– دستت درد نکنه بی بی ، اطلاعات خوبی بهمون دادی!
بی بی آسیه لبخندی زد، دستش را روی زمین گذاشت و به سختی از جا بلند شد، پیر شدن سخت بود.
– من برم به گلین سر بزنم.
یاسر و خیرالله از او تشکر کردند. میدانستند که گلین به وجود یک زن احتیاج داشت، او نمیتوانست کنار مردهای زندگی اش از جزئیات حرف بزند.
بی بی آسیه در اتاق را زد و گلین گفت که داخل برود.
– حالت خوبه دختر؟
گلین نگاه اشکی و غمگینش را به او دوخت .
– چجوری خوب باشم؟
هم نجابتم رفته هم نریمانم!
بی بی آسیه روی تخت نشست، روسری اش را مرتب کرد و روبه دخترک زمزمه کرد :
– بیا پیشم مادر
گلین نفسش را بیرون داد و به سمت بی بی رفت و کنارش نشست.
سرش را روی ران بی بی گذاشت، خسته بود و دلگیر.
– همه چیز حل میشه، دلم روشنه میفهمن تو کاری نکردی.
خدا نگذره از آدم بد ذاتی که اینکارو کرده !
گلین هق زد.
– خدا ازش نگذره حال من خوب میشه؟
بی بی به غر زدن های دخترک لبخند زد ، لبش را جلو داده بود و با بغض غر میزد و گلایه میکرد.
– چی انقدر اذیتت میکنه؟
•|فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت276
– اینکه اون آدم اومد داخل و لخت منو دید.
خودشو بهم نزدیک کرد، من گرمای تنشو حس کردم بی بی !
هق زد و صورتش را پوشاند.
– همون لحظه نریمان اومد… منو تو شرایط بدی دید، حق داره حق میدم بهش…
ولی من بی گناهم بخدا من زن بدی نیستم من هیچوقت به عهد و عشقمون خیانت نکردم و نمیکنم.
بی بی دستش را داخل موهایش کشید، دخترک زیادی اذیت شده بود. زیر لب زمزمه کرد:
– یه قابله تو روستا هست، اطراف خودتونه.
سکوت کرد، گلین متعجب شد حال او چه ربطی به قابله دارد؟ بینی اش را بالا کشید و به حرف هایش گوش داد.
– منم سر مسعود همینجوری شدم، لگنم درد میکرد خوابم میومد، سینه م تیر میکشید، کمرم درد میکرد
ولی حالت تهوع نداشتم
انگار در فکر آن روز ها فرو رفته باشد که زمزمه کرد :
– شوهر خدا بیامرزم میگفت قابله گفته دختره ، آخه خوابت میاد !
منم حسم میگفت پسره و خب پسر بود !
با حرف آسیه، روی تخت نشست و با تعجب به او نگاه کرد.
بچه ای داشته باشد از گوشت و خون نریمان ؟ حتی فکرش حالش را خوب میکرد اما نه حالا!
نه الان که مهر زن بدکاره به پیشانی اش زده اند.
– بیا بریم پیش قابله دخترم، پریودت هم عقب افتاده.
خدارو چه دیدی شاید این بچه شد دلیل اشتیتون !
دخترک اشکش را پاک کرد، بی بی آسیه زیادی ساده بود.
– حتی اگه حامله باشم نمیخوام نریمان باخبر بشه
کسی که به من باور نداره پس باور نمیکنه این بچه مال اونه!
•|فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت277
– مبارکه آسیه خانم.
گلین لبش را به دندان گرفت ، لباسش را پایین داد و شکمش را پوشاند.
قابله واژنش راهم معاینه کرده بود.
– چی مبارکه، قابله؟
قابله لبخندی به گلین زد، دخترک انگار در این دنیا سیر نمیکرد. بی بی آسیه کمکش کرد بلند شود.
– دختر داره میگه حامله ای ، مبارکمون باشه.
گلین ناباور به آنها نگاه کرد، بعید نبود او جلوگیری نمیکرد. نریمان میخواست بچه دار شوند
همیشه زیر گوشش زمزمه میکرد که دلش میخواهد بچه های زیادی از او داشته باشد.
گلین عاشق بچه بود اما حالا…
نمیدانست.
ذهنش قفل شده بود، بی بی آسیه مقداری پول دست زن داد.
– به کسی نگو حامله ست، پاداش خوبی پیش من داری.
قابله پلک روی هم بست، قول داده بود به کسی نمیگوید.
– انشالله به سلامتی من دهنم قرصه… بچه سمت راست قرار داره، احتمالش هشتاد درصده که پسره!
بی بی آسیه دعا خواند و فوت کرد.
– الهی شکر… خدا ازت راضی باشه.
قابله خندید، بی بی آسیه به سمت دخترک برگشت و با مهربانی به او نگاه کرد، کم کم وقت آمدن پسرش بود.
– خودتو آماده کن دختر ، برگردیم.
گلین که هنوز متعجب بود و تحت تاثیر بود سر تکان داد و نیم خیر شد، حس اینکه جنین داخل رحمش است حس خوبی به او میداد
لبخند زد و دست روی شکمش گذاشت.
یک بچه که ثمره ی عشق پدر و مادرش است.
•|فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت278
– چجوری به بابام بگم؟
نزدیک خانه بودند، حیا میکرد دخترک !
انگار که غم دلش کمتر شده باشد با وجود یک فنچ در رحمش.
حس خوبی به او داده بود، نفس عمیقی کشید و بی بی آسیه آرام خندید
– خودم بهشون میگم، نگران نباش.
سرش را تکان داد، دامن لباس محلی اش را در دست گرفته بود ، به خانه شان رسیدند، گلین همانجا نشست.
– تو بهشون بگو. من روم نمیشه بیام داخل.
