– من برم بخوابم.
افسانه با هیجان از جا بلند شد، دخترک انگار زیادی عجله داشت.
– منم بیام
سرش را تکان داد ، زود تصمیم گرفته بود اما باید از جایی شروع میکرد. مجبور بود خودش را به فراموشی بدهد، شاید بودن با افسانه حالش را خوب کند.
از پله ها بالا رفت ، فیروزه خانم خوشحال بود، بالاخره پسرش تصمیم عاقلانه ای گرفته بود.
– برو عروس… شوهرتو منتظر نذار.
افسانه خندید ، لبش را داخل دهانش برد اوهم با گفتن شب بخیری از پله ها بالا رفت.
تمیزِ تمیز بود.
به اتاقش رفت و کاستوم قرمزی را پوشید ، لب هایش را سرخ کرد و با پوشیدن کفش پاشنه بلند و روبدوشامبر روی لباس سکسی اش، از اتاق بیرون رفت.
خودش را به اتاق خان رساند و در زد.
نریمان حال و حوصله اش را نداشت اما مجبور بود تحمل کند، بالاخره زن عقدی اش بود.
– بیا تو.
با داخل شدن افسانه بوی عطر در اتاق پیچید، نریمان بیخیال روی تخت نشسته بود.
شور و شوق نداشت، برخلاف افسانه که حالش خوش بود.
حتی فکر به اینکه برای خان وارث بیاورد حالش را خوب میکرد.
به سمت نریمان رفت و روی پایش نشست.
– خوشحالم کردی وقتی گفتی بیام اتاقت.
نریمان سر تکان داد، لبش بعد از گلین به لبخند باز نمیشد.
تقصیر خودش که نبود !
دستش را پشت کمر دخترک گذاشت و به خودش نزدیکش کرد.
افسانه دست هایش را دور گردن نریمان حلقه کرده بود ، سرش را جلو برد و…
فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت310
– گلین بابا… نصف شبه چرا میخوای بری باغ؟
گلین به پدرش نگاه کرد ، بیشتر اوقات را در خانه باغ میماند، انجا حس آرامش را به او میداد.
تنها مکان مشترکی که با نریمان داشت…
تداعی روزهای خوبشان بود.
روزهایی که در آغوش نریمان برای اولین بار شب را روز کرده بود.
روزهایی که او از درد خودش را لوس میکرد و نریمان آرامش میکرد.
– دلم گرفته بابا…
لطفاً اجازه بده برم.
یاسر میان حرفشان پرید ، حس خواهر کوچکش را درک میکرد.
– خودم میبرمت، مواظبشم باشه بابا؟
پدرش سر تکان داد ، دلش به رفتنش گلین راضی نبود.
هربار که به آنجا میرفت و دخترش تنها میشد نگران بود، در وضعیتی نبود که بتواند خودش را کنترل کند.
– باشه، مواظب خودتون باشید
گلین دو دست لباس برمیدارد و داخل ساک دستی میگذارد، قرص های ویتامین که دکتر داده بود را داخل زیپ کوچک ساک گذاشت.
– آماده ام داداش.
یاسر ساک را از او گرفت و باهم از خانه خارج شدند ، گلین هوا را وارد ریه کرد. پسرش بزرگ تر شده بود. لگد هایش را مانند ترکیدن حباب حس میکرد اما آنقدر واضح نبود.
– خسته شدی بگو یه جا بشینیم استراحت کنیم، خب؟
لبخند زد ، از برادرش تشکر کرد و دستش را گرفت.
یاسر پشتش بود، مانند یک کوه !
دیگر از چیزی نمیترسید، به هیچ وجه!
فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت311
به خانه باغ که رسیدند ، بغض و لبخند در چهره ی گلین مشخص بود.
– بریم تو داداش.
یاسر سرش را تکان داد ، با خواهرش وارد خانه شدند. درد کشیدن و تنهایی گلین را دیده بود و از آن مرد کمی تنفر داشت.
میدانست این خانه برای خواهرش چقدر باارزش است .
هیزم هایی که گوشه ای گذاشته بودند را داخل شومینه گذاشت.
نمیخواست سردش شود… هوای بهاری کمی سرد بود آن هم شب ها !
– شومینه روشن کردن نمیخواد داداش!
خوبه هواش
یاسر ابرویش را بالا انداخت و نچی کرد.
– نمیشه، باید گرم باشه یخ میزنه نصف شب.
گلین لبخندی زد ، به آشپزخانه رفت، کوچک بود و دلباز!
