– همین کارارو کردی اون دختر بهت خیانت کرد !
نمیدونی مردونگی یعنی چی!
اصلا چه معلوم بااون دختره مثل من نمیکردی !
نریمان با پشت دست به دهان دخترک کوبید.
حرف هایش برایش سنگین تمام شده بود، او برای گلین کم نگذاشته بود، حقش خیانت نبود، نبود !
– دهنتو ببند.
افسانه با چشم های گریان و اشکی، به او نگاه کرد. هق زد و به سینه ی مرد کوبید.
– چیه دروغ میگم ها؟
مگه غیر از اینه بهم دست نزدی؟ من شش ماه بیشتر زنتم ولی هنوز دخترم!
حتما مردونگی نداری وگرنه کی از زنش میگذره؟
نریمان که حوصله اش سررفته بود بازوی نحیفش را گرفت و او را بدون توجه به چشم های گشاد شده ی نارین از اتاق بیرون انداخت و صدایش را بالا برد.
– یکبار دیگه… فقط یکبار دیگه بخوای بیای تو اتاق من ، پاهاتو قلم میکنم.
در را محکم بست و افسانه همانجا آور شد.
نریمان را دوست داشت، شوهرش بود دیگر!
قدرت را در کنار نریمان میخواست.
– زن داداش… خوبی؟
افسانه هق زد و سرش را تکان داد.
– چه خوب بودنی نارین؟ حالم به خوب بودن میخوره؟
نارین با ترحم نگاهش کرد ، دست افسانه را گرفت و باهم به اتاقش رفتند
مانند بید میلرزید.
حالش اما بدتر از گلین که نبود!
گلین بدکاره شده بود اما او مظلوم داستان شده بود.
•|فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت283
در اتاقش باز شد، مادرش بااخم وارد اتاق شد.
– چرا با افسانه اونجوری برخورد کردی؟
پوزخندی زد، موهایش را شانه زد باید به زمین ها سر میزد.
– چجوری برخورد کردم؟ عروستو اوف کردم؟
فیروزه بانو ابروهایش بالا پریدند، نریمان دیگر نریمان سابق نبود.
نمیدانست دخترک رعیت چه دارد که با نبودش نریمان را نابود کرده است.
– چرا اینجوری رفتار میکنی؟
اون دختر معلوم نیست الان بغل کدوم نره غولی ولو شده تو اینجا با زنت اینکارو میکنی ؟
نریمان شانه را دقیقا وسط اینه زد و آینه با صدای بدی شکسته شد، فریاد کشید و به سمت مادرش چرخید.
– کافیه دیوونه م کردی فیروزه بانو !
خودم دارم درد میکشم منِ ناکس دارم دیوونه میشم و تو از راهکاری برای چزوندن پسرت استفاده کردی !
از چشم هایش خون میبارید.
– وقتی نمیتونی مادری باشی که صبر به پسرش میده کسی نباش زخم میزنه !
طعنه و کنایه هاتو بردار و از اتاقم برو بیرون !
خسته م از دست همتون !
روی تخت نشست و درمانده دستش را درون موهایش کشید
– انقدر غیرت منِ بی غیرتو یادم نیارین.
انقدر زخم زبون نزنید.
ازتون متنفرم.
سرش را بالا گرفت و به مادرش که مات مانده بود نگاه کرد ، همه زیاده روی کرده بودند همه از طریق گلین به او زخم میزدند اما هیچکس درک نمیکرد این طعنه ها او را از پا در می آورند.
•|فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت284
به زمین ها سر زده بود اما نمیخواست برگردد.
از آن خانه تنفر داشت، قیصر به شانه اش کوبید، دوست روزهای خوب و تلخش!
– تو فکری دادا؟
چشم هایش را مالید، چهار ماه بود تن گلین را لمس نکرده بود، بوی بدنش را استشمام نکرده بود.
– خوبم، حوصله ی برگشتن به خونه رو ندارم
دلش نمیخواست به باغ مشترکش با گلین برود، اصلاً از هرچه که او را یاد گلین می انداخت دوری میکرد، قیصر تاک ابرویی بالا انداخت.
– بریم خونهی من.
ننهم هم خوشحال میشه.
نریمان سرش را تکان داد ، بی حوصله ترین بود.
هرجایی میخواست برود جز عمارت ، حس عذاب وجدان نسبت به افسانه داشت اما نمیتوانست به او دست بزند، حرف های خودِ افسانه باعث پرت کردنش از اتاق شده بود.
– مزاحمتون نباشم؟
قیصر اخم کرد ، نریمان برایش باارزش بود، دوست بودند و از وجودش خوشحال بود .
