل

واقعا”دیگه رمان نیست تبدیل شده به شوهندی باز صدرحمت به شوهندی خخخخ

پریا M
پریا M
6 ماه قبل

سانسورش کردین🤦😂

پریا M
پریا M
6 ماه قبل

کنار رمانه یه +۲۱ باید بذارید😂

یخمک
یخمک
6 ماه قبل

پرام ریخت این چی بود دیگه، پورنه😐

Ana
Ana
6 ماه قبل

پورنه مگه …😑

رها
رها
6 ماه قبل

چقدر نریمان مزخرف است اصلا انگار نه انگار که خان است یک پسر بیکار ۱۵ ساله هم اینقدر بی شخصیت نیست

نیوشا خاتوون
نیوشا خاتوون
6 ماه قبل
پاسخ به  رها

دقیقن، من هم گفته بودم موندم واقعن افسانه و گلین عاشق چی این اژدهای بی شخصیت شدن 😐😕🤨🫤🤔🧐😬🤒🤕😫😩😣😞😓🙄😳😵🥴😠

Aramesh
Aramesh
7 ماه قبل

حالم بهم خورد🤢

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x