بی بی آسیه لبخندی زد، گلین دلش آرام شده بود او مانند یک مادر کنارش بود و حالش را خوب میکرد.
– باشه دخترم… ولی جای خجالت نداره، کار بد و غیر شرع نکردی.
گلین صورتش سرخ شد، دوست داشت نریمان کنارش باشد و باهم مژده از آمدن یک موجود کوچک به زندگیشان دهند.
بی بی آسیه رفت و او روی تنه ی چوبی نشست.
استرس داشت ، خجالت تمام جانش را فرا گرفته بود . مادرش میگفت سرِ او حالت تهوع های زیادی داشت اما خودش حالت تهوع نداشت.
چند دقیقه گذشته بود که صدای یاسر را شنید.
– گلین ؟
گلین به سمت برادرش برگشت، حس کرد در چشم های یاسر اشک جمع شده . موضوع را فهمیده بود
گلین لبش را گزید و سر پایین انداخت، یاسر جلویش زانو زد.
– خجالت نکش دردت به جونم.
مامان کوچولو ، چیزی نمیخوای؟
قلبش از محبت خالصانهی برادرش لبریز از عشق شد، کاش زودتر یاسر را میدید.
زودتر میفهمید یک برادر دارد.
برادر داشتن چقدر زیبا بود… برادری مانند یاسر که حامی و دوست باشد آرزوی هر دختری بود.
•|فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت279
– بله مادر ؟
ریش های نریمان بلند شده بود ، موهایش اما به لطف قیصر هر روز مرتب میشد، هرروز سیگار میکشید و برخلاف اعتقادت خانوادگیشان هرروز مشروبات الکلی میخورد.
– نمیخوای خودتو جمع کنی چهار ماه میگذره که اون دخترِ ولی تو همه چیو یادت رفته!
مثلاً تو خانی، باید به روستات برسی !
به مادرش نگاه کرد، حال و حوصله ی کسی را نداشت.
– از کجا میدونی به روستا رسیدگی نکردم؟ علم غیب داری؟
نارین اخم کرد ، همه خوشحال بودند که آن دختر را دک کرده بودند اما نریمان زیادی تلخ شده بود.
– وا داداش چرا با مامان اینجوری حرف میزنی ؟
نریمان پوزخندی زد ، از جا بلند شد کنارشان اگر میماند یکی از اینهارا دلگیر میکرد.
– بیبی؟
بی بی هلک هلک کنان خودش را به نریمان رساند ، نریمان حتی دیگر نرمش قبل را با آسیه هم نداشت.
– جانم پسرم ؟
نریمان اخم هایش که جزو جدا نشدنی صورتش شده بود را بهم نزدیک کرد، از نام ” حمام ” تنفر داشت.
در حمام مچ گلین را گرفته بود.
– به یکی بسپر حمامو برام آماده کنه.
بی بی چشم گفت، نریمان به اتاقش رفت و همانجا نشست ، سیگارش را روشن کرد و پوکی به آن زد.
به حیاط خیره بود، به باغ هایی که با گلین خاطره داشت.
تمام عمارت با گلینش خاطره داشت و هرجا را نگاه میکرد او را میدید.
•|فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت281
– اینجا چه غلطی میکنی ؟
حوله دور تن نریمان را پوشانده بود، عضله های تنش به افسانه چشمک میزدند، ست هارنس پوشیده بود.
افسانه با عشوه موهایش را کنار زد، به تازگی بلوند کرده بود .
– چرا عصبی میشی خان؟
صدایش ناز داشت، عشوه داشت… نریمانی که چهار ماه از لذت بدن گلین محروم بود اندام مردانه اش تحریک شده بود.
افسانه با پوزخند به سمتش آمد، با هر قدمش، باسن خوش فرمش تکان میخورد.
جلوی مرد ایستاد، نفس داغش را روی سینه ی او خالی کرد.
– چرا منو پس میزنی؟ مگه من زن بدی بودم برات؟
اخم های نریمان درهم بود ، انگشت ظریفش را میان ابروهایش کشید.
– انقدر اخم نکن ، اون دختر لیاقت نداره !
نریمان مچ دستش را محکم گرفت و کنار زد، حتی بوی عطرش او را مدهوش میکرد ، دخترک انگار حرفه ای بود !
– خودتو سبک نکن… نمیخوامت زن!
چرا نمیفهمی؟
چرا تو کتت نمیره ؟
افسانه بیشتر خودش را به او نزدیک کرد
– شوهرمی، وظیفه ت اینه باهام بخوابی، نه اینکه هنوز بهم دست نزدی!
نریمان موهای مواج و بلوند زن را چنگ زد.
– بهت وعده ی عاشقی دادم؟
دِ آخه زن تو خبر داشتی من تورو نمیخوام ، میدونستی دلم برات نمیلرزه!
گوه خوردی زن من شدی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 150
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یک هفته هم داره بیشتر میگذره نمیخواید پارت بدید؟؟؟
چرا پارت گذاری نمیشه 🥲یه مملکت عنتر منتر شما شدن نویسنده محترم
نویسنده تو چرا آدما هوس باز هولی مث این و قباد و عاشق نشون میدی آدم عاشق به عطر و صدا و بدن یکی دیگه تحریک نمیشه و مدهوش نمیشه و بخاطر چهار ماه رابطه نداشتن اندام مردونس به قول تو تحریک نمیشه چرا اینقدر مزخرفی تو آخه😐
تا جایی که میدونم زمان خان وخان بازی فقط با حنا و وسمه و پوست گردو که موها رو سرخ یا سیاه میکرده رنگ میزدن این بلوند از کجا اومد
هر پارت به شگفتی ها افزوده میشه اون هشتاد درصد قابله هم اضافه کنیم