– این چه حرفیه؟ خونهی خودته !
بهم برمیخوره ها.
نریمان خندید، تنها کسی که نیش نمیزد قیصر بود، قیصر حتی یکبار از آن روز نگفته بود، فقط کنار نریمان می ایستاد بدون حرف اضافه.
– ممنون پسر !
قیصر ” چاکریم ” گفت و باهم روانه ی خانه ی قیصر شدند، نیاز به خبر داشتن یا نداشتن مادرش نبود، او همیشه مرتب و لباس پوشیده بود و غذایش همیشه به راه بود.
•|فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت285
– یالله
پیرزن صدای نریمان را شناخت، دستش را روی زمین گذاشت وزنش سنگین شده بود و راه رفتن هم برایش سخت شده بود.
– بیاین تو پسرا.
قیصر و نریمان باهم بزرگ شده بودند، گاهی نریمان خانه ی آنها بود و گاهی قیصر به عمارت میرفت.
باهم وارد خانه شدند، بوی آبگوشت در خانه پیچیده بود.
زن با دیدن نریمان لبخندی زد.
– خوش اومدی پسرم .
نریمان پلک روی هم بست، دست تپل پیرزن را بوسید. موهایش را حنا زده بود، یکی از سینه هایش را بخاطر سرطان سینه از دست داده بود.
وقتی میخندید دندانِ طلایش معلوم میشد.
– قربونت بشم ملیحه خاتون.
ملیحه لبخندی زد، اضافه وزن داشت اما خب سن او برای رژیم خوب نبود که !
خدانکنهی آرامی گفت که قیصر روی زمین نشست و با لحنی که شوخی در آن موج میزد گفت :
– یکم منم تحویل بگیرین !
والله بازم نریمان اومد و من رفتم تو حاشیه
ملیحه خندید، میدانست قیصر دل نمیگیرد حداقل از محبت به پسری که مانند برادر نداشته اش بود.
– حسود نباش قیصر !
قیصر به نریمان نگاه کرد، قیصر هرگاه که از کار دور میشدند به او راحت میشد و الان هم مانند کودکی هایشان باهم هستند ، بدون نسبت خان و خانزاده ای!
– حسود نیستم مرد ، تو خوب بلدی ننهی مارو بدزدی!
•|فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت286
ملیحه استکان چای را جلویشان گذاشت، نریمان به صورت مهربان زن نگاه کرد، کنارشان آرامش داشت.
– چرا زحمت کشیدی سلطان ؟ خودمون میاریم تو بشین .
ملیحه دست هایش را روی ران نریمان گذاشت ، حتی ناخن های دست و پایش را حنا زده بود.
– چه زحمتی؟ واسه پسرام چای بیارم زحمتی نیست !
قیصر چپ چپکی به آنها نگاه کرد ، حسودی نمیکرد برعکس دلش میخواست حال نریمان خوب شود. او که میدید آب شدن دوستش را !
– کاش تو عمارت همینجوری منم تحویل میگرفتن.
اخم های نریمان درهم شد، حتی از مادر و خواهرش فراری شده بود. دوستشان داشت اما دیگر توان تحملشان را نداشت.
– ادمای اون عمارت فقط بلدن خودشونو تحویل بگیرن ، انتظار زیادی ازشون نداشته باش.
ملیحه چشم غره ای به قیصر رفت و روبه نریمان گفت :
– خودتو اذیت نکن پسرم.
توی هر خونواده ای یه خرده شیشه ای هست، هیچ خونواده ای کاملاً خوشبخت نیستن…
مهم اینه ما بتونیم باوجود عیب هاشون دوستشون داشته باشیم.
نریمان پوزخندی زد.
– بیخیال ملیحه سلطان !
اونا دیگه همه چیشون پر از عیبه، تا خودشونو تغییر ندن من توانِ تحمل کردنشونو ندارم.
ملیحه نفسش را بیرون داد.
فیروزه بانو منطق نداشت، اگر حرف، حرف خودش نمیشد کنایه میزد زخم میزد و برایش مهم نبود طرف مقابلش چه کسی است.
پدرش باشد، مادرش باشد، فرزندانش یا هرکس دیگر…
زخمخودش را میزد اگر خلاف میلش کاری انجام میشد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 143
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من دلم برای هر دو دخترها میسوزه هم گلین خاتوون،،،هم افسانه خان خانووم•• جفتشوون گناه دارن 💔❤️🔥🩶🙄😳🤨☹️🙁😟🫤🤒🤕😬😮💨😔😣😞😓😧😩😫😵😵💫🤧😥😢🥺
بعد اینهمه مدت همین؟