اینجا خانه ی عشقشان بود.
اینجا را بیشتر از هرجا دوست دارد ، اینجا باشد و نریمان کنارش باشد.
دیگر امید نداشت، چهار ماه کسی نفهمید میدانست که دیگر بی گناهی اش را کسی نمیفهمد.
آب کتری را عوض کرد و روی گاز گذاشت، میخواست چای بخورند با وجود این سماور بزرگ آب اصلاً جوش نمی آمد..
– بیا بشین گلین.
بازم چپیدی تو آشپزخونه!
یاسر از اینکه دخترک مدام در آشپزخانه باشد حرصش میگرفت، دوست نداشت خواهر گردالی اش خودش را اذیت کند.
– اومدم اومدم
آرام خندید.
حرص خوردن های برادرش را دوست داشت، نگرانی هایش دلش را گرم میکرد که کسی او را دوست دارد.
فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت312
– کاش یکم پیشم میموندی داداش!
یاسر دست روی سر گلین کشید و پیشانی اش را بوسید.
– فردا باید زمینو آبیاری کنیم. بابا دست تنها نمونه.
گلین سرش را تکان داد و برادرش را روانه کرد ، از تنها شدن نمیترسید آن هم باغی که انقدر به او امنیت میداد !
– باشه تنتون سلامت باشه، دستت درد نکنه کنارمونی!
بغض کرد و لب هایش را روی هم فشرد.
– اگه نبودی… من و بابا خیلی تنها میموندیم.
یاسر مردانه خندید، برای همین آمده بود، آمده بود که کمکشان کند. هرچند اوایل از پدرش دلچرکین شده بود و هنوز دلش بااو صاف نشده بود.
اما دلش نمی آمد تنهایش بگذارد.
میخواست سایه شود روی سر پدری که از جوانی کار کرده است.
– آبغوره بگیری و شاهپسرمو ناراحت کنی من میدونم و تو !
درضمن؛ داداشتم، پسرشم من کنارتون نباشم همسایه بغلی بیاد پیشتون؟
دستش را زیر چانه ی خواهرش گذاشت و به صورت خواهرش نگاه کرد .
– یادت نره دکتر گفت حالِ بچه به حال تو بستگی داره.
خودتو عذاب نده که بچتو عذاب دادی
فردا میام بهت سر میزنم بعد کاری زمین
گلین روی پنجه ی پا ایستاد و برادرش را بوسید.
– مرسی داداش.
چشم مواظب خودم و شاهپسرت هستم
یاسر سرش را تکان داد و خداحافظی کرد.
کنار خواهرش زمان را از دست میداد
فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت313
در خانه را بست ، میدانست اینجاها دزد نمی آید برای همین در را قفل نمیکرد.
روستایشان امن بود، شنیده بود که نریمان برای مردم روستا مکتب ساخته است، هر سنینی میتوانست ثبت نام کند.
دستش را روی شکمش گذاشت و با پسرش مانند روزهای دیگر حرف زد.
– بابات میخواد مکتب درست کنه پسرم، انگار میخواد پیشرفت مردمشو ببینه.
لبخندی زد ، روی مبل نشست و سرش را به پشتی مبل تکیه داد.
یک ماهی بود که حالت تهوع هایش تمام شده بود ، پسرش کمی اذیتش میکرد.
– میدونم اگه بابات از وجودت باخبر میشد تورو خیلی زیاد دوست میداشت.
پوزخندی زد، اصلا شاید نریمان الان با افسانه خوش باشد !
او که خبر نداشت.
با فکر به اینکه کنار افسانه شبش را روز میکرد قلبش تیر میکشید.
نفسش را بیرون داد.
با حس گشنگی از جا بلند شد، دکترش گفته بود حجم غذایش را کم کند و وعده هایش را زیاد کند.
کودکش داشت بزرگ میشد و معدهی خودش کوچک میشد
قورمه سبزی ای که سه روز پیش داخل یخچال فریز کرده بود را در آورد و اجازه داد یخش باز شود.
اینگونه دیگر غذایش طعم تازگی داشت.
نفسش را بیرون داد و آب برای برنجش روی گاز گذاشت.
– پسرم…
دلم برای بابات تنگ شده، کاش بیای و بشی تکیه گاه مامانت.
لبش را روی هم فشرد و روی صندلی نهار خوری نشست، دستش را روی صورتش کشید.
– تو ثمرهی عشق مایی!
لبخندی زد و شکمش را لمس کرد، پسرش از الان راز دارش شده بود.
فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت314
سرش را جلو برد و خواست نریمان را ببوسد که در اتاق زده شد، حرصی خودش را کمی کنار کشید و با صدای کنترل شده ای گفت :
– بله؟ چرا مزاحم میشین!
نریمان کمر افسانه چنگ زد و وادارش کرد سکوت کنه وقتی صدای بی بی آسیه را شنید.
– آقا جان شرمنده ام.
یکی اومده باهات کار داره، هرچی گفتم آقا نیستن گفت بحث مرگ و زندگیه !
افسانه از روی پایش بلند شد. پوفی کشید و دستی به موهایش کشید.
نریمان با دیدن کلنجار رفتن های زن ابرویش را بالا انداخت.
– اینجا بشین الان میام ، ببینم کیه.
افسانه با عشوه خندید ، از اتاق خارج شد چراغ اتاق مادر و خواهرش هنوز روشن بود.
هنوز ساعت ده شب بود اما او خسته بود .
– کی اومده بی بی؟
بی بی شانه اش را بالا انداخت ، دست نریمان را گرفت و به جای دیگری کشاند..
– برو میبینیش
آسیه استرس داشت و همین نریمان را کنجکاو میکرد.
سر تکان داد و از پله ها پایین رفت ، میخواست بداند چه کسی آمده که بی بی را انقدر نگران کرده است.
وارد نشیمن شد ، با دیدن مردی که سرش را پایین انداخته بود ابرویش را بالا انداخت. چهره ی مرد مشخص نبود.
– بفرما کاری داشتی؟
با بالا آمدن سر مرد و دیدنش از عصبانیت جلو رفت… او چرا به اینجا آمده بود؟ اصلاً به چه حقی پا در خانهی او گذاشته بود !
فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت315
مرد با دیدن صورت برزخی نریمان ترسیده از جاش بلند شد، همان مردی بود که گلین را در آغوشش لخت و عور دیده بود.
مگر میتوانست یادش برود گلین بخاطر کی به او خیانت کرده است.
خواست به سمتش هجوم ببرد که مرد دستش را بالا انداخت.
– انقدر تو این مدت سختی کشیدم که دیگه توان ندارم.
بذار حرفامو بزنم بعد کتک بزن !
مرد را در روستا ندیده بود اما تیپ و لباس هایش به شهری ها نمیخورد.
اخم هایش را درهم کرد و دستش را مشت کرد.
– حرفتو بزن و گورتو گم کن از خونهام.
مرد نفس عمیقی کشید، سرش را تکان داد.
– باشه بهم مهلت بده … شمارو میدونم کی مسموم کرده!
چشمش را ریز کرد، حتماً همراه گلین این نقشه ی احمقانه را کشیده است، الکی به افسانه تهمت زده بود؟ اما افسانه حتی اعتراض هم نکرد !
– واسه چرت و پرت اومدی گورتو گم کن!
مرد فوراً سرش را تکان داد، همه ی کثافت های کاری های مرد با افسانه بود.
– نه آقا…
جریان مار یادتونه؟
مرد سرش را تکان داد ، کم کم کنجکاو میشد این مرد چگونه خبر دارد، جریان مار را حتی به گلیننگفته بود.
– خب؟
مرد برای اینکه کمی از خشم نریمان را کم کند گفت:
– آقا…
همسرتون بیگناهن ، یکی دیگه مقصره !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 157
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده تمام تلاشش رو کرده که مثلاً بگه این خانواده خیلی پولدار و اهل مد روز و این چیزا هستن ولی همه امکانات حال و گذشته و قاطی کرده و کلا خراب کرده 😑😅😑😲
واقعا یخچال فریزر چی میگه عهد ارباب که این چیزا نبود😂
اونم تو کلبه توی خونه باغ!!
همین مونده که داداش دختره موتور قرض کنه بیوفته دنبال افسانه خانم با موبایلش از روابط نامشروعش فیلم بگیره 🤣🤣🤣🤣
اصلا مگه اون موقع دکتر بوده که براش قرص ویتامین بنویسه و کاستوم و کفش پاشنه بلند و رژ از کجا اورده 🤣🤣 دلم حسااابی خنک شد افسانه خانوم هم فلک منتظرشه🤣😊
در عجبم واقعا مگه اون زمان هم کاستوم و غیره وجود داشته😂😂😂
عجب خان بی عرصه ای بود نریمان که خودش نتونست این مرد رو پبدا کنه و بی گناهی زنش رو ثابت کنه